
نشستم توی کتابخونهی دانشگاه، پلیلیست محبوبم رو گوش میدم و مینویسم تا بلکه خودم رو پیدا کنم توی این حجم ازدحام و نمیدونم این شلوغیها بهر گم کردن خودمه یا دوباره پیدا شدن؟
یه مدت دانشگاه نرفتم و وقتی با روانپزشکم راجع به علتش صحبت کردم بهم نامه داد تا موجهش کنم و اون جا بود که فهمیدم حق دارم بنا بر اون دلایلی که توی نامه ذکر شده، مدتی از زندگی مرخصی بگیرم.
دو تا شغل مختلف دارم، همزمان دبیر دو تا انجمن متفاوت توی دانشگاهم، دارم دو تا کلاس فوق برنامه میرم که قراره بشن سه تا، یه حجم زیادی دارو دارم که ازشون بیزارم، دارم شغل سوم ایجاد میکنم و به مطالعه زبان و درسم جدیتر میپردازم و تنها چیزی که برای زنده موندن مقابل این همه کار بهم جون میده، رویاهای توی سرمه.
که اگه این رویاها نبودن محدثهای هم وجود نداشت، چرا که خیلی وقت پیش با چیزهایی که از سر گذرونده باید تموم میشد.
از حاشیه خستم و زندگیم پر حاشیهترین ریتم رو به خودش گرفته، دوست عزیزم که همه جا با ذوق ازش حرف میزدم به این نتیجه رسیده که چون محتمله ازم خوشش بیاد، میخواد ازم فاصله بگیره و گیج و گنگم که ازش دلخور باشم بابت نبودنش یا ممنون باشم بابت منطقش؟ یا متعجب که چیشد چنین شد؟
دلم تعامل حضوری با آدمکهارو میخواد و نه براش فرصتی دارم و نه رمقی و نمیدونم سرم رو شلوغ کردم که از تنهاییم فرار کنم یا تنهاییم حاصل شلوغی سرمه؟
از ابراز علاقههای نصفه نیمه بدم میاد، به اعتقاد من باید مردانه اومد جلو و حرف زد و نهایتا ریجکت شد یا نشد تا اینکه نصفه و نیمه لاس زد و من بیزارم از لاسهای بیهدف و بدون نسبت.
دارو ضد افسردگیم داره جواب خوبی میده و دوست دارم جوابش با ثبات باشه چون نیاز دارم دست و پامو جمع کنم برای امتحانات پایانترم چون تمام میانترمها و حتی میانترم اساتید محبوبم رو از دست دادم.
گاهی واقعا نمیدونم دارم با زندگیم چیکار میکنم یا زندگیم با من چیکار میکنه. حس میکنم سوار یه کشتی دارم این طرف و اون طرف میرم و باری به هر جهتم و گوهر مقصودم رو گم کردم.
دلم یه چیز خوشحال کنندهی با ثبات میخواد، از دوپامینهای لحظهای خسته شدم و دلم یه مرخصی جانانه میخواد نه از اونایی که از روزای کاریم هم شلوغتره.
راستش دلم خیلی چیزا میخواد که نادیده میگیرم و نمیگم تا سوزش قلبم رو حس نکنم از دور بودنشون.
تنها چیزی که بهش مطمئنم اینه که میخوام برم، در اولین فرصت ممکن و رفتن پول و مهارت و معدل خوبی نیاز داره و کاش روانم یکم دیگه یاری کنه منو تا بتونم از این ورطه نجات پیدا کنم.
کلینیک داره برام مثل یه خونه امن میشه و بالاخره بهش خو گرفتم و خوشحالم بابت وجودش و اون همه جهت جدیدی که به زندگیم داد.
چقدر پر و لبریزم از کلمات و چقدر گوشی ندارم برای شنیده شدن و چقدر از گفتنشون به آدمکها خستم.
دوست ندارم غرغرو به نظر بیام و وقتی کاری از دستشون برنمیاد چرا اسیرشون کنم؟
سرم بازار مسگرهاست و من برای نفس کشیدن به شونههای سبک از مسئولیت نیاز دارم، یا حداقل شونهای که قابل تکیه دادن باشه.
هر قدر میگذره و بیشتر از قبل از پس خودم بر میام، از شریک روحم بینیازتر میشم و ممکنه به روزی برسم که کلا هیچوقت دلم نخواد شریکی برای روحم داشته باشم.
نوشتن رو دوست دارم و نوشتن برای شما رو بیشتر و شاید هزار و یک شب نویسی خودم رو آغاز کنم تا ببینم شب هزارم من زیر سقف کدوم آسمون آبیای دارم براتون مینویسم.