این پست در این جهت نیست که شما رو از دانشگاه رفتن منصرف کنه و قراره شما با استفاده از تجربههای من تصمیمهای بهتری بگیرید و با درد و خونریزی کمتری زندگی رو به پیش ببرید. بخش اول دلنوشته و درد و دل هست و بخش دوم جمع بندی.
من از مهر 1396 تا تیر ماه 1400 دانشجو بودم و تو این 4 سال آسیبهای زیادی از طرف دانشگاه به من وارد شده. تحصیل داخل دو دانشگاه مختلف رو تجربه کردم و قصد دارم درمورد این آسیبها توضیحاتی رو طبق تجربههام باهاتون به اشتراک بذارم. این پست پر از دلنوشتهست پس اگه کلا با دلنوشته مشکل دارید و اینا رو غرهای الکی میدونید لطفا همین الان این پست رو ببندید.
ناله را هر چند میخواهم که پنهان برکشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم «فریاد کن»
همین اول کار یه نکته خیلی مهم رو بگم، من به شخصه اصلا نمیتونم کلمه دانشگاه رو پشت این دوتا جایی که توشون 4 سال درس خوندم بذارم ولی خب به دلیل اینکه این کلمه در جامعه ما به اشتباه جا افتاده و متاسفانه برای هرجایی که آموزش عالی وجود داره این کلمه مورد استفاده میگیره پس منم اجباراً از همین کلمه دانشگاه استفاده میکنم. تجربهای که دارم مربوط به دانشگاههای برتر کشور نیست پس اگه اومدید درمورد تحصیل در دانشگاههای برتر کشور مثل شریف و امیرکبیر اطلاعاتی به دست بیارید این پست به هیچ وجه به درد شما نمیخوره و این پست کلا درمورد آسیبهای حاصل از تحصیل در دانشگاههایی به غیر از دانشگاههای برتر کشوره.
آدمهای زیادی رو میشناسم که به این جمله درمورد دانشگاه معتقد هستند "به هر قیمت هم که شده برید دانشگاه و حداقل مدرک لیسانس رو بگیرید چون دانشگاه هرچیزی هم که باشه جهان بینی و زاویه دید شما رو تغییر میده". این جمله درسته اما مشکل اصلی اینجاست که هیچ ضمانتی وجود نداره که این تغییرات ایجاد شده در ما توسط دانشگاه حتما از نوع خوب باشه. درواقع این افراد با یه دید فوق العاده خوشبینانه منکر آسیبهای دانشگاه هستند. تو این پست به همین تغییرات پرداختم با این تفاوت که دید خوشبینانه و متعصبانه رو کنار گذاشتم و به صورت واقعبینانه تغییراتی که دانشگاه در من به وجود آورده رو بررسی کردم.
اولین مشکلی که من موقع دانشگاه رفتن داشتم عدم داشتن اختیار در عوامل موثر بر یادگیری بود. استاد رو یکی دیگه انتخاب کرده بود، محتوا و سرفصلها رو یه نفر دیگه، منابع آموزشی و متولوژی تدریس رو هم که خود استاد انتخاب کرده بود. تو جاهایی که من درس خودندم درس اختیاری جوک بود و حق انتخاب هم فقط تو استاید عمومی بود که ترم آخر این حق انتخاب رو هم برداشتند.
هر بار هم که ما اعتراضی کردیم و پرسیدیم که فلان استاد رو چرا راه دادید تو این دانشگاه؟ از چه فیلترهای استخدامی رد شده این استاد؟ پول شهریه ما رو خرج چی میکنید؟ این محتوای آموزشی قدیمی که سناش از سن خودم بیشتره رو چرا دارید درس میدید؟ با جوابهای سربالا صرفا برای سلب مسئولیت روبهرو شدیم و موقعی هم که خیلی اصرار بر اعتراض خودمون کردیم بهمون گفتن همینه که هست ناراحتی برو انصراف بده که خب انصراف هم هزینه مالی داره و هم برای پسرها باعث ایجاد مشکل سربازی میشه.
این عدم داشتن اختیار به شخص من آسیبهای زیادی وارد کرده و کلا این قانونی که همیشه باید به اساتید و بقیه بالادستیهای همیشه بگیم چَشم حتی در مواقعی که داره چرت محض میگن خیلی رو اعصاب من بود و بهم فشار روانی بسیاری زیادی که اصلا هم برام قابل تحمل نبود رو وارد میکرد.
دوتا جمله سلب مسئولیتی هم که جدیدا خیلی مد شده هم اینها هستند:
خیلی راحت این دوتا جمله رو میگن و بعدش به خودشون اجازه میدن که هرکاری که عشقشون کشید رو انجام بدن. استاد میاد سر کلاس یه سری سرفصل که مال بیش از 2 دهه پیش هست رو تدریس میکنه و متولوژی تدریساش هم روخونی از رو پی دی افه، اعتراض میکنی بهش بر میخوره و این دو جمله بالا رو بهت تحویل میده. قشنگ یه عده از اساتید دارن با استناد به این دو جمله هر غلطی دلشون میخواد رو انجام میدن و دست من دانشجو هم به هیچ جایی بند نیست.
بعد از یک مدت که آدم اعتراض میکنه، بعد از اینکه فهمید دستاش به هیچ جا بند نیست و راه برگشت هم به وسیله سربازی بسته شده به یه ناامیدی خیلی زیاد بر میخوره که خیلی دردناک و خطرناکه. ناامیدی که در ادامه باعث ناراحتی و افسردگی زیادی میشه. ناامیدی که به بیخیال و بیتفاوت شدن منجر میشه و همین طور هم به آسیبهاش ادامه میده و تقریبا هیچ انتهایی هم در این آسیبها وجود نداره.
بعد از یه مدت هم به خودت میای و میبینی که سر کلاسی نشستی که نه محتوای درسی درستی داره و نه استادش بدیهیات علم تدریس اون درس رو داره. یهو به خودت میای و میبینی که همه بالادستیها هم از این مسائل باخبرن ولی خب براشون اهمیتی نداره. تو این لحظهست که میفهمی نه وضعیت فعلی و نه آینده تو هیچ اهمیتی برای هیچ کس نداشته و نداره. همین لحظهست که میفهمی بالادستیها حتی پشیزی هم برای تو اهمیتی قائل نبودن و تو اصلا برای کسی اهمیتی نداشتی. همین لحظهست که میفهمی تو برای بالا دستیها فقط یه قلک شهریه بودی نه چیزی بیشتر.
تجهیزات دانشگاه هم بی تاثیر نیستند مخصوصا موقعی که شما داری شهریه هم میدی. چیزی که خیلی آدم رو آزار میده نداشتن صندلیهای راحت و عدم وجود سیستم تهویهست که متاسفانه وقتی هم که پیگیری میکنی و میپرسی که این پول شهریه ما چی شد؟ بهت میگن ناراحتی برو انصراف بده و بازم به این نتیجه میرسی که دستت به هیچ جایی بند نیست.
بعد از همه این مسائل یه حس خیلی بد میاد سراغ آدم و اونم تحقیره. وقتی هیچ کدوم از اون بالادستیها بهت اهمیت نمیدن، وقتی پول شهریهات رو جلوی چشمام میدزدن در حالی که دستت هم به هیچ جایی بند نیست این حس میاد سراغت. به شخصه احساس حقارت خیلی زیادی میکردم. این حس تحقیر تو دانشگاههای تک جنسیتی به اوج میرسه. مثلا من خودم دوسال رو تو شمسیپور درس خوندم و واقعا میتونم بهتون بگم که این مسئله تک جنسیتی بودن باعث شده بود که بالادستیها به معنای واقعی مثل حیوون با ما رفتار کنند و خیلی این حس برای آدم ایجاد میشه که اینجا دانشگاه نیست و مدرسهست. یادمه که یکبار تو یکی از بحثهایی که داشتم یکی از همین بالادستیها برگشت بهم گفت که اصلا دانشجوهای دانشکده شمسیپور لیاقت احترام رو ندارن و به این دلیله که باهاتون اینجوری برخورد میکنیم!
وقتی هم که سعی میکنی از اساتید کمک بگیری یا مثلاً باهاشون درد و دل کنی، با یه دیوار خیلی بلند روبهرو میشید که اونم عدم درک شدن دانشجو توسط استاده. استاد اصلا تو رو درک نمیکنه و حس میکنی که اون استاد از کره مریخ اومده.
