ژوبین‌دار
ژوبین‌دار
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

اونا دارن پیر می‌شن لعنتی

از زمانی که تونستم پامو بیرون از خونه بگذارم (شاید سه یا چهار سالگی)، تا می‌تونستم می‌رفتم توی کوچه با دوستام و یا تنهایی بازی می‌کردم. توی کودکی، غیب زدن سر ظهر من و جست‌جوی من توی کوچه توسط خواهرم یا مادرم کاری تکراری شده بود.

دکتر پوست، علت دونه های روی بدنم رو که به شدت خارش می‌کردند، گذشت و گذار لابه‌لای علف‌های حساسیت‌زا تو کوچمون می‌دونست.

بزرگتر که شدم انگار بیرون رفتن و دوری از خانواده برام ادامه داشت. هرگز با خانواده بیرون نمی‌رفتم. نمی‌دنم چند سالم بود، ولی اون زمانی که با مادرم می‌رفتم لباس بخرم، آرزو می‌کردم یه روزی اینقدر بزرگ بشم که خودم به تنهایی برم.

تو اکثر مهمونی‌های خانوادگی شرکت نمی‌کردم. اوایل "وحشی" مورد خطاب می‌گرفتم. چراکه فامیل ها همیشه جویای غیبت من می‌شدند و خانواده‌ام شاید جوابی قانع کننده برای نبود من نداشتند. ولی خوب بعدها اینقدر این اتفاق تکرار شد که دیگه برای همه این موضوع حل شده بود.

بزرگتر که شدم، این اتفاق ادامه داشت. حتی سیزده بدر ها، با دوستان قرار می‌گذاشتیم و می‌رفتیم بیرون. و چند سال اخیر هم که دیگه کمتر دوستامو می‌بینم، سیزده بدر، تنهایی خونه می‌مونم. البته امسال به لطف کرونا، هیچکس هیچ‌جا نرفت.

الان که نزدیک سی سالم هست این موضوع ادامه داره. و یک دیوار بلند و ضخیم بین خانواده و دوستان، همکاران و... کشیده شده.


من فکر می‌کنم خیلی از خانواده‌ام دورم. اصلا نمی‌تونن درکم کنند و اصلا نمی‌تونم درک‌شون کنم. هرچقدر هم که سنم بالاتر می‌ره دلم می‌خواد زندگی مستقل تری داشته باشم.

در حال حاضر شریط طوری هست که باید باهاشون تو یک خونه زندگی کنم. ولی این درک نکردن‌های دو طرفه، به شدت باعث خورد شدن اعصابم می‌شه. و منو مسمم تر می‌کنه که زندگی مستقلم رو شروع کنم. ولی لعنت به این شرایط اقتصادی کشور که همه چیز روز به روز در حال گرون تر شدن هست و مستقل شدن روز به روز دست نیافتنی‌تر می‌شه. (یه پراید در حال نزدیک شدن به صد ملیون تومن؟؟!!)

البته اینم بگم که حاضرم جونمم بخاطر یک تار موشون بدم. دوست دارم تا ابد باشن کنارم، ولی از دور!

چند روز پیش وقتی تو تنهایی خودم بودم، یاد خورد شدن اعصابم از دست پدر مادرم و بد رفتاریم افتادم. و به خودم گفتم:

《اونا دارن پیر می‌شن لعنتی..

تو نمی‌تونی اصلاحشون کنی!

هر کاری می‌کنن نباید بد رفتاری کنی..》


اما نگرانی من؛

نکنه این عادت دوری از خانواده، قراره تا ابد همرام بمونه. و از اون بی‌چاره‌ای که قرار هست یکی روزی باهم خانواده تشکیل بدیم، دوری کنم. این موضوع منو به شدت می‌ترسونه! و تا وقتی از این نظر از خودم مطمئن نشم، هرگز به چنین کاری دست نخواهم زد.


پی‌نوشت: همین الآن چقدر دلم می‌خواد برم دست و صورت پدر و مادرم رو ببوسم. اما این اتقاق مثل عبور، یه کامیون از سوراخ یک سوزن هست. قطعا می‌شه همه‌ی قطعات یک کامیون رو باز کرد و ذره ذره‌شون کرد و از سوراخ یه سوزن عبور داد. بوسیدن پدر و مادرم الآن، به اندازه عبور کامیون از سوراخ یک سوزن، برام سخته.

یکی که اینقدر می‌خنده، که کسی جدی‌ش نمی‌گیره. هیچ رازی رو پنهون نکرده. و از این نظر آدم جذابی نیست. و اینقدر درون‌گرا بود که الان بیش از حد برون‌گرا شده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید