صدرا
خواندن ۲ دقیقه·۸ ساعت پیش

روزه کله‌گنجشکی


حسنا کوچولو
حسنا کوچولو


روزه کله‌گنجشکی

حسنا کوچولو وارد آشپزخانه شد. مامان حسنا پای گاز مشغول آشپزی برای افطار بود. حسنا به سمت مامانش رفت و دامنش را گرفت و کشید.

- مامان… مامان…

مامان حسنا همانطور که غذا را هم می‌زد، با لبخند به دخترش نگاه کرد.

- جانِ مامان!

حسنا به ساعت دیواری که روی دیوار مقابل آشپزخانه نصب شده بود اشاره کرد.

- مامان الان وقت اذان ظهره. می‌خوام روزه‌مو باز کنم.

مامان حسنا ملاقه را روی ظرف کنار دیگ گذاشت و حسنا را بغل کرد.

- پس دختر خوشگل مامان تونست اولین روزه کله گنجشکی‌شو توی ۵ سالگی بگیره!

مامان، حسنا را بوسید و لپش را کشید.

- قربون دخترم برم

بعد همانطور به سمت یخچال حرکت کرد و غذایی که برای حسنا از قبل آماده کرده بود را بیرون آورد تا برایش گرم کند. غذا را روی شعله دیگر گاز گذاشت و زیرش را روشن کرد. بیست دقیقه بعد حسنا سر سفره بود نشسته بود و غذا می‌خورد.

- خب دختر گلم! روزه امروز چطور بود؟ خیلی گرسنه شدی؟
- خوب نه راستش! فقط یکم گرسنه شدم ولی یه چیزی رو فهمیدم.

مامان با کنجکاوی به حسنا نگاه کرد.

- چی رو فهمیدی عزیزم؟
- یادتونه وقتی ازتون پرسیدم چرا روزه می‌گیرید چی گفتید؟
- آره عزیزم! بهت گفتم یکی از دلیلاش اینه که حال و روز نیازمندا رو بفهمیم و بهشون کمک کنیم.

حسنا قاشق را روی بشقاب گذاشت و با ناراحتی به غذایش خیره شد

- الان می‌فهمم چقدر بهشون سخت می‌گذره. من فقط نصف روز گرسنه بودم ولی اونا بعضی وقتا چند روز غذای خوبی برای خوردن پیدا نمی‌کنن.

حسنا کلمات آخر را با بغض و در حالی که اشکش درآمده بود گفت. مامان حسنا دست از کار کشید و کنار حسنا نشست. دستش را روی سرش کشید و لپش را بوسید.

- قربون دختر مهربون و فهمیده خودم برم. درسته حسنا جون! وقتی روزه می‌گیریم سختی زندگی نیازمندان رو می‌فهمیم و دیگه کمک کردن بهشون برامون سخت نیست.

حسنا با چشمان خیس از اشک به مادرش نگاه کرد.

- منم می‌خوام بهشون کمک کنم ولی نمی‌دونم چطوری!

مامان حسنا لبخند زد.

- من و بابا هر ماه مبلغی رو به حساب یکی از موسسات خیریه واریز می‌کنیم و اونا از طرف ما اون پول رو خرج نیازمندا می‌کنن. می‌تونیم به جای تو هم پول واریز کنیم.

چشمان حسنا از خوشحالی برق زد.

- واقعا؟! یعنی این کارو می‌کنید؟!
- بله عزیزم! از این ماه این کارو می‌کنیم. پس تو هم از این ماه به نیازمندا کمک می‌کنی!

حسنا از خوشحالی بلند شد و پرید توی بغل مامان.

- ممنونم مامان… ممنونم…
مسئول رسانه مرکز فرهنگی اجتماعی انتظار. از نوجوانی عاشق نوشتن بودم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید