عمو کیا
عمو کیا
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

من و چای و تو!

کاف: ممنونم بابت چای، چقدر چسبید....داشتم می گفتم... ذهن ما خیلی مریضه، متاسفانه ایشون به شدت مستعد بیماریه...
میم: نوش جان، البته من توش چسب نریخته بودم! حالا مریضیش چیه؟ قابل درمانه؟
کاف: همین که تو ریختی و تلخیش رو کنار هم نوشیدیم، همین به شدت چسبناکش می کنه.... بیماریش اینطوریه که فقط نیست ها، ندارم ها و نمی خواهم ها رو می بینه و گوشش هم هیچ بدهکار تپش ها و ضربان نبض زندگی نیست. ذهن.... حرف حرف خودشه، رای رای خودشه! خودشو خیلی دست بالا می گیره در صورتیکه نیست. اونی که خیال می کنه نیست، اشتباه می کنه و همه ی وجود ما رو هم به اشتباه میندازه.
میم: چه اشتباهی؟!
کاف: همین که باور می کنیم نیست و نداریم...
میم: مگه دروغ میگه؟!! نیست دیگه،اینهمه چیز هست که نیست و نداریم، اینهمه چیز هست که نمی خوایم ولی هستن و دست از سرمون بر نمیدارن...
کاف: دروغ نمیگه ولی.... ما حواسمون نیست که چیزهایی که می خوایم تمومی ندارن، بی نهایتن و اگه بنامون بر این باشه که فقط روی نیست هامون تمرکز کنیم، این یعنی روی یک سیاهچاله ی عظیم تمرکز کردیم که همه چیز رو می بلعه و همیشه هم خالیه و تازه هر قدر بیشتر میگذره، بزرگتر میشه و سیاهچاله ی بزرگتر یعنی چی؟ یعنی جای خالی بزرگتر، تاریکی بزرگتر، نیست ها و ندارم های بزرگتر.... این قصه که ته نداره..... اگه گرفتارش بشیم ما رو می کشه توی خودش، همه ی هستیمون رو می بلعه و نیست و نابود میشیم!
میم: اینکه خواسته های ما ته نداره آره درسته ولی خب که چی؟ یعنی نخوایم؟! یا چیزایی که نیست رو بگیم هست؟!!
کاف: نه، نمیشه که نخوایم.... حرف اینه که اول به چیزایی که هست توجه کنیم. مریضی ما دقیقا همینه، هست هامون رو نمی بینیم یا انگ کم بودن، بی اهمیت بودن، ناکافی بودن یا عادی شدن بهشون می چسبونیم!! بیماری ما همینه که سخته برامون به هست ها توجه کنیم، کور شدیم انگار...
میم: اونی که هست، هست دیگه، حقمونه، داریمش. بهتر نیست روی خواسته هامون تمرکز کنیم تا اونارم بدست بیاریم و...
کاف: تا اونارم بدست بیاریم و اونارم دیگه نبینیم؟!!! دربیارم کمربندمو؟
میم: آهان.... گمونم فهمیدم حرفتو.... آره انگار داری درست میگی،انگار ما مریضیم!!
کاف: خداروشکر.... که کمربندم هست، می بینی چقدر موثره؟ حالا هی بگید تنبیه بده.
میم: تنبیه بد نیست.... ولی خواستنی هم نیست...
کاف: اینم یه بُعد دیگه ی ماجراست. چه بسیار چیزهایی که نمی خوایم و برامون خوبن و چه بسیار چیزایی که می خوایم، ولی هیچ به صلاحمون نیست. خلاصه اینکه فهمیدیم ما مریضیم، عادت کردیم فقط جاهای خالی رو ببینیم و دیدن جای خالی....
میم: دیدن جای خالی حال آدمو خراب می کنه... و مدام خراب تر و خراب تر تا عمق سیاهچاله...
کاف: آفرین، صد آفرین، هزار و سیصد آفرین
میم: سپاس گرازم. حالا چه کنیم؟ چای بریزم که بچسبه؟!
کاف: تو بشین، این بار من می ریزم. چه بهونه ی خوبیه این چای تلخ، چقدر خوبه که هست، که هستی...
میم: چقدر خوبه که هستی.... میشه همیشه باشی؟! من مریضم، پرستار می خوام، نری یه وقتی....
کاف: ببین.... بازم رفتی سراغ جای خالی! حالا که هستیم، حالا رو ببین. تو هستی، من هستم، چای قند پهلوی لب سوزم که هست. باور کن جمعمون کامله، هیچ چیزم کم نیست!




چاینیستیسیاهچالهدیالوگ
تو سکوت مرا بشنو که صدای غمم نرسد به کسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید