
اولین آشنایی من با ویرگول، برمیگرده به سال ۱۴۰۱ که خیلی اتفاقی چشمم به پست تولد ۱۸ سالگی یه آقایی خورد و کامنتهایی که گرفته بود و صمیمیت فضا ترغیبم کرد که خودم هم یه حساب کاربری بسازم و بنویسم.
اوایل با اسم مستعار رها فعالیت میکردم و میترسیدم از دنیای واقعی کسی مطالبم رو بخونه.
میتونم بگم اوایل زمانی که من وارد این سایت شدم، دورهی اوج فعالیت و شکوفایی سایت بود. قبل از ماجراهای شهریور۱۴۰۱🖤
وقتی وارد سایت شدم، به افسردگی مبتلا بودم که بنا به شرایط، مدت مدیدی هم طول کشید.
این طور وقتها ارتباط گرفتن با آدمها در دنیای واقعی سختترین کار دنیاست و انزوای خود خواستم به دلیل کنکور، فضای اندکم رو هم به خودش اختصاص داد.
بعد از سه مرتبه حذف اکانت شروع کردم به نوشتن از چیزهایی که دوستشون داشتم و به اشتراک گذاشتنشون با بقیه هم جزو دغدغهها و علایق شخصیم بود.

تا اینکه یه روز، یه تماس دوست داشتنی از جانب ویرگول باهام گرفته شد و این سری موضوع پستم توسط عوامل سایت گرفته شد.
هنوز بالا و پایین پریدنم از شدت ذوق و حس ناشی از دیده شدن به عنوان یه نویسنده رو یادمه... .
مگه غیر از اینه که ساکنین یه خونه، اصلیترین نمایانگر فضای اون خونه هستن؟
من اینجا با امنترین، دوست داشتنیترین و عزیزترین آدمهای زندگیم آشنا شدم.
با آدمهای زیادی من جمله: یلدای روشن خوشذوق، رهام شاعرپیشه، حدیث توانمند، رواننویس دوست داشتنی، آیرین آتشین، آتنای عزیزم و دست اندازی که اندازهی سپردن چالشهفتهها به من اعتماد داشت و پیشنهاد داد من آغازگر سلسله پستهای روز مادر باشم، آشنا شدم.
و یک سری دوست عزیز که هنوزم نزدیکترینها به قلب من هستن و به ترتیب زمان آشناییمون، دوست دارم قدردان حضورشون باشم... .

یلدا
من با یلدا توی کامنتهای اعضای مجله مرکب آشنا شدم. دختر خوشذوقی که من رو با کوچ عزیزم آشنا کردو جهتهای جدیدی به زندگیم داد و خیلی اتفاقی متوجه شدیم توی یه محله زندگی میکنیم و برههی قابل توجهی از کنکور تیره و تارم با حضورش توی کتابخونه، میز کناری من، اون تایمهایی که با هم ناهار و بستنی میخوردیم، خریدمون برای تولد خواهرم و... رو شیرین کرد.
به عبارتی اون قند روزهای تلخ من بود :)

فرجانه
هرمیون گرنجری که شیرینترین لبخند دنیا رو زده بود عکس پروفایلش بود و در وهلهی اول، همین عکس علاقهی مشترکمون رو هویدا کرد و سلسه کامنتهای شیرینمون رو شروع کرد :)
از یه جایی به بعد آدرس ایمیلش رو گرفتم چون حس میکردم باید بیشتر با این دختر خوشرنگ و لعاب و زرد ویرگول آشنا بشم... . هنوز طعم کامنتهای قشنگموم زیر دندونم گیر کرده :)
اون شبی که توی کانالم خوندی استرس کنکور رو دارم و نیمه شب باهام بهم زنگ زدی و این قدر باهام صحبت کردی تا دل بیقرارم، قرار گرفت. آرامش شدی برای من... .

