عمو کیا
عمو کیا
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

عجب خری بودما!!

دوران دانشجویی یه دوستی داشتم.... هنوزم دارمش ولی خب خیلی دوریم، مهاجرت کرده و سالهاست ندیدمش. یه روز توی خوابگاه داشت دنبال عینکش می گشت ولی پیداش نمی کرد. همیشه عادت داشت قبل از خواب میذاشتش توی قفسه بالای سرش ولی اون روز وقتی از خواب بیدار شده بود عینکش اونجا نبود و داشت عین مرغ سرکنده ازین سر اتاق می رفت اون سر اتاق و بر می گشت و همه جارو وارسی می کرد. یه جورایی آشفته شده بود، ازش پرسیدم ممد چته!؟ چرا داری دور خودت می گردی!؟ گفت حاجی عینک منو ندیدی؟ تو قفسه نیست، تورو خدا اگه شما برش داشتین بگو، کلاسم خیلی دیر شده باید زودتر برم، درحالیکه عینک رو صورتش بود! ظاهرا دیشب داشته تا دیر وقت درس می خونده و همونطوری با عینک خوابش برده بوده و صبح که پاشده دیده عینک سر جاش نیست!! منم که همیشه دنبال سوژه می گشتم برای سرکار گذاشتن ملت، بهش نگفتم و شروع کردم کمکش به گشتن. حتی رفتیم توی توالت و حموم ها و آشپزخونه و تراس و اتاق بچه ها و همه جارو گشتیم.... حسابی اذیتش کردم و جیگرم حال اومد ولی بازم متوجه نشد! عجیب بود، آخرش بهش گفتم الاغ جان عینکت رو چشمته... یه لحظه کپ کرد، باورش نمیشد، تا حدی که دست برد به صورتش و عینکه رو در آورد و نگاش کرد و بالاخره مطمئن شد که بله تمام این مدت رو صورتش بوده!!
اینجا اصلا صحبتِ منطق نیستا، قصه یه چیز دیگه ست چون ممد اگه یه لحظه فکر می کرد و یه ذره با آرامش و دقت بررسی می کرد میدید که داره همه جا رو خوب و واضح میبینه و این برای کسی که نمره ی چشماش هر کدوم یک و نیمه، یعنی داره با عینک میبینه. ولی ممد نفهمید چون گم شدن عینک توی ذهنش یه امر صد درصد قطعی بود و حتی یک درصد هم احتمال نمی داد عینک پیش خودش باشه! آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم.....
ما آدما چون خودمونو نمی بینیم و عادت کردیم همه چیز رو بیرون از خودمون جستجو کنیم، در موارد بسیاری دچار چنان اشتباهات فاحشی میشیم که باورش سخته از یه آدم عاقل سر بزنه، ولی میزنه و تراژدی ماجرا اونجایی رقم می خوره که ما پیش خودمون حتی یک درصد هم احتمال نمیدیم که ممکنه در اشتباه باشیم، پس تحلیل و قدرت تفکرمون هم به نحوی مختل میشه و ذهنمون ما رو به جاهایی سوق میده که نباید و طبیعتا به جواب درستی هم نمی رسیم. تا کی؟ تا وقتی که ادراک، شهود و احساسمون به کمکمون بیاد، مثل ممد که دست برد به صورتش و واقعیت رو لمس کرد و با چشمای غیر مسلح دید و مطمئن شد که ما عینکشو بر نداشتیم، این ذهن خودش بود که سر کارش گذاشته بود.
می دونی چرا اینارو گفتم؟ برای اینکه به نظرم اومد شاید این سرگشتگی، آشفتگی و گم گشتگی که خیلیامون داریم تجربه ش می کنیم و پدرمونو درآورده، یه چیزی شبیه قصه ی ممد باشه و شاید ما هم تا سرمون به سنگ نخوره و دردمون نگیره(احساس و شهود و ادراک) و تا از موضعی که از درست بودنش مطمئنیم(از خر شیطون) نیایم پایین، متوجه عمق اشتباهاتمون نشیم و اینکه.... شاید اون موقع دیگه خیلی دیر شده باشه!
پس بهتر نیست هر از گاهی با خودمون خلوت کنیم و از خودمون این سوال رو بپرسیم که نکنه دارم اشتباه میکنم!؟ مثلا اگه دارم احساس بدبختی می کنم نکنه دارم اشتباه می کنم و من اصلا بدبخت نیستم؟ اگه خوشحال بودنم رو در گرو بدست آوردن فلان چیز یا تحقق فلان اتفاق می دونم، اگه روی یه موضوعی خیلی اصرار دارم، اگه از یه سری چیزا خیلی مطمئنم  به حدی که دیگه درباره ی درستی و غلطیشون فکر نمی کنم، نکنه در اشتباه باشم.... نکنه کلا دارم اشتباه میزنم!!
اینارو گفتم که یه وقتایی از هر موضعی که توش جا خوش کردیم و خیالمون تخته که حتما درسته بیایم پایین و سعی کنیم یه جور دیگه و از یه زاویه ی دیگه به قضیه نگاه کنیم. درست همون طوری که به اشتباهات گذشته مون نگاه می کنیم و به خودمون میگیم عجب خری بودما..... عزیزم، ممکنه همین الانم خر شده باشیما.... اشتباه فقط مال گذشته مون نیست، حتما باید سرمون به سنگ بخوره تا بفهمیم!؟ اگه نخوره چی!؟ اگه نفهمیم چی!؟ ذهن ما همون چیزی رو باور می کنه که دوست داره باور کنه.... بپا گولمون نزنه، بپا خودمون سر خودمون شیره نمالیم.....




عینکخاطرهاشتباهخوابگاهروانشناسی
تو سکوت مرا بشنو که صدای غمم نرسد به کسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید