قهرمان کوچولو به ماه ماهی گفت میخوای با من به ناشناخته ها سفر کنی ؟ ماه ماهی گفت: اصلا نمیتوانم شاه ماهی نمیگذارد قهرمان کوچولو حس کرد ماه ماهی هم مانند خودش در زندان است. گفت :اما اگر من تورو بردارم ببرم او نمیتواند دنبالت بیابد ماه ماهی گفت نه میخوام با غورباغه لجنزار ازدواج کنم اینطوری از دست شاه ماهی خلاص میشوم قهرمان کوچولو گفت: اما اینطوری اسیر کس دیگری میشوی اما ماه ماهی دیگر حرف هایش را نشنید او شنا کرد و دور شد قهرمان کوچولو آهی از تاسف کشید و به راه خود ادامه داد تا بالاخره به آبادی رسید با سوال از مردمان آبادی منزل کدخدا را یافت جلوی در خانه پسری عجیب الخلقه ایستاده بود کمرش خم سرش کوچک و قوزی از کمرش بیرون زده بود و با چشمان ریز تورفته سیاهش نگاه بی تفاوتی به قهرمان کوچولو کرد و ادامه بطری نصف نیمه اش را سرکشید...