مارینا
مارینای مودب و ریزبین من... یادمه بعد از کنکورم اولین کاری که کردم ایمیل زدن به مارینا بود. این قدر که این دختر به نظرم خاص و دوست داشتنی بود و به دلیل تنگی وقت، نتونسته بودم باهاش زمان صرف کنم.
هر زمان و با هر حسی هم که بهم میدی، تمام اصول نگارشی رو بلا استثنا رعایت میکنی :)
تحت هر شرایطی،اول صبح، آخر شب و... منطقیترین مشاورههای دنیا رو بهم میدی و همیشه مه مغزم توی گرمای جنوبی قلبت، محو میشه... :)

غزاله
عزیز خوشرنگ و با احساس من که جبر زمانه، نزاشت احساساتت فقط وقف لحظات شادی بشه... غم تلخه ولی خوندنش با قلم تو، خون میشه و میره توی رگهام بس که زیبا قلمی تو...
توی یه گروه با هم درس میخوندیم و جزو خاطرات محبوب منی... .
میتونم با تو بدون قید و بند کلی غر بزنم از عالم و آدم و حض کنم از جهان ذهنی مشابهمون نسبت به آدمها.
هنوز ذوق ناشی از بستهی قشنگ تولدی که برام فرستادی رو با دیدن کتابها و هایلایتر قشنگم حس میکنم :)
حیف که هنوز نتونستیم همزمان توی شهر دانشگاهت باشیم تا بتونم ببینمت... .

صدف
تو نوری... این قدر روشنی که تا رسیدم به اسمت بغضم گرفت... .
اون شبی که فرجانه بهم زنگ زد، تو رو به بهم معرفی کرد تا علایق تحصیلیم رو بیشتر برام شرح بدی... میتونستی صرفا رشتت رو معرفی کنی و بری، ولی تو یه دختر عادی نبودی، تو یه روانشناس درون داری که از هیچ چیزی سطحی رد نمیشه... . روشن کردی روزهای من رو فانوس روزهای تیرهی من... .
اگه هنوزم گلهارو دوست دارم و گوشهی اتاقم یه گلخونهی کوچک دارم به خاطر اینه که بهم گفتی برای خودم گل بخرم تا مراقبت از خودمو یاد بگیرم.
تو از دورترین مسافت، نزدیکترین نگاه رو به من داری دورترین نزدیک من... .
به طرز معجزه آسایی توی تیرهترین احوالاتم یه بستهی قشنگ و نامههای دلپذیرت مهمون قلبم شدن و پل ارتباطی من و رواندرمانگر خودم شدی... .
نور بودی و بهم فرصت نور شدن دادی... :)

اولین برخورد من با تو، پست قشنگی بود که از دوران کنکورت منتشر کردی و به حدی تحت تاثیر قرارم داد که بعد چندین ماه مجددا وارد حساب ویرگولم شدم تا برات کامنت بزارم... .
یادته فراموش کرده بودم ترمیم معدل ثبت نام کنم و تاریخ بلیت برگشتم باهاش همخوانی نداشت و رفتی مدرسهی دخترونه تا انجامش بدی؟ =)
راهنماییهای حاصل از تجربت توی زمینه های شغلی و تحصیلی، اینکه تا میخوام یه کتابی رو معرفی کنم تا با هم بخونیمش و تو از قبل خوندیش و خلاصش رو هم نوشتی، اصرارت به پشت کنکور نموندنم، دانشجوی رشتهی مورد علاقم شدن، اینکه هر بار میبینی حالم بده، حتی اگه محل کارت باشی یا دانشگاهت باهام تماس میگیری و...
خاطرات قشنگ و دوست داشتنی ما توی چند خط محدود جا نمیگیره ولی قول بده باهم برای بار هزارم، مرورشون کنیم :)
به پایان آمد این پست و ویرگول، همچنان باقیست...
ممنونم بابت فراهم کردن بستری که توی اون میشه با چنین آدمهای عزیزی آشنا شد...