اینجاست که روایتا دو تا میشه. حالا دو تاشو بخونین بعد میگم چرا!
روایت اول:
تو اتوبوس مگه میشد خوابید. هی اینور هی اونور... نخیر!!! تا ساعت دوازده و نیم که دیگه بس که حوصلهم سر رفته بود چپه شدم.
از دوازده و نیم تا سه و نیم حدودا خواب بودم و همون موقع بود که با کوک سم گوشیم از خواب پریدم. سریع قطعش کردم که بقیهی مسافرا بیدار نشن. زنداییم هم خواب بود. همه خواب بودن. کجاییم؟! کی میرسیم؟! داشتم از تشنگی میمردم. به سرعت به خودم آب رسوندم.
خیلی زیاد خوردم. دل درد شدم. زنداییم نزدیکای چهار از خواب پرید. راننده هم نگه داشت برای نماز صبح. چون موقع نماز شب نگه داشته بود و رکب خورده بودم با سرعتی برقآسا نماز صبحو خوندم و اومدم تو ماشین. زنداییم هنوز از نماز برنگشته بود. به سحر صبح بخیر گفتم. زنداییم هم اومد و کم کم اتوبوس راه افتاد. شب قبل از خواب به کل گوشی زنداییم هنگ کرده بود و از اونجایی که میدونین یک هکر اینجاست😎 (خودمو میگم) گفتم بدین من درستش کنم. ولی باز از اونجایی که کابل دو سر تایپ سی نداشتیم پروژهی هک شکست خورد. در زمینهی موبایلی اینجانب همیشه مجهز میباشد چون رکبهای (منظورم از رکب اون رکب نیست...🤠 رکب به معنای واقعی) زیادی خورده ام. سوزن سیم کارت رو بیرون آوردم و سیم کارتای زندایی رو به گوشی دومم منتقل کردم و گفتم فعلا این دستتون باشه تا کارتون راه بیوفته. آخه پدرشون از غروب پنج بار زنگ زده بود ولی چون گوشی توی هنگ بود هیچی به هیچی. ولی وقتی صب بیدار شدیم و بعد از نماز زنداییم گفت گوشی درست شد. نزدیکای تهران بودیم که دوباره سیم کارتا رو جابهجا کردیم و وضع به حالت عادی برگشت.
یهو راننده گفت ترمینال نمیرم تهرانپارس پیاده میکنمتون. آخه یعنی چی؟! من زندگیم متروعه! بدون مترو میمیرم. تهرانپارس قبلا پیاده شدم. دو کیلومتر با ایستگاه مترو فاصله داره. اعتراضهای خود را به گوش راننده رساندم. گفت میخوای کجا بری؟!
- تجریش (الکی! البته دروغ نشه زنداییم میخواست بره تجریش)
- جای ایستگاه مترو امام خمینی پیادهتون میکنم.
عالیه! راهمون نزدیکتر شد. از اینور زنداییم میتونست بره تجریش، از اونور من میتونستم برم طرشت (خوابگاهمون). وقتی پیاده شدیم و رفتیم توی ایستگاه مترو، ای دل غافل! مترو شهید باقری بود به جای امام خمینی. ای رانندهی فریب کار!!! به زحمت و با عوض کردن خط خودمونو به ایستگاه مترو امام خمینی رسوندیم و اونجا از زندایی جدا شدم. از مترو طرشت که بالا اومدم برای صبحونه یه شیر و کیک گرفتم. مطمئن بودم سیر نمیشم ولی خب باید بسوزمو بسازم😔.

رفتم خوابگاه و از اونجایی که کلید نداشتم بعد از کلی اصرار و خواهش... به پای سرپرست افتادن بهم کلید داد. البته گوشیمو در ازای کلید نگه داشت. گوشیم جونمه😭 ازم جدا نکنیدش💔. به سرعت خودمو به اتاق رسوندم. وسایل رو مرتب کردم (نه چندان مرتب) و چمدونو آماده کردم. دوباره رفتم پیش سرپرست اصرار که تو رو خدا بزار شبو بخوابم! ما که گفتیم اسکان شبانه نداریم و بلا بلا بلا🙄. از آخر نذاشت! گفتم پس حداقل چمدونم همینجا باشه فردا میام میبرم. گفت باشه! فردا ساعت ۱۱ بلیط قطار زاهدان داشتم. باید زود میومدم خوابگاه چمدونو برمیداشتم خودمو میرسوندم راه آهن. از خوابگاه زدم بیرون. هنوز تازه ساعت یازده بود. حالا این همه ساعت بیکارم چه غلطی بکنم؟😂
رفتم مترو. ایستگاه تجریش پیاده شدم و رفتم امامزاده صالح (ع). چند باری حاجت روام کرده بود و مدیونش بودم. البته که گوشیم هم بیشارژ بود و به یه جا برای شارژش نیاز داشتم🫡😂. بعد از سلام به امازاده گوشیمو زدم به شارژ و سعی کردم بخوابم. ولی تا چشام گرم میشد خادم میومد صدام میکرد (برادر اینجا جای خواب نیست!). ای خدااا! هوا به این مطبوعی! فقط خواب میچسبه. یعنی چی جای خواب نیست؟! حدود ساعتای دو بود که بعد از چندین مرحله نیم چرت از امامزاده زدم بیرون. نامردا چایخونهشو تعطیل کرده بودن😭💔. من به امید چای اومده بودم.
یه نونوایی تو راه دیده بودم نون بربری داشت. با خودم گفتم برای برگشت میگیرم. موقع برگشت رفتم نونوایی نون گرفتم کارتخوانش نمیکشید. گفت برو از بقالی رو به رو بکش رسیدشو بیار. بقالی هن کارتخوانش قطع بود. گفت نونو بردارو برو. منم گفتم خدا خیرت بده. میخواست ده تومن برا یه نون بربری بیات شده ازم بگیره😐. رفتم یه پارکی همون حوالی و بالاخره اون فلافلایی که مامانم برام بسته بود رو در آوردم. نصف نون بربری رو تو راه خورده بودم. مامانم سه تا نون لواش خونگی برام گذاشته بود. با نصف نون لواش نزدیک سه تا فلافل خوردم و چون نصف نون بربری رو هم خورده بودم دیدم سیرم. یه پیرمردی اومد گفت نون داری به ما بدی. چون اون دوتا نون لواش جمع بود همون نصفه بربری و نصف لواشو بهش دادم و رفت. بعدش نزدیک یه ساعت تو پارک دراز کشیدم و یه چرتی زدم. بعدم یه قسمت فیلم پلی کردم و دیدم. تازه ساعت چهار شده بود. و هنوز نوزده ساعت با قطار فاصله داشتم.
رفتم مترو و ایستگاه طرشت پیاده شدم. یه لیموناد و یه بطری آب معدنی خونواده گرفتم که مابادا از تشنگی هلاک شم.

