‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌~ٰ
‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌~ٰ
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

نوشته¹

چرا ⌊با همانِ تنهایان⌉؟
سخت نمی‌دانستم و اگر اکنون پاسخی بدانم این را خواهم گفت:
وقتی در معرض گذشته یکدیگر ایم، تنهاییم.
وقتی در معرض آینده یکدیگر ایم، تنهاییم.
و اکنون که در معرض هم هستیم دیگر تنها نیستیم.




آنگاه که بهار شدی...¹

مرا به خاطر بیاور

ای خاک گرم!

همان برگ پاییزی ام

که از برای تو افتادم

همان مشعوف ساقط

که به‌راستی ندانستم

مرگ نوشین من است

وقوع وصل زمین.



سرد و خیره بودی رو، به آن سوی خانه.
در اعماقی ناشناخته شیرجه زده بودی. بدون نفس. غرق شدی. حالا چشمانت باز مانده بود و تو، سرد و خیره بودی.
من و خانه روشنِ ملتهب.
پژواک سرم اینست: به صدای خنده اش نیاز مبرم است به صدای خنده اش نیاز مبرم است به صدای خنده اش... در دورترین نقطه نزدیک، به تماشایت مینشینم جایی که هیچ برخوردی وجود ندارد.
فکر معصوم و کودکانه ام را بر زبان می آورم و تو نمی خندی. باز در سرم از دردآشنای خود که تو باشی تقاضای گشودن لبه ممهور دهان را دارم.
چیزی نمی گویی و تیله های مشکی، سرد و بی حرکت به نقطه ای بسته شده اند. چشمانم کشیده می شود به همراه پاهای سپیدار به هم تابیده حزن آلود. و دستانت چون ریسه هایی مملو از نقره در هم پیچیده، وَ تمام تنه ات را پوشانده اند.
هیچ جایی برای غمخواری و تیمار من از تو وجود ندارد.
کنترل را بر میدارم. جعبه جادویی را بالا و پایین میکنم. حوصله ادا های خود را ندارم. فی الفور روی دسته مبل می ایستم و آن خرس گندهٔ ملعونِ زشتِ خواهرم _ که مفروضا جای تو بود_ را با لگدی پایین می اندازم. بینی اش سرخ‌تر به نظر می رسد حتی خونی‌تر!_شاید اشتباه از نگاه نازک من است!_ و دعا میکنم هیچ ادمی با یک خرس گنده عروسکی اشتباه گرفته نشود.

-------------------------------------





اما حالا که به آن گذشته دور تر فکر می‌کنم به نظرم می‌‎رسد چیزی که رابطه ما را تعریف می‌کرد خود بحران نبود. مطمئنم ما «دنبال» بحران نبودیم. اما انگار وجود بحران ما را به کاری وا می‌داشت یا شاید توهم «کاری کردن» به ما میداد. شاید، حداقل برای ما دوتا، کارکردش این بود که یکی‌مان را مجبور می‌کرد از بیرون به زندگیِ آن یکی نگاه کند و چیزهای به چشم‌نیامده را،ندیده‌ها و ندانسته‌ها را، روشن‌تر کند. شاید هم این حرفم زیادی خوش‌بینانه است و ما در آن بحران‌های ریز و درشت فقط حرف می‌زدیم، چون کار دیگری از دست‌مان بر نمی‌آمد.چون کنترلی روی اوضاع نداشتیم حرف می‌زدیم که فکر کنیم کاری کرده‌ایم. احتمالا واقعیت چیزی میان این‌هاست اما هرچه بود، وارد یک جور بازی می‌شدیم که «هدف» داشت. حرف زدن از فاجعه و نگاه کردن به آن بالاخره چیزی را عوض می‌کند.یا ما را یا فاجعه را.

_کیوان سررشته_


۱-واقعیت امر، در استقرار درست نشانه های نگارشی در متن ساده هم کمیتم لنگ است چه برسد به شعر، ازین جهت قصور و نابلدی مرا ببخشایید.
۲- هیچ. پی نوشتم نمی آید؛ اهان سه نوشته اول اگر به دلتان نشست خوشا به من.

۳-از نوی و نگین عزیزم بابت پاک شدن نظراتشان پوزش میخواهم. از شما عزیزان اگر ملالت‌بار است بازدیدن این پست. متأسفانه به دلیلی دوباره منتشرش کردم.




تگی در سر نیست جز این
‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌ ‌ ‍ ‌‌‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید