
دلم میخواد برای یه هفته از زندگی کردن انصراف بدم.
این روزا تحت فشارهای مختلف کاری، تحصیلی، خانوادگی و شخصی دارم خرد میشم.
به حدی توی هیاهو بودم که وقتی امروز بر حسب جبر توی پارک تا یه مقصدی قدم زدم، حس میکردم روحم رهاتر شده.
هیچوقت فکر نمیکردم دلم برای یه قدم زدن توی پارک تنگ شده باشه.
با کارفرماها نمیشه راحت کنار اومد و قطعا هر کاری سختی خودش رو داره، ولی تحمل چالشهای کاری وقتی که به اندازه کافی داری در هم میشکنی سخت هست.
خانواده درگیره و قایق زندگیم داره به حسب این درگیری سوراخ میشه.
سوراخی که میتونه موجب غرق شدنم بشه.
بابا خستگیم رو میبینه و میگه بعد لیسانست برو، برو تا راحتتر پیشرفت کنی و من میدونم هر جایی برم بازهم یه گوشه قلبم درده برای خانوادم و ذهنم همچنان لبریز از هیاهو.
من آدم تصمیمات یهوییام و بازم تصمیم یهویی گرفتم و امیدوارم افراد دخیل در اون تصمیم نادمم نکنن، نیاز دارم به این بهانه یکم شبیه جوونای عادی باشم و دغدغههای عادی داشته باشم.
نیاز دارم بدون مچاله شدن قلبم از فشار درد نفس بکشم ولی ریتم پر فشار زندگیم به قلبم مجال استراحت نمیدن.
من دوستای زیادی ندارم و همون تعدادی که گلچین کردم هم در اقصی(؟) نقاط مملکت پراکندن و اونایی که مثل من هوای یه شهر نفس میکشن درگیر زندگی بزرگسالین و بزرگسالی شاید سن تنهایی کافه رفتنهاست.
دارم تلاش میکنم و تمام مسیرهایی که توش قرار دارم دیر بازدهن و به یه شادی زودبازده برای لبخند عمیق نیاز دارم.
حس بدیه که تصور کنی نهایت تلاشت هم کافی نیست.
آلن میگه بزرگسالی یعنی شهامت کمک خواستن و من این روزا به کمک نیاز دارم برای تحمل این برههی پر تنش زندگیم.
اما بلد نیستم بگم این روزا برای راحتتر نفس کشیدن چقدر به کمک نیاز دارم و دوست دارم این پوستهی سخت رو که فردای کاتش رفت مصاحبه کاری و بلافاصله مشغول به کار شد رو حفظ کنم.
من آدم حسودی نیستم ولی تا دلتون بخواد غبطه میخورم به هم سن سالهایی که مثل من سر پر دردی ندارن و ذهنشون سودای چنین و چنان بودن نداره.
غبطه میخورم به کسی که میتونه با فراغ بال کتابش رو بخونه و تنها تلخی زندگیش، طعم قهوش هست و مثل من قلبش با کافئین دچار تنش نمیشه.
دلم یه آغوش میخواد برای گریستن و یه شونه برای تکیه کردن، حس میکنم هر آن ممکنه بلغزم، چون مدت زیادیه که زیر لب تکرار میکنم این زندگی ارزش زیستن ندارد.
برای خودم گردنبند نارنگی و گل سرخ میخرم تا طلق شکنندهی وجودم رو پیوند بزنم به شیرازهی زندگی و اگه این دلخوشیهای کوچولو و شیرینیهای خوشمزه نباشن چطوری میشه تحمل کرد این لحظهها رو؟