توی یک باغ انار ، داخل یک روستای خوش آب و هوا ، روی یک شاخه درخت ؛ اناری زندگی می کرد که پوست بدنش ترک خورده بود و دونه های دلش پیدا بود. انار همیشه غمگین و ناراحت بود و غصه میخورد ؛ چرا که دوستاش بهش می گفتند هیچ کس تو رو دوست نداره و تو رو کسی نمی خوره. تو باید تا آخرین لحظه روی شاخه بمونی و بعد از همه ی ما چیده بشی. این حرفها باعث می شد روز به روز تعداد ترک های پوستش بیشتر و بیشتر بشه .
روزی از روزهای خدا ، باغبوون با پسر کوچولوی شیطونش برای سرکشی به باغ اومدن.پسر کوچولو با دیدن این همه خیلی خوشحال شد و برای چیدن انار ها از پدرش اجازه خواست اما پدر گفت فقط اونایی رو که ترک خوردن رو میتونی بچینی . با شنیدن این حرف پسر کوچولو دستش را به سمت انار ترک خورده دراز کرده و اونو چید ؛ اما نتونست انار رو نگه داره و از دستش افتاد توی جوی آبی که از زیر درخت رد میشد . آب مهربون؛ انار غمگین ما رو توی آغوش خودش گرفت و با خودش برد .
چندتا زمین اون طرفتر، پیرمردی خسته از کار روزانه ، کنار جوی آب نشسته بود تا دستش رو بشوره که دید آب داره با خودش یه دونه انار میاره . دستشو دراز کرد و اونو از آب گرفت . نگاهی به انار انداخت و گفت: میتونه هدیه خوبی برای همسرم باشه. با این فکر بلند شد و به سمت خونشون حرکت کرد .
با شنیدن صدای در ، پیرزن به استقبال همسرش اومد. پیرمرد در حالی که لبخندی به لب داشت انار را به همسرش داد و گفت: این هم یک هدیه ناقابل از طرف من.
برق شادی در چشمان پیرزن دیده شد ؛ با خوشحالی انار را گرفت ، در حالی که از همسرش تشکر میکرد ؛ با دستان چروکیده اش انار را باز کرد. دانه های قرمز و درشت آبدار انار نمایان شدند . پیرزن لبخندی زد و گفت : به به ! چه انار آبداری و ادامه داد حیف که نمی تونیم اونو بخوریم. پیرمرد مکثی کرد و گفت : درسته برای خوردن انار دندون نداریم اما خدا آب انار رو برای چی داده ؟!!
چند دقیقه بعد یه لیوان آب انار خوشمزه و خنک ، منتظر خورده شدن بود.