پسرک: پس کی من بزرگ میشم؟! چقدر دیر میگذره...
پیرمرد: هروقت یاد گرفتی از دردات درس بگیری، هروقت تونستی با دردات رفیق بشی، کم کم بزرگ میشی
پسرک: رفیق بشم؟! با درد!؟ مگه مریضم!؟ شما هم چه حرفای عجیبی میزنیدا!! بیخود نیست نسل ما انقد از شماها دور شده. همش نصیحت می کنید اونم نصیحتای عجیب...
پیرمرد: نصیحت نبود، سوال کردی منم جوابتو دادم. این جور حرفا به خرج هر کسی نمیره، منم وقتی هم سن و سال تو بودم به خرجم نرفت. مشکل از حرف نیست، ایراد از شنونده هاست!
پسرک: خب.... یعنی چی؟ چرا من باید با دردام رفیق بشم؟ من اصلا ازشون خوشم نمیاد...
پیرمرد: چه خوشت بیاد، چه نیاد درد تنها چیزیه که هیچوقت ترکت نمیکنه، حتی یک لحظه هم رهات نمیکنه. روی کدوم رفیقی میتونی اینطوری حساب کنی!؟ حتی مادرتم یه روزی میره....
پسرک: من که الان دردی حس نمی کنم، انگاری دردای من یذره بی معرفتن...
پیرمرد: پس چرا پرسیدی کی بزرگ میشم؟!
پسرک: برای اینکه.... خب خیلی کارا هست که دوست دارم انجام بدم ولی میگن بچه ای و نمیذارن، خیلی چیزا هست که میخوام داشته باشم و ندارم، زورم به کلاس بالایی هامون نمیرسه....
پیرمرد: اینا اگه درد نیست پس چیه؟ تازه اینا که خنده دارن، تو از خیلی از دردات هنوز خبر نداری، کم کم که بزرگ بشی به مرور متوجهشون میشی و دردت میگیره، مثل درد دوری، درد از دست دادن، درد گم گشتگی و تنهایی و...
پسرک: بیشتر برام بگو....
پیرمرد: خیلی از آدما تا آخر عمر با درداشون سر و کله میزنن و تلاش میکنن یه جوری از دستشون فرار کنن ولی خب نمیتونن، تا امروز که کسی نتونسته!! نهایتا بتونن چند ساعتی یا چند روزی بعضی دردارو حس نکنن!!
پسرک: خب چرا دست از سرمون بر نمیداره؟ از جونمون چی میخواد؟ مگه ما چه گناهی کردیم؟!
پیرمرد: مساله دقیقا همینه! درد ،هر جا که میریم سایه به سایه مون میاد که بگه داریم خرابکاری میکنیم، که بگه این راهش نیست و داریم به خودمون آسیب میزنیم... ولی ما به جای اینکه بایستیم و به حرفاش گوش بدیم، فرار میکنیم! فراری که هیچ دلیلی نداره، فایده ای هم نداره، درد هرگز رهامون نمیکنه...
پسرک: پس باید چکار کنیم؟
پیرمرد: باید باهاش روبرو بشیم. باید تو چشماش نگاه کنیم و حرفاشو بشنویم. باید باهاش رفیق بشیم. سخته ولی چاره ای نیست، این تنها راه بزرگ شدنه...وقتی باهاش رو در رو میشی، اول تنهات میکنه، گوشه نشینت میکنه و کم کم شروع میکنه به حرف زدن و یه جا میبینی که شده بهترین رفیقت! به قیافش نمیخوره ولی شک نکن بهترین رفیقته!!
پسرک: به خاطر همینه که قهرمانای توی داستانا همیشه تنهان!؟
پیرمرد: آره شایدم یه دلیلش این باشه.
پسرک: یه رفیقی که همیشه کنارمه، همشم عذابم میده...
پیرمرد: اون عذابت نمیده... درد دلیل عذابتو بهت نشون میده. خوب اگه نگاه کنی میبینی که فقط درده که راه درمونتو بلده! به قیافش نمی خوره ولی بهترین رفیقته، شک نکن،ازش نترس...
پسرک: هیچ راه دیگه ای نیست برای بزرگ شدن!؟ آخه من نمیتونم.... می ترسم
پیرمرد: همه می ترسن..... ولی این ترس یه اشتباه بزرگه. درست مثل ترسی که وقتی میخوای شنا یاد بگیری از پریدن توی عمیق داری!! ترسیدن دلیل خوبی برای نپریدن نیست!!
پسرک: بزرگ شدن چقدر سخته...
پیرمرد: آره سخته.... هر کار درستی سخته! ولی کوچیک موندن و مدام کوچیکتر شدن و در نهایت کوتوله مردن، هم خیلی سخت تره، هم رنج آور و مایه ی خجالت و عذاب و فرومایگی.....
https://vrgl.ir/QdbV7