
میگویم؛ هروقت با افغانها صحبت کردیم یا مدتی آشنا بودیم، شاید مهربان باشند، اما یک غده بدی در وجودشان هست. اما بگویم؛ طالبان، داعش. افغان ها میترسید؟ حق دارید. اما جوانان ما ایرانی ها که جان دادند در راه وطن. شما هم بدانید. جرعت ندارید؟ حداقل مشکل نشوید... ولی حالا این را بخوانید...

کاش فقط ازدحام بود
شهروند دیگری می گوید: مشکلات، فقط به سروصدا و ازدحام ختم نمیشود. فقدانِ سرویسهای بهداشتی، این خیابان را به مکانی تبدیل کرده که نفسکشیدن در آن گاهی غیرممکن میشود. بوی تعفن از گوشهوکنار به مشام میرسد؛ از پشتِ دیوارها، از میانِ چادرهای موقتی، از جویهای آب. یکی از مغازهدارهای محل با خشم میگوید: «هر روز صبح که میآیم، جلوی درِ مغازهام را باید با آب و جارو تمیز کنم. اینجا که محلِ کسبوکار است، نه اردوگاهِ آوارگان!»
آنها در لابلای حرفهایشان، اما دلشان نمی خواهد همه مهاجران و اتباع را به یک چشم ببینند. مدام تاکید دارند از میان هزار مراجعه کننده به سفارتخانه ۵۰ نفر هم از این کارها بکنند، ببینید چه شرایطی پیش می آید.
حالا کسی باید جواب دهد که چه باید کرد. چه کسانی مقصرند؟ آنها که از ترسِ جانشان فرار کردهاند، آنها که اسنادِ هویتیشان گم شده، آنها که منتظرِ یک امضا هستند تا شاید زندگیشان دوباره شروع شود؟ اما گناه شهروندان تهرانی چیست؟ مردی افغانستانی، کنارِ دیوارِ سفارت چمباتمه زده و پاسپورتش را محکم در دست گرفته است. او سه روز است اینجا خوابیده. میگوید: «در کابل، خانهام را گرفتند. اگر برگردم، مرا میکشند. اینجا هم کسی ما را نمیخواهد. پس دقیقاً باید بروم کجا؟»
بار سفارت روی دوش اهالی و نامه های بی جواب
سفارت افغانستان، ساختمانی است که با چنین شرایطی بارش روی دوش خانه های اطراف افتاده است. گاهی یکیدو نفر از پشتِ میلهها پیدایشان میشود، اما انگار هیچ کاری از دستشان برنمیآید.
انگار الان هم خیابان پاکستان تهران اینگونه است؛ 《این داستان ادامه دارد...》