‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌~ٰ
‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌~ٰ
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

نامه چندم!

نمی‌شمارم! من سر بعضی چیزها آدم بدقولِ بدترکیبِ دروغگویی می‌شوم که خدا می‌داند. کاش تست زیست بودی وقتی میزدمت تمام می‌شدی. تمام... بر خودم لعنت باد که هر چه می‌کاوم و می‌کنم ، چشمه‌ات در دل عمیق تر می‌شود و من غرق‌تر... تصویر رویاهایم که تو هم جزو آنانی ، جوشانند و کم نمی‌شوند چه برسد به تمام شدن!

نمی‌شمارم نامه چندم شده‌است. حتی از وقتی که قرار نیست برایت بنویسم ، بیشتر می‌نویسم. حتی از وقتی که قرار نیست بگویم «سلام» بیشتر توی نامه‌هایم دیدارت می‌کنم.ناگهان دژاوویی که هنوز رخ نداده‌است در صفحه چشمم پدیدار می‌شود. چیزی تقریباً شبیه همان قبلی که برایت تعریفش کرده بودم.

حسابی به این فکر می‌کنم میان این جنبش و قبلی‌ها فرق هست ، جوانان این جنبش زود پیر و محافظه‌کار می‌شوند ، زود زود با دسته‌ای از افکار می‌توان جنونشان را دست‌بند زد! خشمشان را بعید است... خوب و بدش را نمی‌دانم ، فقط می‌دانم ما به درازا می‌کشانیمش! شاید این همان چیزی‌ست که تاریخ عجول ایران کم دارد ، جوانان جهان‌ندیده که تنها‌گوشه چشمی از امل خود را دیده‌اند این‌بار برخلاف قبلی‌ها چیزی را به آتش نمی‌کشند... اهل عمل اند و فکر. کم‌کم...‌با همین که خودشان باشند و امید به رفتنِ اینها داشته باشند آغاز می‌کنند و در ادامهٔ راه‌ زیادتر و ره‌یافته‌تر اعتراض می‌کنند و کمتر می‌میرند... یعنی می‌گذارند اعتراض کنند. بگوییم وقتی برف ناتکاندنی پیری روی و مویشان گرفت لبخند به لب دارند. از آن‌‌لبخندهای از سر فراموشی و یا غرقگی در متفرقات نیست از ان‌‌لبخندهاست که برمیگردند و به پشت سرشان دل‌تنگ و مفتخر اند، برای همین به آن لبخند می‌زنند.

می‌اندیشم به اینکه چرا من زن روی نحوهٔ پوششم مصرم ؟ خیلی راحت بگویم آسان‌ترین راهِ من بودن و به اختیار خودم زیستن، همین پوشش من است. حتی زودتر از باقی دغدغه‌هایم احقاق میابد. قبول داری ما برای نان و آب سالیان سال باید صبر کنیم؟ قبول داری با تمام ترسی که از جدائیت دارم و از کم آوردن در مصائب زندگی ، آسانترم می‌شد اگر می‌توانستم ببوسمت و فریاد بزنم این آدم با تمام زشت و زیبایش معشوقهٔ من است! قبول داری مهم است که بتوانم خودم باشم؟ حداقل وقتی حداقلیات سال‌ها طول خواهند کشید ، قبول داری در مواجهه با تو و آنان که مرا به رسمیت می‌شناسند، «من» نباید پنهان بمانم؟ شوق و ذوقم وَ اختیار خودم بودن باید همراهم باشد؟ قبول داری که ترس، هویت آدم را می‌خورد؟ ما از جامعه از خانواده و از حکومت با ترس تبعیت کردیم... حالا درست و غلط چیست؟ حالا که باید همه را بشکنیم و فروبریزیم از کجا شروع کنیم؟ باید به خود ایمان داشته باشیم. مگر نه؟ اما قبول داری ترس ، پوسته‌های توخالی ای «بزرگ می‌کند» که به همه چیز شک دارند؟ حتی به عشق ! و آن‌ها من و توییم. ما آدم‌هایی که حتی به پناهگاه‌هایمان انگ ناامنی و بیهودگی و بیخودی می‌زنیم. اصلا خود و هوده و امن چیست؟ تو خود من بودی ، امن بودی و بهتر از هرچیز بودی! هنوز هم هستی ، با اینکه نباید به هزار صورت این‌ها را بگویم و این نباید از من است.

قبول داری که می‌شود یک روز مردمِ ما همدل باشند؟

مرا یاد اینترستلار می‌اندازد ، تمام گذشته و حال و آینده مصورم از دهه‌های زندگی، مو به مو... جز اینکه قهرمان و فیلم یک نفر نیست و هزاران هزار زندگی و روایت باید باشد.

جز اینکه قهرمان و فیلم یک نفر نیست و هزاران هزار زندگی و روایت باید باشد.


و در آخر از خود بیشتر بگویم. من میان لحظه‌ای دور افتاده از هستی، خواب می‌بینم که زندانی می‌شوم و وقتی به خود میایم «من»، درون زندان، پشت میله‌ها، «تو» هستم... دستم را دراز می‌کنم که چشم‌های نگرانت را واقعی کنم. از آن‌جا و میله ها توامان متنفرم ولی خوبست که ما با هم محبوسیم. انگشتم که به میله‌ها میخورد از آن‌ها دورم می‌کنند. با تمام توان بدنم را می‌کشم اما حتی در زندان هم انگار نباید نزدیک تر بروم و تو را لمس کنم. این نباید از توست... از کابوس بیرون ‌می‌افتم... و صبح که می‌شود از کابوسم همین را به یاد دارم. روز که می‌شود ، به ابهام آغاز می‌کنم . هر چه پیش می‌روم همان روزمره اندوه‌آور، شعف‌ناکم می‌شود. ابهام که روشن می‌شود و انجام دادن، خودش شادم می‌کند... اتفاقی می‌افتد حالم ناخوش می‌شود ، یاد کابوس میفتم و فکر می‌کنم که هر چه هست تو باید خوب باشی.

