روزه کلهگنجشکی
حسنا کوچولو وارد آشپزخانه شد. مامان حسنا پای گاز مشغول آشپزی برای افطار بود. حسنا به سمت مامانش رفت و دامنش را گرفت و کشید.
- مامان… مامان…
مامان حسنا همانطور که غذا را هم میزد، با لبخند به دخترش نگاه کرد.
- جانِ مامان!
حسنا به ساعت دیواری که روی دیوار مقابل آشپزخانه نصب شده بود اشاره کرد.
- مامان الان وقت اذان ظهره. میخوام روزهمو باز کنم.
مامان حسنا ملاقه را روی ظرف کنار دیگ گذاشت و حسنا را بغل کرد.
- پس دختر خوشگل مامان تونست اولین روزه کله گنجشکیشو توی ۵ سالگی بگیره!
مامان، حسنا را بوسید و لپش را کشید.
- قربون دخترم برم
بعد همانطور به سمت یخچال حرکت کرد و غذایی که برای حسنا از قبل آماده کرده بود را بیرون آورد تا برایش گرم کند. غذا را روی شعله دیگر گاز گذاشت و زیرش را روشن کرد. بیست دقیقه بعد حسنا سر سفره بود نشسته بود و غذا میخورد.
- خب دختر گلم! روزه امروز چطور بود؟ خیلی گرسنه شدی؟
- خوب نه راستش! فقط یکم گرسنه شدم ولی یه چیزی رو فهمیدم.
مامان با کنجکاوی به حسنا نگاه کرد.
- چی رو فهمیدی عزیزم؟
- یادتونه وقتی ازتون پرسیدم چرا روزه میگیرید چی گفتید؟
- آره عزیزم! بهت گفتم یکی از دلیلاش اینه که حال و روز نیازمندا رو بفهمیم و بهشون کمک کنیم.
حسنا قاشق را روی بشقاب گذاشت و با ناراحتی به غذایش خیره شد
- الان میفهمم چقدر بهشون سخت میگذره. من فقط نصف روز گرسنه بودم ولی اونا بعضی وقتا چند روز غذای خوبی برای خوردن پیدا نمیکنن.
حسنا کلمات آخر را با بغض و در حالی که اشکش درآمده بود گفت. مامان حسنا دست از کار کشید و کنار حسنا نشست. دستش را روی سرش کشید و لپش را بوسید.
- قربون دختر مهربون و فهمیده خودم برم. درسته حسنا جون! وقتی روزه میگیریم سختی زندگی نیازمندان رو میفهمیم و دیگه کمک کردن بهشون برامون سخت نیست.
حسنا با چشمان خیس از اشک به مادرش نگاه کرد.
- منم میخوام بهشون کمک کنم ولی نمیدونم چطوری!
مامان حسنا لبخند زد.
- من و بابا هر ماه مبلغی رو به حساب یکی از موسسات خیریه واریز میکنیم و اونا از طرف ما اون پول رو خرج نیازمندا میکنن. میتونیم به جای تو هم پول واریز کنیم.
چشمان حسنا از خوشحالی برق زد.
- واقعا؟! یعنی این کارو میکنید؟!
- بله عزیزم! از این ماه این کارو میکنیم. پس تو هم از این ماه به نیازمندا کمک میکنی!
حسنا از خوشحالی بلند شد و پرید توی بغل مامان.
- ممنونم مامان… ممنونم…