خانمِ منصوری من که بهتون گفتم! من از تجربی بدم میاد. می فهمین؟ بدممممممم میاد.
_دخترم..
+خانمِ منصوری لطفا. ببینید اصلادرسته! من تو زندگیم اونقدر گشنه گی نکشیدم که الان همه ذکرم پول باشه! دنبال پول تو زندگیم نیستم و به تو و هیچ کس دیگه اجازه نمیدم به من و آرزوهام توهین کنین، نادیده بگیرین خب؟
اصلا شما مشاورا مدلتونه انگار! تا حرف از علاقه میاد وسط.. طرفو میکوبین، اووووووو درسای سختشو دیدی؟
آره دیدمممممم. دیدم و میدونم سختهههههه. ولی.. ولی چون علاقه دارم به جون میخرم.
در را محکم پشت سرش کوبید و با خشم به راه افتاد. تمامِ شعله های آتشین قلبش را روی موزاییک های کف سالن خالی میکرد.
دنیا، حرصی اش کرده بود
جامعه، حرصی اش کرده بود
انگار نمیگذاشتند خودش باشد..
رفت تا رسید به کلاس. با همان چهره ای که به قول معروف نمیشود با یه مَن عسل خورد!
رفت و نشست روبروی سیمین.
سیمین هم دست کمی از او نداشت.
هردو به تئاتر علاقه داشتند. اما.. انگار نمیشد.. انگار زور خانواده.. مدیر.. مشاوره بیشتر از زور ِ این دو دخترِ دبیرستانی است..
+سیمین. درست میشه میدونم.
_گلرخ اگه.. اگه نذارن بریم تئاتر بخونیم چی؟ مرگِ آرزوهامون برسه چی؟
+سیمین بغض نکن بغضی میشم. میشه. باید بشه.. عهدقجر نیست که زورمون کنن..
_آخه دلم پره. از این مشاورا.. همه چیز و تو پول میبینن.. همه چیز انگار تو تجربیه.. همه باید دکتر بشن.. من دلم پره.. گلرخ؟ چرا.. چرا ما باید خیلی سخت بریم دنبال علاقمون؟ چرا تئاتر وجه ش به اندازه تجربی خوب نیست.
اصلا همین سوسن و ببین. ببین چقدررر توی طراحی استعداد داره. ولی خانوادش نمیزارن بره گرافیک. یا همین شبنم.. صداش ماه نیست؟ حتی خانواده ش نمیزارن بره استعدادشو تقویت کنه.. از زهرا نگم! یه لباسای عروسی طرح میکنه. ولی اونم الا و بلا باید راه برادرش سپهر و بره! چون داداشش تجربی خونده.. زهرا هم باید بخونه.
چرا؟
چرا سالِ آخری باید انقدر اذیت شیم
مگه ما چیز زیادی میخوایم؟ جز اینکه بریم دنبال علایقمون.. دنبالِ چیزی که فقط مارو خوشحال میکنه.
+میدونی سیمین.. اینا به خوشحالی من و تو فکر نمی کنن. خوشحالی خودشون مهم تره..
_میترسم. میترسم عقده ای بشم. میترسم عقده ی علایقم و داشته باشم. عقده ی راهی که دوست دارم توش نفس بکشم و زندگی کنم
+منم میترسم سیمین.. منم خیلییی میترسم. از روزی میترسم ک بابام به زور منو تجربی ثبت نام کنه.. اون روز روزه مرگه منه! فکر کن.. سه سال توی راهی باشی که برای تو ساخته نشده
_گلرخ..
***
از سیمین و گلرخ هیچ خبری نداشتم. با گذشتِ ۲٠سال از زمانی که انتخاب رشته کردیم .. خیلی وقت بود ندیده بودمشان.. تا به امروز..
اتفاقی گلرخ را دیدم.. توی تئاترِ شهر.. خانوم تر شده بود اما چهره اش همان بود.. همان گلرخِ سالِ نهم کلاسِ ته سالن.. مانده بود.! ♡
وقتی گلرخ را دیدم.. یادم آمد از ۲٠سالِ پیش..
یادِ اشک هایی که میریخت.. خانواده اش تنها حرفشان یک پا داشت آنهم تجربی!
یادم است چقدر اذیت شد..
و الان
این چنین می درخشد در جایی که مالِ اوست!
راستش را بگویم. خیلی زیاد کیف کردم وقتی دیدمش. وقتی شوقِ در چشمانش.. غرق شدنش در قصه ی این صحنه.. لذت بردنش را دیدم.. من هم لذت بردم.. انگار انرژی مثبت او هم به من رسیده بود.
وقتی نمایش تمام شد.. جلو تر رفته و خواستم ببینم دوستِ هنرمندم از من یادش است؟
گلرخ نشناسد؟ الحق که گلرخ بود.. پس از مدتی که در آغوش هم بودیم. به پیشنهاد گلرخ نزدیک ترین رستوران رفته تا تجدید خاطرات کنیم. خیلی وقت بود از هم یادی نکرده بودیم.
ازخودش گفت و من غرق شدم در امیدواری آن دو الماسِ شیشه ایه چشمانش که عجیب برق میزد..چیزی که بیست سالِ پیش ندیده بودم..
از مشکلاتش.. جنگ های اعصابی که هر پنجشنبه با خانواده داشت.. از اولین روزی که پا در دانشگاه هنر گذاشت.. از شوقش.. از ذوقش.. از اینکه بعد از مدت ها با آرامش و امید چشم برهم گذاشته و روزها امیدوار تر جهانش را دیده.. تختش را ترک کرده و پرواز می کند به سمتِ سالنِ خاک خورده ی تئاتر..
از مشکلاتی میگوید که برایش عجیب شیرین است..
از پدرمادری که با ناراحتی و اندوه اجازه دادند تا گلرخ خودش را زندگی کند! و حالا با افتخار از گلرخ شان می گویند
خیلی حرف ها زدیم.. راجب سیمین هم سوال کردم
برق چشمانش خوابید.. می گفت: سیمین نتوانست.. نتوانست مادر پدرش را مجاب کند.. تمامِ زورش را زد ولی.. انگار برای سیمین حرام شده بود.. سیمین پنج سال پشت کنکور ماند.. پنج سالی که با افسردگی دست و پنجه نرم میکرد.. و بعدش.. وقتی کارنامه ی پنجمین کنکورش آمد.. و حتی پرستاری هم نیاورده بود.. عملا افسرده تر از قبل ماند پشت کنکور.. تا اینکه یک هفته به کنکور ششمش.. خودکشی کرد.. خودکشی کرد چون برایش زجر بود.. برایش سم بود.. با طناب خودش را دار زد.. سیمین خیلی وقت بود مرده بود.. از همان روزی ک پدرش گفت الا و بلا تجربی.. از همان روزی ک من و کسانی را دید که رفتند دنبال علایق خودشان.. از همان روزی که مرگ آرزوهایش را به چشم تنها نه.. با قلبش دید و حتی.. حتی.. سوگواری نکرد.. سیمین از همان ۱۵.. ۱۶سالگی مرده بود.. تنها جنازه اش در ۲۴سالگی اش دفن شد..
من محو بودم.. محوِ گلرخ و سرنوشت سخت و دردناکِ سیمین.. به خودم آمدم دیدم.. صورتم خیسِ خیس است.. صورتِ گلرخ هم..
میدونی رویا؟ اصلا دلم برای پدر و مادر سیمین نسوخت.. خیلی مادرش شیون میکرد.. ولی آخه مگه قاتل هم گریه میکنه؟
+اینجوری نگو گلرخ..
_چجوری نگم رویا؟ من و تو بودیم دیدیم چجوری سرِ حرف و حدیث مردم کشتنش! با دستای خودشون سیمین شون و کشتن! این عزاداری چه فایده ای داره؟ وقتی حقِ زندگی رو از سیمین گرفتن برای مردنش گریه می کنن؟ دلم پره رویا.. چرا.. چرا نتونست تو راه خودش بیاد.. چرا اینطوری باید بمیره.. یادته سیمین و؟ برق چشماش و؟ یادته چقدر امیدوار بود؟ الان کجاست؟ رویا سیمین الان کجاست؟
+اون بالاست.. پیشِ خدا.. کیف میکنه میبینه تورو.. اون بازیگر نشد ولی از اینکه تو بازیگر شدی و رفتی دنبالِ علاقت مطمئنم کیف میکنه و خوشحال میشه.♥. ممنونم ازت گلرخ. مرسی که رفتی دنبالِ دلیلِ خوشحالی خودت. دنبالِ دارمای خودت..
این تنها یک داستانِ واقعی نبود.. شاید برای تو یک تلنگر باشد!
دوستدارت: آرزوی آبی💙🕊