
نمیدونم چندشنبه و چندم ماهه.
فقط میدونم یک دورهی ابتلای مجدد به افسردگی، طوری از برنامهی شلوغم منو جا انداخت که هر قدر بدوام بهش نمیرسم و اساتیدی که اصطلاحا روانشناسی خوندن هم درکی ازش ندارن و این موجب تعجب منه.
استادی که فلسفه خونده از همه بدتر تخریبم کرد به خاطر نبودنم سرکلاسش و موندم پس فایدهی دانشش چیه وقتی که کاربردی نداره؟
الانم دارم میرم سرکلاسش و نمیدونم واکنشش چیه و فقط میدونم باید به عنوان کارفرمای سمی بهش نگاه کنم، یه فردی که ازش بدم میاد ولی مجبورم تحملش کنم.
مامانم خونه نیست و کل خونه رو سیل برداشته. خیلی مضخرفه که شب از محل کارم برمیگردم و مثل همیشه غذای داغ مامان آماده نیست، غذایی که برای خوردنش ناز هم میکردم و الان همونم نمیرسم درست کنم.
زندگی مضخرفه اما لعنت بهش که ارزشش داره ادامه بدی. رابطم با زندگی شبیه رابطم با یه اکس سمی شده که باهاش دلبستگی ناسالم داری و میخوای نباشه و در عین حال به هر قیمتی باشه
از رفت و آمد با مترو و سر و کله زدن با رانندههای اغلب بد عنق اسنپ خستم و دلم ماشین خودمو میخواد و درآمد فعلیم زیادی برای هدفی مثل ماشین خندهداره.
با کارفرمام برای بار nام به مشکل خوردم، به حدی که زنگ زدم استاد تولید محتوام و یه عالمه غر زدم و گریه کردم و اون فقط گوش کرد. نگفت تقصیر منه، نگفت فلان کارت اشتباه بود، راهکار تصنعی نداد، با تمام وجودش منو شنید و وقتی دید آروم ترم بهترین راه حل ممکن گذاشت جلوی پام.
من همیشه توی زندگیم همچین آدمایی رو کم داشتم و آدمای این مدلی زندگیم از انگشتای دستم هم کمترن.
به قول صدف، کار همینه و کارفرما همینه. راست میگه. من فعلی هنوز کوچولوام. باید خودمو توی کارم ارتقا بدم که نیاز به کارهای کارمندیطور نداشته باشم.
۲۱ سالمه و قدر ۲۱ سال خستم که از در و دیوار داره برام میباره.
تا قبلی حل نشده، یه داستان جدید شروع میشه، داستانهایی که یک سریهاش کلا تموم نمیشن.
آدمی رو برای بار nام اما بار آخر همیشه از زندگیم حذف کردم که فکر میکردم بدون اون نمیشه و دیدم وقتی حذفش کردم، اصلا یادم رفته چنین آدمی هم بوده و حتی دلتنگ هم نشدم و این برام ترسناکه که بعد حذف آدمکا عین خیالم نیست.
چمیدونم، خستم دیگه، بارها باز هم مینویسم ازش چون این روزها حرفهای زیادی برای گفتن و گوشهای کمتری برای شنیدن دارم.
به چشمهای زندگی نگاه میکنم. او مصمم و من هم مصمم...
میگویم: هزاران بار زمین خوردهام، برای هزاران بار دیگر هم آمادهام...