چندسال پیش در یک دفتر فنی #چاپ_و_تکثیر به مدت یک سال مشغول به کار شدم، آن موقع یواش یواش داشتم کار را جدی میگرفتم، چه روزها و چه شب هارا آنجا گذراندم
یک شب ماه رمضان یک مشتری یک کار عجله ای باحجم بالا سفارش داده بود و آخرای کار کاغذ در دستگاه گیر کرد و تا درستش کردیم و سفارش هارا کامل زدیم ساعت ۱۰ شب شد،
چندباری را یادم هست که صبح زود اولین نفر وارد پاساژ میشدم و شب آخرین نفر بودم که پاساژ را ترک میکردم، البته بدقولی ها و دیر و زود شدن ها هم کم در برنامه ام نبود،
سختی های عجیب و غریب زیادی را در این کار تجربه کردم، مشتری هایی که پول نمی دادند، برای کار ارزش قائل نبودند و چندمشتری که همزمان وارد مغازه میشدند و همه شان همان لحظه کارشان را میخواستند...
اما با همهی این ها الان به آن روزهای سخت افتخار میکنم و از تمام کسانی که در کنارم بودند من جمله خانوادهی عزیزم و جناب استاد ریحانی عزیز و همکاران دیگر که خیلی چیزها از آن ها یاد گرفتم واقعا ممنونم...
تقریبا هرچه که درمورد چاپ یاد گرفتم و بعدها در همه جا کمکم کرد از همانجا یادگرفته بودم...
خواستم بگویم که روزهای سخت میگذرند، ما میمانیم و خاطرات...