اگه رمان رو خوندید و خوشتون و اومد و خواستار قسمت بعد هستید، من با لایک و کامنت میفهمم!اول اینکه سر نوشته هام زحمت میکشم و هیچ اسکی و کپی نمیکنم❤️
توی دل ی بازار قدیمی، که هنوز همون سنگ فرش های قدیمی بودن، خیلی کوچهاش باریک بود و تابلو های عطاری، کفاشی، هنوز خطاطی شده بودند، و خلاصه داستان توی سال هفتاد و پنج اتفاق میافته...، ی بقالی بود که ی بزرگمحلی به اسم مش تیمور، اداره اش میکرد. حاج تیمور پیش همه اعتبار داشت، ی روز، ممد شلمغز که همه به گند کاری هاش میشناسش، اومد مغازه حاج تیمور، تیکه کلام همیشگیش که "اکازیون" بود رو همیشه استفاده میکرد، اینبار هم یکی از اون همیشه ها!. ی جوری قیافه گرفته بود، که عقاب نمیگرفت. با همین قیافه گفت؛ مغازهت رو نمیخوای عوض کنی حاجی؟ حاجی، مثل همیشه تسبیح به دست بود. یک دور چرخاند، پوز خندی زد و گفت؛ من رو همین جا میشناسن، همین جا بزرگ شدم و همینجا اعتبار دارم!، هیچ وقت، تا زمان مرگم، این محله رو ترک نخواهم کرد. اما ممد، برای گفتن این موضوع نیامده بود، الکی اعصاب حاج تیمور را خورد کرد و اگر اصلی را بگوید، واویلا!. نفس عمیقی کشید و یکهو، و یکسره گفت: برای گفتن این نیومدم، ام، اممم، راستش... امم. ی چک میخوام. مبلغش بالاست... خجالت میکشم... حاج تیمور گفت؛ پسر جون، بگو، بالا باشه، تهش میگم نمیتونم! ممد گفت: ۱۰ میلیون تومان...! حاج تیمور لپ هایش را باد کرد. نفس عمیق کشید، فکر کرد، تسبیح را به دست گرفت و بالاخره گفت؛ پسر، میدونی، چی؟ ده میلیون؟ چی میگی جوون؟، میدونی ۱۰ میلیون خیلی زیاده؟، همه هم این روزا، قسطی میخرن! کل پول من، ۲ میلیون هست.
ممد گفت؛ یک و نیم، میدی؟ باور کن سربلندت میکنم. اما حاجی جوابی نداد. سپس ممد به نشانه مرگ من، دست بر شانه کشید... حاج تیمور گفت؛ چون گفتی سربلندت میکنم، چشم!. ممد جوری خوشحال شد، که انگار دنیا را به آن داده بودند!. با پررویی گفت؛ نوشابه کوکا، ۱۰ تومنه؟، از اون درازا!. حاج تیمور به نشانه بله، سر تکان داد. سپس ممد دست به جیب شد، و ۱۰ تومن را داد. با خوشحالی به سمت خانه میرفت اما جلوی در، پلیس ها و طلبکاران، آن را گرفتند، سرهنگ گفت: محمد جمالینیا، شما به جرم پاس نکردن چک، دستگیر هستید. آنور، کمال سهکله، ماشین فروش بود، یک پیکان به قیمت ۱ میلیون خریده بود... که البته ده هفته پیش تصادف کرد و الان در پارکینگ است. حالا گفت؛ بیا.. یک میلیون را همانجا نقد داد. پلیس گفت؛ داشتی و ندادی؟ ممد گفت؛ مرگ خودم نه! همین الان گرفتم. و به دروغ گفت؛ گرفتم که به ایشون بدم... پلیس ها سوار ماشین شدند و رفتند. ممد هزار بار بر سرش کوبید. که بدبخت شدم و بیچاره!. خلاصه که ممد، با پونصد هزار، کاری نداشت بکند، فکری به سرش زد، یک هفته دیگر، چهارشنبه سوری است! خرید ترقه و فروش آن هم، بد نیست... دهه هفتاد است و پانصد هزار هم کم نیست، آن ممد چهارصد هزار از انواع ترقه خرید... پیاده راهی بازار شد و از اسی بمب، پسر آقا صمد خرید کرد. بعد در حالی که از خستگی دارد میمیرد و اصلا برایش جانی نمانده، همانطور که در کولش ترقه است به سمت خانه جمال میرود،
تق تق تق، بعد هزار بار در زدن، پیر مرد پر حاشیه، آقا جمال در را باز میکند و میگوید؛ ها، باز چیه؟ بمب میترکونی؟ ببین بچه جوون، در همین حین ممد گفت؛ میفروشم، وانتت رو قرضی میدی؟ جمال گفت، خیلی پر رو شدیا! برو بابا!. از آنجایی که جمال گدای خالص است، ممدی که نمیخواست صد تومن را خرج کند، تا حرفش را زد جمال گفت، نه بفرما، بیا ببر عزیزم! ممد با افاده سوییچ وانت را گرفت و با آن هاوایی دهههفتادی اش که در زیر شلوار کرده به راه افتاد. راهی بازار شد... اما اتفاقی وسط اتوبان افتاد که عین فیلم های هالیوودی است! ماشین را کوبید به پیکانی، سپس سر خودش خورد به فرمان، پسری ترقه سیگارت را غیرعمد انداخت روی ترقه ها... واویلا... ممد وقتی این اتفاق را دید فرار کرد و جان سالم به در برد. اما این حادثه چندین کشته داد. ممد را به جرم حمل غیرمجاز بمب، و آن مرد ۱۸ ساله را به جرم انداختن ترقه دستگیر کردند. ممد ۵ سال حبس و آن پسر، ۶ سال حبس داشت و از شانس خوبش، پدرش آن را آزاد کرد... اما بالاخره ۴ سال تمام شد و همان ممد فراموش شده بالاخره بازگشت! (تیر ماه ۱۳۷۹) با قیافه عقابی اش بازگشت دست به بالا گرفت و یک تاکسی گرفت، ماشینی را میدید که تا به حال ندیده بود، پراید! سوار پراید تاکسی شد. به محله و بازار قدیمی بازگشت ولی یک عالمه تغییر صورت گرفته بود... با خود میگفت: عجب اکازیون شده! ی عالمه فرق! عجیبه!... رفت و رفت، تنها جایی که بازسازی نشده بود، مغازه حاجی تیمور بود. وقتی مغازه اش را دید، با خود گفت؛ ۱۰ میلیون بدهی دارم! خاک بر سرم! ولی رفت، یک چیز آن را شوک کرد، اعلامیه مرگ حاجی تیمور، (حاج تیمور نقیوند، زاده ۱۳۰۱ مرگ تیر ماه ۱۳۷۹) با خودش گفت؛ بدبخت! کلا با ۷۸ سال سن!... حلالم نکرده صد درصد. و ممدی که هیچ کس آن را به یاد نمیآورد، ممد با غم اینکه کسی من را نمیشناسد و حاجی مرده رفت.. پایان قسمت اول کتونی زرنگی!