با صدای نغمه پرندگان قهرمان کوچولو بیدار شد بدن کوفته اش را تکان داد و همین که بیرون رفت جنگل را غرق در نور دید اشعه های زرد و نارنجی از لابلا ابر های پنبه ای بیرون جهیده بودن و انگاه سپیده دم بیرون آمد قهرمان کوچولو از حجم درخشش و زیبایش چشمانش را بست .سپیده دم گفت:قهرمان کوچولو اینجا چیکار میکنی؟
قهرمان کوچولو همه چیز را از اول تا اخر به سپیده دم گفت و در اخر اضافه کرد که چقدر تنهاس تو این دنیای بزرگ کسی را ندارد .سپیده دم گفت:اینکه بگویی کسی را ندارم و صبح را شب کنی و از مشکلاتت فرار کنی راه حل نیس باید روی پای خودت به بایستی و از هیچی مطلق همه چیز را خودت بسازی و گرنه نه تنها قهرمان نیستی بلکه انسان شایسته ای هم نخواهی بود حال نترس با استقامت قدم بردار و به مقصد خود برس .قهرمان کوچولو امید که دوباره گرفته بود دست به کار شد و اولین کاری کرد این بود که به سمت اژهای ترس قدم برداشت...