AmirMe7
AmirMe7
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

پسرک و دخترک

- اگر میخوای برو!

چشمانش التماس نرفتن داشت. اما غرور دو چندانش سبب شده بود که خودداری کند. آیا این کار درست بود؟ رویش را برگرداند. با هر قدم که برمی‌داشت صدای دل‌شکسته‌اش بیشتر می‌شد. پسرک همچنان خیره به او بود. مات و مبهوت!

نگاه آن پسرک حتی رفتن را برایش دشوار می‌کرد. آن نگاه نافذ پسرک به عمق وجودش هجوم برده بود و قلبش را به زنجیر کشیده بود. وقتی دید هیچ راهی برای بریدن آن زنجیرهای محکم و استوار نیست شروع به بریدن قلب خود کرده بود. دردی غیرقابل تحمل! حس پوچی! اضطراب! بی‌خوابی! همه‌ی این‌ها به مغزش هجوم آورده بودند. دلش، بغضش آنقدر پر بود که در آستانه ترکیدن بود. اما دریغ از یک قطره اشک! مگر گناهش چه بود که حتی حق زندگی نداشت؟

همان چیزی که می‌خواست. صدای پای پسرک!... آن را پشت سر می‌شنید و قدم‌هایش را سریع‌تر می‌کرد. به دنبال این، صدای پای پسرک هم لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. پسرک داشت می‌دوید و بالاخره به او رسید. دستش را گرفت. حس غریبی بود. اولین تماسشان! آدرنالین ترشح شده در تمام بدنش حس می‌کرد. دست پسرک گرم و پر از امید بود. برعکس دست دخترک!

Broken
Broken

- تو رو خدا! من تو رو به خاطر خودت میخوام. هر چی هم بشه حاضرم تا آخر عمر باهات زندگی کنم.

سیلی محکمی به پسرک زد و دستش را کشید. این چه کاری بود؟ خودش می‌دانست کارش غلط است اما آن غرور!

- اصلا میفهمی چی میگی؟... آینده‌تو تباه کنی؟ اونم تویی که اون همه آرزوهای قشنگ قشنگ داشتی؟ چرا باید به خاطر من بیخیال بچه شی؟ مگه تو نبودی که آرزوی شیش تا بچه داشتی؟ چرا باید یه دختر سرطانی...

- من نمیفهمم چی میگم یا تو؟

اولین بار بود این لحن جدی را می‌شنید.

- آینده؟... نکنه یادت رفته توی تک تک آرزوهام تو بودی؟... آره! کلی آرزو داشتم ولی بالاترینش رسیدن به تو بود. بچه بره به درک. من تو رو میخوام! بچه ای که از تو نباشه رو اصلا نمیخوام.

این بار دیگر بغضش ترکید و ناگهان به گریه افتاد. حق با پسرک بود. هر دویشان عاشق هم بودند. پسرک جلویش زانو زد و با صدای پر از درد خود گفت:" تو رو خدا! :(" دخترک دیگر نا نداشت. فقط سرش را تکان داد. همان لحظه باران شروع به باریدن کرد.

یک ماه بعد وقتی نتیجه‌ی آزمایش سرطان مثبت بود، دخترک کاملا به هم ریخت. از آنجایی که تومور بدخیم بود باید عمل می‌کرد. پسرک حاضر به ترکش نشد. بعد از عمل که حتی رحم را از بدن دخترک خارج کردند تا ابد پایش ایستاد. عشق بین این دو هرگز زوال نگرفت. در آخر هم در طی یک سانحه‌ی رانندگی با هم زندگی را وداع گفتند. به راستی هیچ یک از آنها نمی‌توانست بدون دیگری زندگی کند.

داستانکداستان کوتاهپسرکدخترکسرطان
به دنبال آرامش...💊
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید