من و مهدی اسحاقیان، از ورودیهای سال 92 بودیم. البته من آن اوایل خیلی نمیشناختمش ولی خب به مرور در کلاسهای مختلف دیدمش و بیشتر آشنا شدیم. مهدی جزو بچههای باحال اصفهانی و حتی عضوی از اتاق «مک-بویز!» در خوابگاه احمدیروشن بود. بچههایی که یکی از یکی گلتر! موقعی که ایمیل ویزایم رسید هم اولین نفری که در دانشگاه دیدم و صحبت کردم باهاش، مهدی بود. از همان اوایل برای خانه و زندگی در کانادا شوخی میکردیم و برنامه میریختیم. بهش میگفتم من آشپزی یاد ندارم ولی بقیه کارها را بسپار به من. گفت «خیالت راحت، تو برو خانه را بگیر، بقیهاش رواله.» ویزای مهدی دیر آمد و من دو هفته زودتر رسیدم کانادا و طبیعتاً برای خانه گشتم و مدام با مهدی مشورت میکردم. گذشت و مهدی رسید. هر آخر هفته یکی از برنامههای اصلیمان آشپزی و تمیزکردن خانه بود. سرآشپز قهار، مهدی بود و از همان روز اول که هنوز همکارانم مهدی را ندیدهبودند، همه حسودی خاصی را بروز میدادند. به آشپزی علاقهی خاصی داشت، میرفت ویدیوهای آشپزی میدید و هر هفته سعی میکرد یک غذای جدیدی درست کند. یادم نمیرود شبهایی که از سر کار میرسید و من در اتاق بودم. صدایم میکرد «حاجعلی، همبرگر میزنی؟». مهدی شدهبود مسئول اصلی آشپزی و خریدهای اصلی مثل برنج و گوشت. این سری آخر ماشین اجاره کردهبود، رفتیم یک فروشگاه و سه کیسه برنج خریدیم که تا مدتها مجبور به خرید برنج نباشیم. شاید به هر کس در مورد همخانهای و رفیقِ چندسالهام میگفتم، غبطه میخورد. خیلی از اوقات، من برنامهای برای آخر هفته خودم نمیریختم، چون برنامهام مهدی بود، هر چی مهدی بگوید! چه شبهایی که مینشستیم و حرف میزدیم. مهدی برای من از اتفاقات محل کارش میگفت. از دوستان خیلی باحال و کاردرستی که داشت. یا حتی خیلی از اوقات یاد گذشته میکردیم. از خاطرات دانشجویی، خوابگاه و همهی آن اتفاقهای خیلی خندهدار تعریف میکردیم. هیچ موقع تکراری نمیشد. تقریباً همیشه لبخند روی لبش داشت، خیلی روحیهی بالایی داشت، جوری که انگار هیچ موقع کسی قادر به شکستش نیست. البته من گاهی اگر ناراحت یا عصبی میشد میفهمیدم، و خدا داند که چقدر من هم ناراحت میشدم.
گاهی احساس میکردم تنها نقطهی اتصال من به آدمهای این غربت، مهدی بود. یکشنبهها یک برنامهی خوردن قهوه در «استارباکس» نزدیک محل سکونتمان داشتیم، به قول خودش برنامهی تفریحی «لاکچری!». از همان روزی که گفت برای کریسمس، تصمیم به رفتن به ایران گرفته، من احساس تنهایی و وحشت از تنهایی گریبانگیرم شد. مهدی و ایمان آقابالی پروازشان یکی بود. آخرین خداحافطی، موقع گذاشتن چمدانش توی ماشین بود. شاید هیچوقت نتونم خالیبودن جایش در زندگی خودم را با کلمهها بگویم، ولی مهدی بهترین بود./ علی گریوانی ، ورودی 92 مهندسی مکانیک شریف