ـ میدونی تو رو لک لک ها آوردن انداختن توی پشت بوم خونه ما؟
به من نگاه کرد و گفت خب پس تو خودت چجوری اومدی؟
ـ من رو لک لک ها نیاوردن. منو مامانم زاییده تو بیمارستان.
بشقاب غذایش را جلویش گذاشتم. چند قاشق از سرلاکی که مادر برایم درست کرده بود توی بشقاب یاسان گذاشتم و قاشق کوچولوی عروسکم را هم برایش گذاشتم و یک برگه دست مال کاغذی تا میز را کثیف نکند. آخر وقتی غذا می خورد همیشه خرطوم صورتی اش را کثیف می کند و بعد هم می مالدش به روی ملافه تمیز تخت خوابم که شب ها پیش هم می خوابیم و فردا صبح هم مامان با من دعوا می کند. گوش هایش آنقدر بزرگ هستند که می افتند پایین روی گردنش. معلوم نیست واقعا از کجا آمده اما من می دانم از یک شهر صورتی توی آسمان آورده اندش. یک بار شهرشان را توی کارتون دیدم. یک شهری است توی ابرها که همه آبا و اجدادشان فیل های صورتی رنگی هستند که با مثل زنبورها دو شاخک دارند و دو تا بال کوچک زرد هم پشت شان دارند اما مثل یاسان نمی توانند پرواز کنند. غذایمان را که خوردیم از روی صندلی پایین رفتم و سه چرخه ام را آوردم از یاسان خواستم تا پشت سرم سوار شود و بعد از غذا توی هال خانه کمی سه چرخه سواری کنیم. از پنجره به بیرون نگاه کردم هنوز بابا نیامده بود مامان هم سر کار بود و مادربزرگ هم توی تخت اش دراز کشیده بود و داشت تلوزیون نگاه می کرد. کمی دور اتاق برای خودمان سه چرخه سواری کردیم. و بعد که خسته شدیم کمی رفتم توی اتاقم تا به اسباب بازی ها برسم. اتاق از دیشب به هم ریخته تر بود و اطمینان داشتم که باز هم کار یاسان خان است که بعد از بازی اسباب بازی ها را مرتب نکرده است. چرخ ماشین جک بادی را او کنده است ولی می گوید کار من نبوده است. فوری شروع کردم به مرتب کردن اسباب بازی ها. سر یاسان داد زدم
ـ تو نمیای کمکام نمی کنی؟
و بالاخره آمد. همه تفنگ ها را یک جا گذاشتم. همه ماشین کوچیک ها را یک جا گذاشتم. بعد همه لگوهای روی زمین را هم توی سبد ریختیم. وسایل دکتر بازی را هم توی نایلون گذاشتیم. تا عصری مشغول مرتب کردن اتاق و اسباب بازی ها بودیم. کمی گرسنه ام شد که دیدم مادر بزرگ برایمان میوه پوست کنده بود و آورد گذاشت جلویم و گفت: بخور عزیزم ضعف نکنی. مامانت اینا دیگه باید بیان ساعت چهار شده. شکمت خوب شد؟ یا برات عرق بیاریم؟
به مادربزرگ که همیشه عینک های درشت اش را دوست داشتم و چشم های ریزاش مثل چشم غول ها پشت عینک گنده میشد. گفتم که حالم خوب است و اون هم پشانی ام را بوسید و رفت نشست روی مبل و مشغول بافتنی هایش شد. سریع رفتم آشپزخانه و بشقاب کوچولوی یاسان را آوردم و با هم میوه خوردیم. به یاسان درباره مادر بزرگ گفتم که بعضی وقت ها من را می گذارد کف پاهایش و مثل جره ثقیل من را می برد توی هوا و می آورد پایین و من هم خیلی این کار را دوست دارم. به یاسان هم گفتم که اگر می خواهد او را اینجوری کنم و انگار او دلش نمی خواست. یاسان خیلی با من مهربان است اما بعضی وقت ها اصلا پایه نیست با هم تفریح کنیم. بد اخلاق نیست اما مثل من با حوصله نیست. بخاطر همین یاسان را گذاشتم کنار اسباب بازی ها و خودم رفتم زیر پای مادر بزرگ کنار مبل نشستم. مادر بزرگ بعضی وقت ها دستش را می کرد توی موهایم و نوازشام می کرد. چروک های روی دستش را دوست داشتم و رگ های دستش که مثل مارهای آبی و سبز کنار هم زیر پوستش حرکت می کردند. نمی دانم این مارها زنده اند یا مرده. فکرم رفت سمت یاسان. همینطور که به میوه ها نوک می زدم و سیب های شیرین را زیر دندان های یکی افتاده و نصفه در آمدهام مزمزه می کردم به یاسان فکر کردم. هیچ کس او را نمی دید. فقط مامان او را قبول داشت. به این فکر کردم که اگر مانند یحیی پسر همسایه مان که یک سال از من بزرگ تر است به مدرسه بروم. یاسان را کجا بگذارم. با خودم ببرمش مدرسه؟ یا بگذارمش همین جا پیش مادربزرگ بماند. نمی دانم دلش تنگ نمی شود از اینکه من روزها تنها ولش کنم بروم مدرسه؟ یا خودم چه؟ خودم دلم برایش تنگ نمی شود؟ اصلا یاسان دوست دارد درس بخواند؟ اصلا شاید توی نوشتن مشق هایم کمکام کند. یاسان همیشه به من کمک کرده است. حتی آن شب که برق خانه رفته بود همه اش توی بغلم بود و نگذاشت که من از تاریکی بترسم. یاسان یک بار به من گفت که تنهایی و تاریکی ترس ندارد و هر وقت ترسیدی به من بگو تا پیشت بیایم. حتی به من گفت که غول هایی که مادربزرگ تعریف می کرد توی کوچه بچه های فضول را می خورند جنگیده است و چند تا از آنها را شکست داده است. یاسان خیلی قوی جثه است. پاهایش مثل فیل ها قوی است و با خرطوم صورتی رنگ اش آنها را می زند. همه جن ها و غول ها را می کشد. همینطور که به یاسان فکر می کردم دستشویی ام گرفت. از پارسال دیگر یاد گرفته بودم که خودم دستشویی کنم. قبلا مادر مرا می برد. این آخری ها دیگر چند بار پدر مرا برد و باز کردن شیلنگ را به من یاد داد و به من یاد داد که خودم تنهایی دستشویی کنم. از دیدن پی پی های توی دستشویی حالم به هم می خورد. بخصوص اینکه بابایی گفت که وقتی پی پی هایت سفت بودند و با آب نرفتند توی سوراخ حتما با آن برس کنار دسشویی آن ها را هل بده تا بروند توی سوراخ. چند بار که دلم نمیآمد دست به برس دستشویی بزنم یاسان آمد و کمک کرد. اما هنوز حمام را تنهایی نمی رفتم. مامان همیشه می گفت که تو باید حتما پشت گوش ها و کمرت را بشویی و انگاری می دانست که اگر من را داخل حمام تنها بگذارد بجز آب بازی با یاسان کار دیگری نمی کنیم. از دستشویی که بیرون آمدم دیدم که کیف و چادر مامان و بارانی بابا روی چوب رخت دم در است. فهمیدم که از سر کار آمده اند و رفته اند توی اتاق شان تا کمی بخوابند. مادربزرگ را دیدم که نشسته بود روی جا نماز سبز مخملی اش و چادر بسر کرده بود. یاسان هم توی اتاق خوابیده بود. مادر بزرگ به پنجره و رو به آسمان نگاه می کرد و زیر لبی چیزهایی می گفت که من نمی فهمیدم. نمی دانم با چه کسی حرف میزند هر روز. اما یک بار که من داشتم برای یاسان قصه تعریف می کردم از من پرسید یا چه کسی حرف می زنی. من هم به او گفتم با یاسان حرف میزنم. و برایش تعریف کردم که یاسان چه شکلی است و همیشه با من است. باور نکرد و گفت پس چرا من او را نمی بینم و من هم به او گفتم: شما هم که روی سجاده با کسی حرف می زنید من او را نمی بینم.
علی اندیشمند
جمعه ۳۱ مرداد ۹۹ خوزستان