یکی دیگه از بدترین آسیبهایی هم که دانشگاه رفتن به من وارد کرد مختل کردن توانایی اولویت بندی من بود. مثال معروف درمورد اولویت بندی وجود داره که درمورد رام کردن شیر تو سیرک هست. اگه این ویدیوهای سیرک رو دیده باشید اون مربی شیر یه شلاق دستاش داره و یه چهارپایه. شلاق برای شرطی کردن شیر استفاده میشه اما چهارپایه کاربرد دیگهای داره و اونم اینه که وقتی شیر شروع به نافرمانی میکنه مربی اون چهار پایه رو به شیر نشون میده و شیر چون نمیتونه همزمان رو تمام پایهها تمرکز کنه به مشکل میخوره و ذهناش به کلی مختل میشه. دقیقا همین مختل کردن برای منم در دانشگاه اتفاق افتاد و من هر موقع که میخواستم یک کار مهم انجام بدم کارهای دانشگاه خودشون رو وسط پرتاب میکردند و اولین اولویت من رو اشغال میکردند. کارهایی که ازشون متنفر بودم میشدن اولویت اولم و به شدیدترین حالت ممکن منو آزار میدادند.
آسیبهای فیزیکی هم وجود دارند که بزرگترینش برای من از غذاهای سلف بود و یادمه که بعد از خوردن یه غذا سیستم گوارش بدنم تا دو هفته بهم ریخته بود و بعد از اون مسئله دیگه نرفتم سلف دانشگاه.
یه چیز خیلی بد هم که من تجربه کردن نبودن اعتماد از سمت دانشگاه به دانشجوهاشه و مثلا منی که رشتهام کامپیوتر بود رو در تولید نرم افزارهای مورد نیاز دانشگاه راه نمیدادن و در مقابل میرفتن و نرم افزارهای مورد نیاز دانشگاه رو از جاهای دیگه میخریدن و یا از خارج دانشگاه برنامه نویس استخدام میکردن!
ترم آخر تحصیل هم وقتی بر میگردی به عقب نگاه میکنی از یه زاویه دید جدید عمق فاجعه رو میبینی. دقیقا موقع نوشتن داکیومنت احمقانه و طولانی پروژه که میدونی بعدا قرار نیست کسی حتی نگاهش هم بکنه، یهو به خودت میای و میبینی که یک عالمه کار بیهوده انجام دادی. یهو به خودت میای و میبینی یک عامله از وقتی که داشتی تلف کردی، اونم وقتی که تو بهترین دوران زندگیت بوده. اولش خشم میاد سراغات ولی بعدش یادت میاد که اصلا دستات به جایی بند نیست و بعدش خشم تبدیل میشه به یه حس تاسف خیلی عمیق که در اعماق وجودت نفوذ کرده. من به شخصه از اینکه این همه وقتم تلف شد و از اینکه سرنوشتم در دست افرادی که حتی ذرهای هم به من اهمیت نمیدادن افتاد احساس تاسف بسیار زیادی میکنم .
خلاصه، هرچی که بود بالاخره گلیم خودم رو از آب کشیدم بیرون اما دلم میسوخت برای اون کسانی که به اندازه من قوی نبودند. دلم میسوخت برای اون گلهایی نازکی که نیاز به باغبان داشتند اما باغبان نه تنها مراقبتی از اون گل نمیکرد بلکه بر ریشه آن گل تیزاب میریخت و تمام سعی خود را میکرد تا حتی روزنهای امید در آن گل باغی نماند و برای آن گل راهی به جز پژمردگی باقی نمیگذاشت. میپرسید من چگونه دوام آوردم؟ راز در آن است که من گل نبودم و کاتکتوس پوست کلفتتر از آن است که با عدم مراقبت و تیزاب از پای درآید.
من همیشه برای یکی از دوستام دانشگاه رو به یه سم و زهر تشبیه میکردم. این تشبیه اینطور بود که ترم که شروع میشه بدبختی هم شروع میشه، مثل یه انگل می افته به جون مغزم، میبرتم سمت خودکشی، بهم زجر میده به طوری که خیلی شب ها بوده که آرزوی مرگ کردم. نمیدونم چرا ولی نمیتونم نادیده بگیرم و حتی موقعی که سر کلاس mute کردم هم و یا کلا هیچ کاری انجام نمیدم هم از طرف دانشگاه دچار زجر میشم. وقتی ترم تموم میشه بعد از چند هفته این انگل از درونم خارج میشه و میتونم برای چند روز نفس بکشم اما بعدش انتخاب واحد شروع میشه و بعدش هم دوبار این زجر شروع میشه. امیدوارم فقط همه چیز مخصوصا دانشگاه تخمی زودتر تموم بشه. یه دوستم تو دوران دانشگاه هنوز سم تو بدنشه از هوش مصنوعی بدش میاد وقتی ترم تموم میشه 10 روز بعدش که سمها از بدنش خارج میشه یهو میبینه که عه چقدر به هوش مصنوعی علاقه داره. در حدی میشد که این سم روم اثر میکرد که چند روز پشت سر هم نمیرفتم حموم، جدا چطوری گذشت؟
توی پادکست رواق یادمه که یکبار شنیدم «هر روز مثل یک برگ تقویمه و ما اگر اون روز را زندگی کنیم یعنی که آن برگ از تقویم را داخل صندق قرار دادیم اما اگر اون روز رو زندگی نکنیم یعنی که اون برگ از تقویم رو آتیش زدیم» دقیقا دانشگاه تمام تلاشش رو میکرد تا اون برگ رو آتیش بزنم.
راهحل چیه؟ بنظرم باید به دانشگاهها صفر و یکی نگاه کرد به این معنا که کلا وسط طیف رو بیخیال بشید و دو سر طیف رو بچسبید. دانشگاه یا فقط دانشگاههای برتر کشور و یا فقط جایی که به شما معافیت تحصیلی بفروشه. این دانشگاههایی که وسط طیف هستند دچار بحران هویت هستند و اصلا معلوم نیست که با خودشون چند چندن.
خب بدیهیه که وقتی هم محتوای آموزشی زباله باشه، هم روش تدریس اشتباه باشه و هم استاد یک شخص بیسواد و بیتجربه باشه به شما آسیب هایی وارد میشه. حفظ کردن اون زبالههای آموزشی، بحث کردن با استادها، به بیراهه رفتن با سرنخهای اشتباه و ... علاوه بر اینکه میزان بسیار زیادی از زمان شما رو حدر میده کلی هم به شما آسیب روانی وارد میکنه. خودم تو دوران دانشجوییم اوقات زیادی بود که حس بیانگیزگی، بیحوصلگی و بیعلاقگی داشتم. به همه اینا هر ترم پرداخت شهریه ای که حتی 10 درصدش هم خرج خودتون نمیشه رو هم باید اضافه کنید.
در کل میشه گفت که بیشتر اوقات شما مجبورید کاری رو انجام بدید که ازش متنفر هستید. حالا وقتی شما میدونید که این زبالههای آموزشی به هیچ درد شما نمیخورند و صرفا مجبورید، باعث تنفر شما از باعث و بانی این وضعیت میشه و همین تنفر هم باعث میشه که دوبرابر بیشتر زجر بکشید.
یه سری از دوستان من بهم میگن که حتی میشه از بدترین اساتید هم یه چیزی یاد گرفت که بنظر منم این حرف درسته. حتی یه ساعت خراب هم در روز دوبار زمان رو درست نشون میده اما خب شما باید همه اون حرفهای استاد رو بشینی گوش کنی تا بتونی اون تیکه ناچیز بدردبخور رو از توش دربیاری. در کل من نظرم اینه که تمام سعیتون رو بکنید که اصلا سر کلاسی نشینید که همچین چیزی توش صادق باشه.
خب در آخر هم میخوام طبق تجربه خودم (تجربه من دوتا دانشگاه مختلف و دو مقطع کاردانی و کارشناسی بوده) به یه جمع بندی برسم «دانشگاه به شما چیزهای زیادی اضافه میکنه که شاید بشه گفت ۷۰،۸۰ درصدش به هیچ دردی نمیخورن و زبالههای آموزشی هستند که شما بعدا همهاش رو باید فراموش کنید. در مقابل میشه گفت دانشگاه چیزهای زیادی هم از شما کم میکنه که دوتا از مهمترینهاش برای من به شخصه سلامت روانی و مقدار بسیاری زیادی زمان بوده».
امیدوارم که شما از تجربههای بقیه استفاده کنید و بهتر از من تصمیم بگیرید. راستی من یه پادکست هم دارم که میتونید اینجا بهش گوش بدید.