آن شرلی با موهای صورتی
آن شرلی با موهای صورتی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

وقایع نگاری قهرمان زندگی

۱۴۰۰/۲/۱۵
۱۴۰۰/۲/۱۵


روزی روزگاری در سرزمین زندگی قهرمان کوچولویی وجود داشت که سوار بر ماه مهربان به سوی ناشناخته ها رفتند. از آن بالا زمین در تاریکی مطلق بود و قهرمان کوچولو نمی‌دانست ماه او را به کجا برده است تا اینکه احساس کرد دارند به پایین می‌روند و وقتی به زمین رسیدند در نور اندک ماه خودش را میان درختان بلند قامت دید. ماه گفت: 《اینجا جنگل سحر انگیز است. حال تو آزادی تا برای خودت تصمیم بگیری》 و بعد کم کم بلند شد و به سمت آسمان پرواز کرد. قهرمان کوچولو فریاد زد : 《اما من نمی دانم چکار کنم؟ من حتی نمی‌دانم جنگل سحرانگیز کجاست؟》 ماه خنده آرامی کرد و گفت : 《اینجا محل آزمون توست ،قهرمان کوچولو امید دارم که در مقابل شرور دوم هم پیروز می‌شوی.》 و بعد آنقدر بالا رفت که در جای همیشگی‌اش در آسمان قرار گرفت و قهرمان کوچولو را تنها گذاشت . با رفتن ماه، لحظه‌ای همه جا تاریک شد اما بعد چشمانش عادت کردند و در نور اندک ستاره‌ها و ماه، جنگل را دید. نسیم شبانگاهی بر پشتش سوز می‌زد ، احساس ضعف، خستگی و گرسنگی می‌کرد. وسط جنگل، در میان ناکجا آباد ، غمزده روی زمین نشست. درونش غوغایی بود. مدام با خودش در کلجار بود که آیا کار درستی کرده است یا نه؟ او چطور می‌توانست به تنهایی در مقابل شرور دوم مقاومت کند؟ در این بین غرشی مهیب سر تاسر جنگل پیچید . قهرمان کوچولو تا به حال چنین صدای رعب‌انگیزی نشنیده بود. گویا هزاران انسان که توسط گرگ‌ها دریده می‌شدند ناله می‌کردند و آنگاه در آن نور ضعیف، جثه‌ای بزرگ در مقابلش ظاهر شد. چهار برابرش بلندا داشت، بویش چون لجنزاری از مردگان بود؛ او کسی نبود جز اژدهای کریه ترس.نفس در سینه قهرمان کوچولو حبس شده بود. اژدها نعره‌ای دیگر سر داد. قهرمان کوچولو به راحتی می‌توانست صدای لرزش دندان‌هایش را روی هم بشنود. ویراستار:پریسا شیری

وقایع نگاری تصویری کتاب زندگی~
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید