𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐 𝒚𝒆 𝑨𝒃𝒊
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐 𝒚𝒆 𝑨𝒃𝒊
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

مردش رفت تا او را مرد کند!


به خودم که آمدم، قهوه ام یخ کرد.. خیره ماندم به آن سوی میز، خیلی وقت بود که رفته بود..
اما مگر هوش و حواسِ من می گذارد..
مثلا امروز را با چه ذوقی شروع کردم، مگر نمیدانی؟ روزِ تولدش بود.
کادویش را با چه حرارتی با چه شوری کادوپیچ کردم. آخ مادر
چقدر برای کیکش خودم را اذیت کردم. بطوری که نزدیک بود باصاحبِ فروشگاه بر سرِ اینکه چرا کیکی با تمِ آبی ندارند دعوا کنم!
قهقهه ای از سرِ دردِ زیاد سر میدهم.
من برایش چه کردم، او برایم چه کرد
من دلِ آقا را زده بودم! چقدر خر بودم. چقدرکور بودم. چقدر کر بودم.
عزیزکم، نگارم. ببخش منو. ببخش که اجازه دادم بشکننت.
زن خیره بود، خیره به میز، خیره به کیک وا رفته ی وسطِ میز.. خیره به ادکلنی که با عشق خریده بود.. با عشق از این بازار به آن بازار.. گز کرده بود.
خیره به مردش، که رفته بود؛
خیره به قلبِ خونی اش..
من نیز فکر میکنم گناه کرده بود. گناه کرده بود عاشق شده بود.
گناه کرده بود دل داده بود
گناه کرده بود فقط ماندن خواسته بود.
ترکیبِ مروارید های قلبش با ریملِ چشمانِ گوهری اش از او یک اثرِ هنری ساخته بود.
از او زنی وفادار به عشق.. زنی خسته.. زنی قوی و در انتها از او مرد ساخته بود.
مردش رفت تا او را مرد کند.
میبینی خدا؟
اینگونه میخواهی بزرگ کنی آدم هارا..


شکست عشقینگآرآرزوی آبیقلبِ خونی
مگذار که غصه در میانت گیرد.. - مولانا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید