من هر روز صبح که از خواب پا میشم، این سوال رو از خودم میپرسم:
امروز چیکار میتونم بکنم که از زندگیم بیشتر لذت ببرم؟
بعد از اینکه این سوال رو میپرسم یه عذاب وجدان خیلی گنگ و عجیب به سراغم میاد. این عذاب وجدان با تمام گنگی، با من صحبت میکنه و میگه:
اگه میخوای از زندگیت لذت ببری، اول از همه باید سخت تلاش کنی، عرق بریزی و رنج بکشی!
بلاخره جامعه طوری ما رو تربیت کرده که ضرب المثل: «نابرده رنج، گنج میسر نمیشود» تعیین کننده اینه که چه کسی گنجی رو به دست میاره و چه کسی نمیاره!
با رنج.
پس منطقیه که ما هم تصمیم بگیریم خوشی های زندگی مون رو قربانی کنیم، قربانی تلاش های بی وقفه و خستگی ناپذیری که ازشون لذت نمیبریم.
الان زمان پرسیدن سوال چند میلیون دلاریه:
اصلا میشه هم تلاش کرد و همزمان از تلاش هامون لذت برد؟
حالا برگردیم به سوال بالا، برای رسیدن به پاسخ این سوال، اول باید یک سری موضوعات مهم و پیش زمینه رو بررسی کنیم. در نگاه اول شاید این پست طولانی به نظر برسه، ولی مطمئن باشید اگه تا انتهای مقاله با من باشید، یک سری دیدگاه های اولیه تون تغییر پیدا کنه.
قبل از اینکه به عمق مسئله نفوذ کنم، دوست دارم تجربه خودم از پیروی کردن از این دیدگاه مرسوم قرن 21 از بین 18 تا 25 سالگی رو براتون بگم تا بفهمید این دیدگاه چطور تو زندگی من تغییر کرده.
تجربه شخصی من از تلاش زیاد و لذت کم در 18 سالگی
یادم میاد توی مدرسه و دانشگاه همیشه به فکر این بودم که چطور باید توی کلاس بهترین باشم. هر کاری میکردم، از هر لذت و سرگرمی میزدم تا به چیزی که میخوام برسم.
البته اینکه من تلاش زیاد رو با درس خوندن زیاد اشتباه گرفتم هم تا حدی اشتباه خودم بوده.
از اینکه این کار رو میکردم ناراحت بودم؟ نه اتفاقا، خیلی هم احساس غرور میکردم. وقتی نمره ها رو اعلام میکردن، بهترین لحظه زندگیم بود.
حتی عکس و اسمم هم چند باری رفت بالای سردر مدرسه و من به این نتیجه ها اعتیاد کرده بودم. به اینکه همیشه اول باشم، بهترین باشم.
شاید بگید:
خب، تو میتونستی تعادل ایجاد کنی و هم درس بخونی و هم به سرگرمی هات برسی...
اینکه من تو 18 سالگی روحیه جنگندگی بالایی نداشتم رو نمیدونم. شاید هنوز برای اینکه مستقل فکر کنم آماده نبودم و برای همین، هر چیزی که پدر و مادرها میگفتن رو باید بهش عمل میکردم.
اما در پسِ پرده چه اتفاقایی داشت میافتاد؟
من داشتم از کارهایی که یه پسر 18 ساله باید تو 18 سالگی انجام بده دوری میکردم. اینکه وقتی دوست هام میرفتن بیرون و خوش میگذروندن، من به کتاب خونه پناه میبردم، جایی که نقطه آسایش من بود و قرار نبود خودم رو مجبور کنم به حرف های بقیه گوش بدم و دائم باهاشون صحبت کنم.
الان که چندین و چند سال از این داستان میگذره میتونم با اطمینان بگم که دلیل این کارهای من چی بود:
پیروی کورکورانه از فرمول موفقیت
این فرمول از نظر من این شکلیه:
10 تا 18 سالگی (اونقدری درس بخون که همیشه شاگرد اول باشی) - 18 تا 22 سالگی (بازم درس بخون ولی همزمان به فکر یه شغل خوب هم باش) 22 تا 25 سالگی (یه شغل خوب پیدا کن و توش پیشرفت کن)
تو همه اینا چه چیزی مشترکه؟ موفقیت، پیشرفت، بهتر بودن
اما آیا موفقیت واقعا اینقدر خطی، ثابت و بدون انعطاف پذیریه؟
یکی از چیزهایی که تو این مدت به من کمک کرد، تصمیم هایی بهتری برای خودم بگیرم، جلسات روان درمانی بود. تو پست زیر میتونید در مورد نتیجه جلساتم بخونید:
زمانی که دارید از فرمول از پیش تعیین شده بقیه برای موفقیت استفاده میکنید، هر قدمی که تو زندگی بر میدارید، بی نهایت سخت و عذاب آوره. انگار که دارید برخلاف حرکت امواج دریا پارو میزنید، به بیان دیگه، همه چیز علیه شماست.
درست به همین دلیله که همه ما باید به جای پیروی کورکورانه از فرمول ثابت موفقیتی که همه جا رسوخ پیدا کرده، یه فرمول مخصوص خودمون درست کنیم.
چرا مخصوص خودمون؟
چون موفقیت میتونه برای یک نفر میلیاردر شدن باشه، برای کسی داشتن روابط سالم تر و بهتر و برای کسی تاثیرگذار بودن در جهان. اما برای رسیدن به موفقیتی که تنها برگرفته از تجربیات و روحیات شماست، باید چیکار کنیم؟
تو قسمت بعد در موردش حرف میزنیم.
تا اینجای کار داشته باشید:
فرضیه قدیمی: یک دیدگاه ثابت در مورد موفقیت وجود داره و اون پول و شهرته
دیدگاه جدید: موفقیت نسبیه و هر کسی میتونه دیدگاه متفاوتی از موفقیت تو زندگیش داشته باشد
یکی از چالش های بزرگی که همیشه تو زندگی داشتم این بود که چطور بفهمم چیزی که انتخاب کردم، برای آینده من بهتره.
خوشبختانه الان میتونیم پاسخ این سوال رو از علم پزشکی بگیریم:
"بخش بزرگی از مغز ما که به تصمیم گیری مربوطه، به احساسات درونی ما وصله. یعنی اگر حس کنیم که چیزی برای ما بهتره، به احتمال زیاد واقعاً هست. این مفهوم توی انگلیسی به Gut Feeling معروفه و یعنی ببین چه کاری دوست داری تو زندگی انجام بدی، همونو انجام بده."
ساده است نه؟
نه راستش.
چرا؟ چون وقتی داریم سعی میکنیم به احساسات مون گوش بدیم، معمولاً زمرمه های منطقی میاد وسط و دخالت میکنه.
این منطق همون فرمول موفقیتیه که توی بخش قبل در موردش حرف زدم، یعنی همون چیزی که جامعه از ما میخواد، همون چیزی که پدر و مادر از ما میخواد، همون چیزی که شبکه های اجتماعی از ما میخواد.
اولین شغلی که داشتم تدریس زبان انگلیسی بود. خیلی از این شغل بدم نمیومد ولی بعد یه مدتی فهمیدم که این کار برای من محدود کننده است.
وقتی بعد از 3 سال تجربه، به بقیه گفتم که میخوام استعفا بدم، چشم های اطرافیانم از دوتا به چند میلیون تبدیل شد!
بله، من داشتم خلاف فرمول موفقیت عمل میکردم. چالش یادگیری مهارت های جدید و کار کردن در محیط های مختلف رو از سر گذروندم تا اینکه به الان رسیدم.
حالا بعد چند سال، با آزمون و خطا و کمی شانس، چیزی رو پیدا کردم که حتی اگه چند بار دیگه هم متولد میشدم، باز هم انتخابش میکردم:
من عاشق خلق کردنم. این عشق هر بار خودش رو به يه شكلي نشون ميده. بعضی وقتا این عشق به قلب کلمات رسوخ پیدا میکنه و این جملات رو میسازه، بعضی وقتا هم به شکل محتوای ویدئویی و ترکیبی از صدا، تصویر و نور خودش رو نشون میده.
وقتی میخوام نوشته ای مثل این بنویسم، هر لحظه برای من لذت بخشه. طوری که حس میکنم در اون لحظه از بُعدهای زمان و مکان دور میشم و به داخل کرم چاله ای میفتم (اشاره به فیلم اینتراستلار!) که متوجه گذر زمان و حتی اتفاقات اطرافم نمیشم.
الان وقتشه با غرور بگم که من موفق شدم برای خودم یه فرمول موفقیت درست کنم. فرمولی که فقط برای منه و ممکنه برای شما و هر کس دیگه ای زجر آور باشه.
پس تا اینجای کار داشته باشید:
فرضیه قدیمی: برای انتخاب مسیرهای زندگی، باید به مغز منطقی مون مراجه کنیم. یعنی یه هدف مشخص کنیم و با تمام وجود براش تلاش کنیم.
دیدگاه جدید: برای انتخاب مسیرهای زندگی به احساسات درونی رجوع کنیم. فعالیت هایی که بهمون حس خوب میده رو شناسایی کنیم و هدفی انتخاب کنیم که با اونا هماهنگه.
حالا به سوال چند میلیون دلاری برمیگردیم. میشه با تلاش کمتر، توی زندگی به پیشرفت های بیشتری برسیم؟
خانم Bethany Butzer، روان شناس و محقق معروف میگه:
«باید بین تلاش و لذت تعادل ایجاد کنیم.»
منظور چیه؟
توی این روش ما ذهنیت گنگی در مورد هدف نهایی مون داریم ولی به جای اون، از فرآیند رسیدن به هدف بیشتر لذت میبریم. به عبارت دیگه، هنوز هم داریم تلاش میکنیم، ولی این بار به جای اینکه برخلاف امواج دریا پارو بزنیم، داریم درست هماهنگ با امواج حرکت میکنیم.
نتیجه؟
هم سریع تر به هدف مون میرسیم و هم از لحظه به لحظهِ فرآیند رسیدن به هدف، لذت بیشتری میبریم.
پس تا اینجای کار داشته باشید:
فرضیه قدیمی: نابرده رنج، گنج میسر نمیشه
دیدگاه جدید: چیزی که دوست داری رو انتخاب کن، انجامش بده و موفقیت خودش پیداش میشه!
1. چیزی که دوست داری رو از درونت پیدا کن
ارزش های شخصی زندگیت رو شناسایی کن. برای اینکه این کار رو بکنی از خودت بپرس چه چیزی زندگی رو برای من ارزشمند میکنه؟ جوابی که به این سوال میدید، در نهایت تعیین کننده فرمول موفقیت برای خودتونه.
2. مطمئن شو کارها و تلاش هایی که تو زندگی میکنی با ارزش های درونیت هماهنگه
تا الان بخش اول پازل رو چیدیم. حالا برای ادامه زندگی نیاز داریم تا تلاش کنیم. این بار چون تلاش ها مون منطبق با علایق درونیه، ادامه دادن نه تنها سخته، بلکه لذت بخش هم هست.
3. حالا با هماهنگی درون و بیرون، به تلاش کردن ادامه بده!
اینجا باید تبدیل به یه مشاهده گر قوی بشیم و ببینیم کارهایی که روزانه انجام میدیم، کدومشون به ما معنی میده؟ بعد اونا رو شناسایی کنیم و در نهایت روی اونا تمرکز کنیم. (حتی شده کارهای روزانه رو بیاریم روی کاغذ و آخر وقت بهشون نگاه کنیم و ببینیم کدوم کارها رو دوست داریم)
یادتون باشه که موفقیت حاصل تلاش های بی وقفه نیست، بلکه حاصل دنبال کردن علایقی هست که به ما حس معنا میده.
اگه این مطلب براتون مفید بود، میتونید از طریق صفحه حامی باش من رو یه قهوه مهمون کنید:)
تجربه بعدی: