یک سال پیش، درست در حوالی همین روزها بود که کمکم قادر بودیم نگاهمان را از ردّ خونهای برجایمانده در خیابان بگیریم، که آسمان گلگون شد؛ سرهامان پر از هیاهوی هزاران سؤال بیجواب بود، هنوز نمیتوانستیم بفهمیم که چرا به سر شلیک کردید، که بهتزده و حیران، نگاهمان به آسمان خشکید، لحظهای سکوت و هیاهوی جدیدی در سرمان با جریان اولین قطرهٔ اشک، غوغا کرد؛ «چرا زدید؟».
سیل غم که از آسمان بارید و اشکهایمان که دستان آسمان را گرفت، جوی خون در خیابانها که با باران خون از آسمان پیوند خورد و خونمان را در رگهایمان به جوش آورد، صدای مهیب انفجار که سکوت شب را شکست و حنجرههایمان را به جوشوخروش انداخت، فریاد زدیم؛ فریادی از اعماق وجود خشمگینمان، برآمده از اعماق قلبی داغدار، مشتهای گرهکردهای در انتظار پاسخ، چهرههایی برافروخته در انتظار عذرخواهی و قلوب دردمندی در انتظار اجرای عدالت، فریاد زدیم و پاسخ خواستیم. اما دریغ از تهماندهای وجدان و کورسویی آبرو. سه روز دروغ دیدیم و یک سال پنهان کاری نوشیدیم و عمری است وقاحت را استشمام میکنیم. اگر خوب دقت کنید، هنوز از پس خروارها موج خروشان فریادهای عدالتخواهانه، صدای مادری از کوچهپسکوچههای شهر به گوش میرسد؛ صدایی که اگر با دقت بیشتری گوش فرادهیم، سیل غم بر گونههایمان جاری کرده، روح و روانمان را میفرساید؛ صدایی که هنوز پس از سالهای سال انتظار میپرسد: سعید من کجاست؟ از انتهای تاریکخانهٔ کدام نهاد حکومتی به این مادر پاسخ دادید؟ «سعید زینالی» کجاست؟ تقاص خون «ندا آقاسلطان» را کدام خودکامهٔ بیپروا داد؟ قاضیالقضاتی که در دادگاهها خون مردم را در شیشه کرد، اکنون کجاست و آن جوانان اکنون کجایند؟ بر سر «محسن روحالامینی» چه آمد؟ از دستان پینهبستهٔ «محسن محمدپور» ترسیدید یا از عرق خشکنشدهٔ جاری بر صورتش، که جانش با طنین صدای گلولهها پیوند خورد؟ روزگاری لازم بود تا فریادی رسا باشی، مشتی گرهکرده به آسمان بلند کنی، تجمعی به پا کرده یا مقالهای بنویسی تا سر از دالانهای بیسروته بیعدالتخانههایشان درآوری؛ اکنون اما کافی است ایرانی باشی تا بتوان خونت را ریخت و از پاسخگفتن ابا کرد. از اعماق کدامین دالان تارعنکبوتبستهای، انتظار پاسخ داریم که اکنون میپرسیم چرا زدید؟ همین کسانیکه امروزه بی هیچ محاکمه و بازخواستی راه میروند، یک عمر دروغ و نیرنگ و پنهانکاری و وقاحت پروارشان کرده که اکنون از عمق آن فاجعه، حتی خمی هم به ابرو نمیآورند.
جایی که جان مردمانش، گوی چوگان زمین بازی آقایان است، مدتهاست میمیریم و داغ میبینیم و احدی دم برنمیآورد. در چنین شرایطی، چهکسی را مخاطب قرار دهیم؟ اصلاً مگر ارزشها و آرمانهای بزرگ بشری، مدتها نیست که تنها لققلهای است بر زبانهایشان؟ تازه آن هم پوستینی ظاهری و بیجان از این ارزشها؟ عدالت نیز از این قاعده مستثنی نیست و این، خود، توهینی بزرگتر است.
اکنون و در سالگرد انهدام هواپیمای اوکراینی، واضح و شفاف اعلام میداریم که ما از شما بیزاریم؛ از عدم صداقت و دروغگوییتان، از بیمسئولیتی و بیتدبیریتان، از تلّی از جنایات بیپاسخ، که احدی حاضر به پذیرش مسئولیتشان نشدهاست؛ و امروزه میبینیم همان کسانیکه هرگز به آن مادر نگفتند سعید کجاست، اکنون ۱۷۶ تن را کشته و از پاسخ، طفره میروند. اکنون و از پسِ سالهای سال تلاش در جهت ایستادگی مقابل چنین جنایات آشکاری، از پیشگاه مردم ایران عذرخواهی میکنیم که ما نتوانستیم... ما بهعنوان بخشی از جامعهٔ مدنی، وظیفهمان بوده تا در مقابل این گردنکشیها و قلدریها و خودکامگیها، بهاندازهٔ ظرفیت و توان خود ایستادگی کنیم و حاکمیت را به پاسخگویی واداریم. هرچند که در تمام این سالها چکمههای نهادهای امنیتی مختلف و تیغ برّان استبداد، شاهرگمان را نشانه رفته و راه را بر تنفس ما بستهاست و خیل بازداشتها و تهدیدها و ارعاب و بازجوییهای مختلف، قلب جنبش دانشجویی را نشانه رفتهاست، ما باز هم تا جایی که از قوت و قدرت ما برآمده ایستادگی کردیم و باز خواهیمکرد، تا روزی که خندهٔ آزادی و عدالت و رفاه، در جایجای کشور شکوفه زند؛ اما با وجود این، ما نتوانستیم حاکمیت را در تمام این سالها پاسخگو کنیم و از این بابت، عذرخواهی میکنیم.
در مقابل پدری که اشک در چشمانش خشکید، مادری که از لبخند فرزندانش محروم ماند و همسری که گرمای آغوشش سرد گشت، غم ما کاهی است در برابر کوه؛ اما باز هم با دردی از اعماق قلبهایمان و قطرهٔ اشکهایی که روانهٔ گونههایمان میکنیم، تلاش میکنیم هرچند اندک، ما نیز شریک این درد بیدرمان باشیم.