به قراری که نبسته با تو شکستم می‌اندیشم. ولی برایم مهم نیست. من با آخوندها ، با کنکور با اینکه دوستم نداری و این‌ نوشته را هرگز به دل نخواهی خواند و هرگز به سینه نخواهی فشرد و هرگز اشکی نخواهی ریخت، در جنگم. با گذشته و آدم‌های نیم‌آشنایی که احاطه‌ام کرده‌اند در جنگم. با نیستیِ خوفناک ناشی از این دو در جنگم. با ناپدید شدن و ندانستن خود ، با مردن در این سن و سال در جنگم. با به خاک سپردن آرزوهایم در جنگم. این یک‌جا باید قرارگاه من بماند. می‌خواستم تو پناهگاه بشوی ، ناخواسته جبهه نا‌امیدی شدی. از تو می‌پذیرم، تو هم آدمی...

از تمام این‌ها می‌نویسم حتی اگر آن روزمرهٔ اندوه‌دارم را گران‌روترش بکند.

ازین می‌نویسم که به روزهای دور واقعا امید دارم. به وقتی که پیرم و تو کنارم نیستی ، خواهرم دوست بربش را به یاد نخواهد آورد... ولی جوانی می‌کند. ازینکه هیچ وقت نبوسیدمت احتمالا هعی‌روزگاری خواهم گفت... احتمالا به اینکه چقدر جوان بودم و خیال‌باف و خام خواهم خندید و خواهم غرید. به اینکه لااقل رفاه و آسایش دارم و در کشور امیدواری حاکم است دلم خوش می‌شود. احتمالا آن روز فرزندی نخواهم داشت و در خانه ام هیچ‌کسی منتظرم نخواهد بود.

از دلتنگی ام می‌نویسم، حینی که هیچ نکرده از تو جدا افتاده‌ام. یا بهتر است بگویم؛ از خودت مرا جدا کردی. از این که از تو و ترست هیچ نمی‌دانم ، نمی‌دانم باید برایت کجا بجنگم که شادت کنم ، نا امید تر هم می‌شوم. حتی نمی‌دانم چگونه نزدیکتر شوم. نمی‌دانم اگر آن کابوس را برایت تعریف کنم یا ناخوشی صبحم را، چه می‌شود؟ از ترست چیزی به من میگویی؟ مرا بابت اراده سستم در حرف نزدن با تو ، در دل مذمت می‌کنی؟ مرا چقدر ضعیف خواهی پنداشت؟ یا چقدر غیرقابل اتکا؟ اصلا ازینکه یک آدم به تو پیله شده وقتی که به قول تو ، نمی‌شناسی‌اش و نمی‌شناسدت منزجر خواهی شد؟ می‌خواهم کاری کنم و اینکه تو را خوب خوب ، خیابان به خیابان نمی‌شناسم، تو را حتی قدر کرج هم نمی‌شناسم، مستاصلم می‌کند و از خودم متنفر... که تو حق داشتی بگویی و من تو را بشنوم... تو مرا شناختی! اما فقط ضعف‌هام را . باز خوب است. تو چرا باور نکردی که با ترس‌هایت زیباتری؟ می‌توانستی با زشتی‌هایت مرا درآغوش بکشی تا آن بت دوری که از تو ساختم فرو بریزد.

تو را دوست می‌دارم ، حتی اگر خیلی چیزها را نگفته‌باشی. تو را دوست می‌دارم حتی اگر فکر می‌کنی شبیه به توصیفاتی که از تو دارم نیستی... تو را دوست می‌دارم چون تمام داستان‌های بلند از حماقت جان گرفته‌اند. من از عاقل بودن و ترسیدن است که همه ذوق‌هایم را سوزاندم ، همه امیدهایم را به سخره گرفتم و این بار لازم دارم که تو باشی! چه ساده و کم گفتم... چیزی که الزام را در خود حل می‌کند و می‌سوزاند ، از هر بایدی بیشتر است و بقا بدون آن ناممکن می‌شود... نمی‌دانم، نامش هرچه باشد، درباره این خواهد بود که بی‌تو نمی‌شود. نبودنت سختِ سخت، زندگی را از رنگ و رو انداخته و سخت‌ِسخت جای‌جایِ دلم خالی افتاده.

و تلخ آنجاست ، نمی‌دانم از کجا برگردم! از آن‌جا که بگویم «اشکالی ندارد، اگر کس دیگری را دوست داری؟»


از کودکان محله.
از کودکان محله.


پ.ن: من شبی که داشتیم شنبه رو تموم می‌کردیم ، یکشنبه شب، ی خواب دیدم ، بعد شبی که داشتیم یکشنبه رو رد می‌کردیم ، دوشنبه اینو نوشتم?? تاریخش پس ۲۷ ام میشه درسته؟ همینجوری واقعا گیر دادماااا!

پ.ن۲: قصه قاصره‌ای دارم از قرص حقیقت لیک/به نوشتن دل نرمی بروانم تیر مرگ را

پ.ن۳: وقتی خسته‌ام ولی آخر روز افکار رهام نمی‌کنند و نورون‌هام به قدر وسع دوپامین ترشح نکردند ، و لازم بود بنویسم تا آرام بگیرم.



‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌ ‌ ‍ ‌‌‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید