بعد از ب بسم الله باید بگم خیلی خیلی سلام!
دلتنگم! دل تنگ همتون:) رفقای صمیمی، رفقای همیشگی: و رفقای عزیز ویرگولی!
نیومدم اینجا ناله کنم پس همین اول کار این حرفا رو میریزیم دور:) شب یلدا باید شاد بود مگه نه؟
برای شروع باید بگم سال چهارصد و سه سالی به شدت جنجالی برای من بود و واقعا تغییرات شگرفی برام توی این سال فوقالعاده افتاد و مطمئنم این سال رو هیچ وقت یادم نمیره.
خسته و کوفته، ناامید و دلسرد از میانترم جانفرسای ریاضی بیرون آمدم. چرا باید روز تعطیل، در این هوای سرد امتحان میگفتند؟ در حالی که دانشگاههای کل تهران تا آخر هفته تعطیل بودند؟ الکی که نیست میگویند رنک دانشکدۀ ریاضی دانشگاه شریف خیلی بالا است. به خاطر همین سختگیریها است که استادهای ریاضی کم شده اند:(
کی حوصلۀ اردوی هیئت خوابگاه را داشت؟ به خوابگاه رسیدم. نگاهی به ساعت انداختم. دوازده و نیم! پیش به سوی سلف خوابگاه! ناهار را گرفتم و حین این که در سلف بودم چراغی در ذهنم روشن شد:« امروز پنجشنبهس، نه؟ ببو ببو! فردا از هیچی غذا خبری نیست. امیر پاشو برو اردو! اونجا غذا مفتیه!» فکر بکر بزرگ به ذهنم رسید و مشوقم برای اردو شد. کل تلگرام را زیر و رو کردم و در آخر ساعت دو و چهل و پنج دقیقه پیام اردو را پیدا کردم. نوشته بود:« هر کس خواست بیاد ساعت سه نمازخونه خوابگاه باشه.».
کمر همت را بستم و راه افتادم به سوی نمازخانه. حسن جان ( هماتاقی و همرشتهای مشهدی من!) به محض تمام شدن امتحان ریاضی با قطار به مشهد رفت. من تنها دانشجوی مهندسی شیمی ورودی بودم. جالب این بود که تعداد عوامل بیشتر از تعداد ورودی هایی که در اردو بودند بود. رفتیم و سوار اتوبوس شدیم. البته تا چهار معطل شدیم. عجب یلدایی شود!:)
اتوبوس راه افتاد. فقط شنیده بودم قرار است به گیلاوند برویم. روی هم رفته بیست نفر نبودیم. در حالی که اردو را برای حداقل چهل نفر تدارک دیده بودند. خوراکی زیاد و تعداد کم! به به:) داخل اتوبوس مافیای دوازده نفره بازی کردیم. شیخ خوابگاه هم آمده بود. من و شیخ و دو نفر دیگر مافیا بودیم. و در آخر هم به خاطر عمامۀ شیخ بازی را بردیم. گول عمامۀ شیخ جماعت را نخورید!:) به اول راه اردوگاه رسیدیم. یک شیب شصت درجۀ عجیب رو به پایین که راننده اتوبوس گفت:« من به هیچ وجه این راه رو نمیرم.» هر کس بخشی از وسایل را برداشت و دو کیلومتری را پیاده طی کردیم.
به اردوگاه که رسیدیم اسمش را خواندم:« اردوگاه دانشگاه امام صادق(ع)» یا خدا! جا قحط بود؟ دانشگاه امام صادق؟! ولی وقتی وارد اردوگاه شدیم حرفم را پس گرفتم. عالی بود. اردوگاه به این خوبی تا به حال ندیده بودم. واقعا عالی بود! یکی از دانشجوهای سالبالایی که عضو مسئولین برگزاری اردو بود گفت:« اینجا رو شاه برای فرح ساخته! یکی از اقامتسراهای فرح بوده و وقتی انقلاب شد به دانشگاه امام صادق اهدا شد.» سه ساختمان اقامتگاه داشت و ما نمیدانستیم کدام یک برای ماست؟ کل اردوگاه را دور زدیم و بالاخره گفتند برویم ساختمان آسمان. کلید اتاقها را گرفتیم و هر کس تختی را تصاحب کرد.
بعد وضو گرفتیم و برای نماز مغرب و عشاء به مسجد رفتیم. در سالن دیگر مسجد والیبال نشسته، کشتی ، دست و وسطی بازی کردیم. ساعت ده برای شام به سالن غذاخوری رفتیم. شام کتلت بود در حالی که تخم ماهی داشت. براوو! واقعا عالی بود. خدا را شکر که شام شب پنج شنبه را در خوابگاه مخفی کردم و به اردو آمدم.
بعد از شام واقعهخوانی برگزار شد و سپس با چند نفر از بچهها رفتیم و اردوگاه را گشتیم. یخ های حوض را شکستیم و خیلی فضولی های دیگر! ساعت یک به خوابگاه برگشتیم. خوابیدیم و صبح برای نماز بیدار شدیم. بعد از نماز صبح یک جلسه سخنرانی شیخ بود. بعدش هم رفتیم برای پینتبال! عالی بود. تفنگ ها کاملا مشکل داشت ولی عالی بود. دستم کبود شد ولی عالی بود!
ناهار خوردیم و بعدش بازی های فکری را استارت کردیم. من و یک گروه یکی دو دست گل یا پوچ بازی کردیم و بعد رفتیم و سوار قایق پدالی شدیم. بعد هم حرکت به سمت خوابگاه بود.
به خوابگاه که برگشتیم گفتند:« ادامۀ برنامه ساعت هفت» منم برگشتم اتاقم. به شدت خسته بودم ولی چون نمیخواستم شام را از دست دهم پس ساعت هفت دوباره رفتم. یک فیلم نگاه کردیم با مقدار زیادی تخمه و صد البته انار:) بعد هم واقعهخوانی و در آخر فال حافظ! میخواستند بعد از این ها فیلم ترسناک بگذارند اما داد بچه ها در آمد و شب یلدا به پایان رسید.
پ.ن.: ببخشید! میخواستم به زبون خودمونی بنویسم ولی نمیدونم چی شد که اینطور شد:))) شما به بزرگی خودت ببخش!