ویرگول
ورودثبت نام
‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌~ٰ
‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌~ٰ
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

عینکی و منِ ماهی

ساحل پلک و گونه.امواج صوتی.امواج اشک.تماشاچیان
روی عینکی که گویا پشت ان چشم هایی بود
روشن ، رد خون هایی ست زلال تر از آب
چند پروانگی قفس ...
بلیت ساعت ها و روزهای بعد
باد
یک نفر کر و لال پیدا میشود که جور دیگری فریاد میزند
شاید ...


این تکه هایی از نوشته ایست که گمش کردم و ناقص توی ذهنم مانده. شروع کرده بودم به نوشتن وقتی که دهم بودم (سال 98) یکی بود که از خدا طلبش کردم(آن زمان خییییلی از هفت وادی عرفانِ عطار حساب میبردم) یعنی طلب کردم به کسی دل ببندم و مصداق این همه شعری که میخواندم یا الهامی برای نوشته هایم باشد.گرچه بعید بودنش ممکن ترین احتمال بود . گذشت یک روز شروع کردم به نوشتن برای او . ان وسط ها نمیدانستم مخاطبم کیست انکه خطابش میکنم و ستمگر است. تمام شد. ?برایش فرستادمش گفت دوست داری بگو درباره کی حرف میزنی میخواستم بگم : تو این تویی که ستمگری و به ارایه و استعاره ببندمش و بپیچانم حرف را بعد دیدم هِن؟ ؛ واقعیت ندارد و من رفته ام به چند ماه پیش و این سری عقلم دست بالا را داشت.?

بعید ترین تصویری که بخواهد آراسته و ستودنی شود او بود .خود او که نه، من خیالش را داشتم.صورتش و صدایش زیبا بود حتی میشود گفت ادم حسابی بود. این سه رکن + من،کلی نوشته و اسودگی برایم به همراه داشت پس خودش به دردم نمیخورد(به قول یکی همه چیز توی مغزم شروع میشد دراماتیک میشد و اتفاقا با پایان باز تمام میشد تا دوباره به وقت احتیاج سر رشته خیال رو بگیرم و ببافم. پرده اخر یکی از خیالات بافته ام را دادم دستش آن شعر اسمش ماهی بود) .
?دیدم یک نفر بیشتر نبود که عینکی باشد، مردم آزاده را به زندان بیاندازد، ادم بکشد و او توی تئاترش جولان بدهد طرفدارانش برایش سوت و دست بزنند یک سری ها بابت نمایش سنگدلانه اش که جان را به بازی میگرفت فریاد و هوار بکشند. تماشاچیان بروند و بیایند اما نمایش او از روی صحنه کنار نرود دیدم خودش است همان اقا که مهربان میپندارندش. فهمیدم که شعر عاشقانه ام چه نا یکهویی ژانرش حبس دارد.دیدم در این لحظه واقعا حوصله تظاهر کردن به چیزی را ندارم . به او گفتم فلانی جان فعلا حوصله ندارم مراقب خودت باش و یک خداحافظی بعدش هم با برادرم رفتیم به جمعی که انجا بیشتر خودم بودم?
پ.ن : هم ماهی و هم عینک(اسم این دوتا نوشته) به دلیل دیلیت اکانت بنده از دست رفتن دیروز که داشتم دفترمو نگاه میکردم یادشون افتادم.ماهی رو خیلی دوسش داشتم واقعا من بود.اما نمیدونم چرا برخلاف عینک اصلا محتواش تو ذهنم نمیاد.
پ.ن2: من روی دیوار اتاقم شعر مینوشتم(درحد رعایت وزن و عروض و قافیه دیگه...)
پ.ن3: شما هم ی نوشته ای دارین که دلتون براش تنگ شده باشه ؟4
?پ.ن مهمتر: لازم دانستید بیایید زیر این پست بحث کنیم??

پشت برگه دوست دارت ماهیکمی منقطعنامه02کمبود تگ
‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌ ‌ ‍ ‌‌‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید