اما در آسمان غوغایی بود ماه دیگر نمیتوانست ساکت و آرام بماند رو به ستاره قطبی کرد و گفت:دیگر تحمل دیدن رنج قهرمان کوچولو رو ندارم باید کاری کنم. ستاره قطبی لحظه ای درخشش را بیشتر کرد و گفت:چه کاری ما هزاران سال است فقط شاهد داستان ها هستیم نه بیشتر و یادمان نرود اخر چه به سر درخشان ترین ستاره آمد . اما ماه گوشش بدهکار نبود و دراخر گفت:اما این داستان هنوز شروع نشده که ما فقط شاهد آن باشیم حسی به من میگوید که نیرو تاریک و شومی وجود دارد که نمیگذارد این داستان روند طبیعی خودش را طی کن .ماه رفت بدون آنکه منتظر جواب ستاره قطبی بماند.
...قهرمان کوچولو در هم پیچیده و غرق در تاریکی و ناامیدی بود که ناگهان صدایی گروم شنید و بعد پنجره زندان باز شد .
ناگهان نور مانند فواره ای سفید درون تاریکی لغزید و سراسر اتاق را لمس کرد .نفس قهرمان کوچولو بند آمد از دیدن ماهه درخشان، نقره فام و باوقار که در مقابلش ایستاده بود .
ماه گفت: قهرمان کوچولو من تمام رنج های تورو دیدم و امدم تا تورو از چنگال آنان که مسیر زندگی قهرماننه تو را سدکرده اند فراری دهم .قهرمان با تردید گفت:اگر بیرون برم کسی نیس به من کمک کند
ماه گفت:اما اگر اینجا بمانی هیچ کس نمیبند تورا تا بخواهد به تو کمک کند
حسی در درون قهرماندکوچولو بود که اورا از رفتن بازمی داشت؛ اما ماه حرف آخر را زد:اگر قهرمانی نتواند خودش را نجات دهد چطور میتواند قهرمان باشد؟
قهرمان کوچولو بی درنگ تنها دارایش گلدان بی گل را برداشت روی ماه نشست وماه به پرواز درآمد تا که قهرمان کوچولو را از زندان تنهایش دور کند و به اعماق ناشناخته ها ببرد...