به نام دوست
سلام! کسی میگفت: «ایمان، ایمان، چقدر آدم شاد و امیدواری بود» و من چهل روز بعد از آنکه سیاهی در آن شب تاریک وجودمان را فراگرفت، همچنان دارم به حرفش فکر میکنم.«چقدر آدم شاد و امیدواری بود». چرا میگویم آن شب سیاه؟ چون ساعت اینجا 8ساعتونیم عقبتر از ایران است. ما چندتایی از دوستان نزدیکتر که سه ساعت قبل از آن حادثه، داشتیم توی گروه با ایمان صحبت میکردیم، شب را پلک روی هم نذاشتیم تا آن لیست مسافران کذایی بیرون آمد و اسم عزیزانمان را در لیست مسافران دیدیم. مهدی اسحاقیان و ایمان آقابالی. یادم میآید چندین ماه پیش از اینکه ایمان و مهدی با هم بلیط بگیرند، با ایمان صحبت کردم تا با هم بلیط بگیریم. من هم برنامه داشتم همزمان با ایمان به ایران بیایم. ولی بعدتر، اتفاقی برایم افتاد که تصمیم گرفتم زمانی دیگر بروم. مهدی اما که اول قرار نبود برود ایران، با ایمان با هم بلیط گرفتند. به همین سادگی رفتند. حالا دلم میخواهد زمان برگردد عقب؛ خیلی عقب. تا بتوانم ایمان و مهدی را پشیمانکنم از رفتن.
اینجا جمع کوچک و خودمانی خوبی داریم با بچه های ایرانی. یک گروه تلگرام که بزرگترین کاربردش این بود که یکی بیاید بگوید: «ساعت 1 ناهار؟» و بعد بلافاصله ایمان با یک گیف «کوکسل بابا» جواب مثبتش را نشاندهد. میگذرم از مکالمه های بیشمارمان با ایمان که به عنوان سلطان گیف کوکسل بابا ازش یاد میکردم. یادمه یک بار میگفت که یک گروه تلگرامی دارد با چند تا از رفقایش که مخصوص گیفهای موضوعی کوکسل است. بعد میگفت گروه اینطوری است که هر روز یک تعدادی گیف کوکسل میزنند و با گیف جواب همدیگر را میدهند. بدون هیچ مکالمهی اضافی! یادم میآید اوایلی که آمدهبودم، خیلی حالم گرفتهبود. از آن وقتهایی که توی غربت درگیر سؤالات فلسفی میشوی که آخر این قصه چه میشود؟ یا مثلاً چرا باید بیایی 30-40 سال این سر دنیا (جایی که اگر آدم سالم را ولمیکردی، از سرما کوچ میکرد) کار کنی و بازنشسته شوی و دوری هم از درون از پا درت بیاورد؟ خلاصه درگیر همین مسائل که کاش وطن جایی برای ماندن بود و... یکدفعه دیدم ایمان خیلی پسر گرم و گیرایی است و زود خودش را جا میدهد گوشهی دل آدم. خلاصه نزدیکش شدم و گپی زدیم. هنوز صدایش توی گوشم هست. وقت هایی که مکالمهمان به یک انتهای باز میرسید، طناز و بامزه میگفت: «بله آقا سبحان!». یک روز ازش پرسیدم: «ایمان، اصلاً تا حالا به این فکر کردی که برگردی ایران؟» از جوابش شوکه شدم. گفت: «من هیچ دوستی تو ایران ندارم. اکثر دوستای نزدیکم از ایران رفتند. برم ایران که چیکار کنم؟» کاش میشد زمان به عقب برگردد، چهل روز کافی است برای این شوخی بی مزه! دل همهی ما برای شما تنگ است. کاش برگردی و دوباره این بیت شعر را مثل قدیم توی سررسیدم بنویسی:
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد./سید سبحان کشفی ، ورودی 93 مهندسی مکانیک شریف