رفتم میدون آزادی و میخواستم تا صب همونجا باشم که فردا صب زود خودمو برسونم خوابگاه. دیدم سید (سید مهدار بنیهاشمی) تو ویرگول گفته بیا ببینیمت.

ساعت شیش بود که اینو گفت و ساعت شیش و نیم من از میدون آزادی راه افتادم. مترو استاد معین سوار شدم و تجریش پیاده شدم. اما... هیچ خبری از سید نبود. هفت و نیم تا هشت رو منتظر موندم ولی خبری نبود. یکی از بچهها زنگ زد گفت شنیدن تهرانی(نمیدونم اینا از کجا خبر میشن؟! من خونوادهم حتی به زور خبر شده بودن😑)
- آره! چطور؟!
- هیئت دانشگاه نمیای؟!
- مگه امشبم هست؟!
- هم امشب! هم فردا شب!
- فقط این که لباس ندارم. من که از خدامه بیام!
- لباس مهم نیست. مهم دله که عزادار باشه:)
جانمی! جای خوابمم جور شد. این بچههای هیئت شبا رو دانشگاه میخوابن بعضیاشون😁😁😁. راه افتادم و ساعتای نه و ربع، نه و نیم رسیدم هیئت. فتبارک الله! جلو درش موکب بود چای میدادن😇. اینجانب خود را سیر چای نموده و چهار تا خوردم. بعدشم رفتم داخل هیئت و عزاداری🙂🖤

هیئت حدودا ده و نیم تموم شد ولی بچههای هیئت برا این که عکس دست جمعی بگیرن تا یازده ما رو معطل کردن. بالاخره عکس گرفتیم و یکی از بچهها گفت بیا بریم تا بهت بگم کجا بخوابیم. دنبالش رفتم و رفتیم دفتر بسیج! اونجا تا ساعت یک اونجا بودیم:)

روایت دوم:
اتوبوس رسید تهران. با دوستم هماهنگ کرده بودم. نامرد رفته بود کلید خوابگاه رو از اونجایی که تو حیاط چال کرده و بود، الانم کلید دستش بود و نذاشته بود سر جاش! باید میرفتم ایستگاه مترو مولوی. از زندایی خدا حافظی کردم و رفتم مولوی! ساعتای نه، نه و نیم رسیدم مولوی. دو ساعت هر چی بهش زنگ میزدم گوشی رو بر نمیداشت. ای نامرد!!! منو مسخره داری!؟ خیلی اعصابم خورد بود. بابا مامانمم هی اون وسط زنگ میزدن.
ساعت یازده و نیم سوار مترو شدم و ساعت یک و نیم رسیدن در خوابگاه! هیچکس نبود. حتی نگهبان! هر چی در زدم کسی جواب نداد. زنگ زدم به یکی از سال بالاییا:
- خب وقتی گفته ساعت اداری باید ساعت اداری میرفتی دیگه!!!
- یعنی الان هیچی به هیچی؟!
- فردا صبح زود برو وسایلتو بردار.
- تو رو خدااا! من شبو کجا بخوابم؟!
- اونو دیگه من نمیدونم.
زنگ زدم رسول. تهران نبود. رفته بود قاین. زنگ زدم علیرضا و قرار شد شب رو برم جای خوابگاه اونا به عنوان مهمون. بلیط هم گرفتم برای فردا ظهر به قاین
برا بابام گفتم. گفت فردا حتما صب زود بری وسایلو برداری.
رفتم امامزاده صالح (ع). تا ساعتای پنج اونجا بودم بعدم با علیرضا رفتیم تو شهر یه دوری زدیم و بالاخره ساعت هشت رفتیم جای خوابگاهشون.
شبو اونجا خوابیدم و با هم یه دو دست ورق هم بازی کردیم.
پ.ن1: حقیقتش روایت اول حقیقی بود:) روایت دوم روایتی بود که برا مامان بابام گفتم. حوصله نداشتم دوباره نگرانشون کنم. میدونم دروغه و بده و فلانه! ولی اگه به خاطر سحر مجبورم این کارو بکنم پس میکنم:)
پ.ن2: از شما چخبر؟! چرا انقد کم تو ویرگولین؟! تابستونه ها! این همه آدم بیکاره! بشینین بنویسین!