
این متن را زمانی مینویسم که روی صندلی مترو نشستهام و علیرضا قربانی مثل همیشه قشنگ مینوازد برای روح پرتلاطم من.
بیست سالگی حسن ختام زندگی هیجانانگیز نوجوانی و کودکی با دغدغههای خندهدارش و آغاز دوران بزرگسالیست.
این روزها علی رغم بیدار بودن همیشگی کودک درونم، از هر زمانی بزرگسالترم. با اختیار خود از خواب اول صبح خویش میزنم تا عادت درس خواندنم را تثبیت کنم، ۷ونیم صبح تا عصر به دانشگاه میروم و از دانشگاه به کلینیک محل کارم روانه میشوم و این روتین اغلب روزهای فصل بیست و یکم زندگی من است.
دیگر مانند عنفوان نوجوانیام از کشیده شدن پایم به مسائل جدی خانواده، دلخور نمیشوم و حتی به خود میبالم و سعی میکنم بیش از پیش مرهم و گوش باشم برای پدر و آغوش برای مادر.

در حوالی این دوران با انسانی دوست داشتنی هم آشنا شدم، نزدیک بود غرق اقیانوس عمیق زندگی هم شویم و نخواستیم... .
دیگر نوجوان نبودیم که فارغ از شرایط، والهی یکدیگر شویم و تحت تاثیر هیجاناتمان دچار التهابات ناشی از عشق شویم.
در کل روابط انسانی برایم چالش برانگیزند چون انسانی سختگیر هستم برای ارتباط گرفتن با آدمها و ملاکهایم دست و پایم را برای داشتن ارتباطات بسیار، میبندد.
یکی از بهترین دوستانم را هم برای بار دوم از دست دادم و زندگی به من آموخته است برای نگه داشتن انسانها تلاش کنم ولی از رفتنشان غافلگیر نشوم... .

اگر یک روز به من میگفتند یک روز علی رغم داشتن رمان جدید نویسندهی زرد نویس محبوبت، میگذاریش لب طاقچه تا خاک بخورد و به جایش زبان انگلیسی تمرین میکنی و رمانهایی با تم روانشناسی میخوانی تا بنمایه ذهنت را تقویت کنی و کتاب تاریخچه مکاتب را با خودت این ور و آن ور حمل میکنی، شاخ یونیکورنی در می آوردم.
سریالهای ژانر محبوبم مدام آپدیت میشوند و من حتی رمق دیدن یک اپیزودشان را هم ندارم، خوشحالم زمانی که ذوقشان را داشتم رگباری سریال میدیدم.

نیاز دارم قهوه بنوشم و قلب خستهام توان تحمل هیچ مقدار کافئینی را ندارد ولی دارم وسوسه میشوم قلب درد ناشی از کافئین را به کاهش بهرهوری ناشی از خستگی ترجیح دهم، چرا که انبوهی از دورههای آموزشی برای تقویت مهارتهایم دارم و کمبود وقت برای دیدنشان.
این کلمات خیلی رندوم ریسه شدند تا اندکی بلند بلند فکر کنم، چرا که فکر کردن در جوار شما شیرین و خواندن نظراتتان راجع به افکارم، همچو کافئینی مجاز، انرژی بخش جانم است.