عمو کیا
عمو کیا
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

منم مثل پارمیدا...


یادمه چند سال پیش برای ثبت اولین لحظات تجربه ی شنیدن یه بچه ی کوچولو رفته بودیم به یه مرکز کاشت حلزون. یه دختر بچه ی گوگولی بود که ناشنوا به دنیا اومده بود و پدر مادرش قدری دیر متوجه مشکلش شده بودن ضمن اینکه پول عملش رو هم نداشتن ولی خوشبختانه با کمک "بنیاد بخشش" بالاخره به عمل رسیدن و کاشت پروتز انجام شد و تست شد و جواب داد و خلاصه بچه تونست بشنوه!
الان قصد ندارم اون لحظات رو توصیف کنم چون خیلی مفصله و جاش هم اینجا نیست ولی در خلال انجام اون پروژه با یه دختری دوست شدم به نام پارمیدا که خیلی هم ناز و دلبر بود و اونم دو سال پیش عمل شده بود و الان حدودا پنج سالش بود و داشت دوره های گفتار درمانیش رو می گذروند.
دلیل اینکه باهم دوست شدیم هم این بود که پارمیدا به شکل عجیب و غیر قابل انتظاری در توصیف تجربه های یه کودک ناشنوا توانمند بود!! جوری که من واقعا تعجب می کردم که آخه این فسقلی چقدر می فهمه تو این سن و سال کم!! اصلا انگار نه انگار که فقط پنج سالشه و تازه دو ساله داره می شنوه!!
پارمیدا قشنگ می دونست من دنبال چی می گردم و خیلی خوب می دونست چجوری جواب سوالاتمو بده!!
بعدا که با مادرش صحبت کردم می گفت از هوش و ذکاوت بچه ش ذله شده و خیلی وقتا چاره ای جز در گوشه ای خزیدن و گریه کردن از دستش نداره.... به هیچ وجه حریف پارمیدا نمی شد :) فداش بشم.... دلم براش یه ذره شده.....
همه اینارو گفتم که اینو بگم..... یه جایی پارمیدا یه حرفی زد که من دیگه آمپر تعجبم کاملا چسبید و یه جورایی بهش حسودیم هم شد.....
گفت عمو کیا ماهایی که پروتز داریم یه امتیازی داریم که شماها ندارید، می دونی اون چیه!؟ گفتم نه نمی دونم، چیه؟! گفت من هر وقت از سر و صدا خسته میشم...(به پروتزش اشاره کرد).... اینو خاموش می کنم، رااااحت دیگه هیچ صدایی نمی شنوم، حالا هر کی هر چقد دلش می خواد سر و صدا کنه، من که هیچی نمی شنوم!!!!!
پرهاااام........ عجب موجودی هستی تو پارمیدا..... لامصب تو فقط پنج سالته، وای خدااااا دارم دیوونه میشم..... آخه تو چجوری انقد می فهمی!؟!؟
گفتم پارمیدا واقعا بهت حسودیم شد، هم به هوشت، هم به گوشِت!! منم خیلی وقتا دلم می خواد هیچی نشنوم....
مامانش می گفت بعضی وقتا که یه خرابکاری می کنه و من متوجه میشم و می دونه که قراره الان دعواش کنم و سرش داد بزنم همین کارو می کنه، خاموش می کنه و با یه لبخند، آتیش گرفتن من از عصبانیت رو تماشا می کنه! البته مادر می خندید و اینو می گفت :)
دارم به این فکر می کنم که کاش می شد ما هم گاهی می تونستیم خاموش کنیم..... هم شنیدن رو، هم دیدن رو، هم فهمیدن رو و مخصوصا فکر کردن رو..... فقط برای چند ساعت، یا چند دقیقه یا حتی چند لحظه.....
نتیجه گیری اخلاقی: واسه همین چیزاست که من هر جا میرم اگه بچه ای باشه مستقیم میرم تو جمع بچه ها می‌شینم و باهاشون مشغول بازی میشم.....تا حالا چندین بار از سمت بزرگترا اخطار جدی دریافت کردم که تو دیگه خیلی وقته که بزرگ شدی :) کارت زشته همش قاتی بچه کوچولوهایی، بقیه ناراحت میشن تحویلشون نمی گیری :) و من مثل پارمیدا لبخند میزنم و مثل پارمیدا نمی شنوم و مثل پارمیدا فقط نگاهشون می کنم...... تقصیر من نیست، تنها آدم هایی که دور و برم می‌شناسم همین بچه هان.......




https://vrgl.ir/FDlZr

دوران کودکیناشنواکاشت حلزونسکوتبچه ها
جاش خیلی خالیه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید