‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌~ٰ
‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌~ٰ
خواندن ۵ دقیقه·۱۰ ماه پیش

نوشته⁵

بی مقدمه می‌روم سر اصل مطلب. وقتی ایران باخت خودم را داشتم،اما خودی غمگین.

مثل آدمی بودم که گشته گشته گشته، بعد از سال‌ها خودش را یافته است،چه لقاء شعفناکی! بعد که خودش را درآغوش کشید و رو بوسید و سر برآورد از تنش، بوی مرده شنید، جسدی سرد را بوسیده بود.چه لقاء دردناکی شد. چه تعلق غمگینی.

خسته از بودن تو، خسته تر از رفتن تو خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه آهن» تو
خسته از بودن تو، خسته تر از رفتن تو خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه آهن» تو


مثل آدمی که از پس زخم‌های نامرئی و دردهای خودخواستهٔ کودکانه‌اش، پرده‌های خوش‌باوری را کنار می‌زند و جز یک مشت آرزوی مرده و ارواح سرگردانشان در سر، چیزی را از پشت پنجره نمی‌بیند. به قبرستان شهر قدم رنجه کردید!

درست مثلِ منِ همیشه، هستم. هستم. هستن؟ هستن نداریم اما بودن چرا ! هستن چیست؟


هستم اما این بار اوضاع وحشتناک است. مادر وطن خاک، ایران، مادر بزرگ، زنِ همسایه، برادر،خواهر کسی! رویایی! چیزی! به هستن‌ام قسمتان می‌دهم مرا عاشق کنید. مرا پای دربند کنید. مرا دلخوش‌کنید. به همین پوستهٔ سخت‌جان چون چمانه‌ام می بیاورید که زندگی را تشنه‌ام. زندگی را عاشقم، به دعای برف و بارانم قسم.

آه که من در آن گشتن‌های پیشین گمان برده‌بودم مرده‌ام، دستور این است خود را زنده کنم! حالا فهمیدم نه، زنده‌ام اما نمی‌دانم که بر چه چیز رغبت برم. سال‌هاست اینم... !!!

مرا دلخوش کنید. مرا بخوانید برای پرستش. مرا جنون دهید. که به هر امید که دستم رسید پایم سست شد، سپس زمین دهان باز کرد. شاخه دورتر می‌شد و گویی با خواستن‌ها خود را مجازات می‌کردم. حالتم مضحک است، و این توضیح بیشتری ندارد. اگر حالتان روزی مضحک شد، می‌دانید.


چه مزخرف که وطن اگر سخت و پیچیده شد، یعنی دیگر وطن نیست موضع جنگ است. و برای کودکانمان فقط وطن داریم... چه مزخرف که عشق اگر بارگاه ربانی‌اش را افتاد دیگر عشق نیست حتی یک دوستی نیست، شاید برای کم‌لطفی نکردن یک تجربه بخوانیمش. چه تقلیل یافته و خرد، چه حیف.

چه دردناک که نمی‌توانم برای وطن از جان مایه بگذارم، برای عشق نیامدهٔ آینده بکوشم، برای شغل آینده و... راستش را بخواهید هیچ وقت هم به همین خاطر تلاش نکرده بودم، آن لحظات از نسخه سخت‌کوش خودم مشعوف می‌شوم، گویی غول سپید خود را شکست می‌دهم. اما خب، تلخ است... باقی اش را بخوانید خواهید دانست...

چه جانکاه است شبی که خستگی مطالعه بسیار هم نمی‌تواند مرا از زیستنم شاد کند، نمی‌تواند مرا منصرف کند از پوچ و خالیْ زل زدن به سقف. نمی‌تواند متقاعدم کند که خسته ام و باید به خودم یک استراحت خوب را پیش‌کش کنم.


دیگر چه حیف است؟ اینکه دو به توان دو دیگر پرواز نیست.و این ساعت دیگر بی‌معنی است. دقائق دیگر هم بی معنی بودند، اعداد دیگر هم اضافه بودند. اما این یکی همراهش چیزهایی با معنای‌از‌دست‌رفته در بر دارد.


چه احمقانه که کسی بخواهد برد ایران را مصادره کند، درد مرا به پای مزخرفات ذهنی خودش بگذارد.وطن را برای خودش بخواهد ایرانی را محکوم کند به غلط یا به درست به نفرت دامن بزند. چه احمقانه اگر کسی منیت جمعی و دوستانه‌اش را به بعدی‌ها و قبلی‌ها و باقی‌ها ترجیح بدهد. مطمئنم چشم موفقیت آدم‌های بخصوصی را ندارم، فقط می‌گذرم و منتظرم باز یک پرچم ایران ببینم. من می‌توانم ج‌الف را و کشورم را از هم تمییز دهم. می‌توانم قوم خودشیفته را از خادمان تشخیص دهم، برایم همین دو معیار کافی است. البته قوم اشرار و اخرار(خرها) را نیز هم.


بگذریم. جای بند بعدی فضا گذاشته‌ام.








به نظرم آن بند چرندیاتی بود که حتی از دهانم بیرون نیامده‌اند، شما هم نادیده بگیرید.





وطن بی‌سر و بی‌پای من! آخ مادر عزیزم که از لکاتگی یک پهلوی دوباره‌اش را و یک انقلاب مزخرف جدید کم داری... با آن جبروت و رخ ماهت ببین تو هم در فلاکتی. منِ کم چه بگویم؟ مادر عزیزم که اکثر سلول‌هایت ساز خودشان را می‌زنند و ارگان‌های حیاتی ات توسط سیستم امنیتی بیگانه شمرده می‌شوند... تو را تنها توصیف بلدم، می‌بینی؟ فقط دوست داشتم بیهوده صدایت بزنم و بگویم چیزی را می‌توانم به وطن تشبیه کنم. راستی من تعریفت نمی‌توانم کنم. اهمیتی هم ندارد، تو مثل عشق می‌مانی نه! تو عشقی و مطمئنا هر کس تو را با دل خودش می‌پرستد.

مادر عزیزم من هفته پیش ایمنی خواندم، که این توصیف به سرم زده‌است!.. حال، فرزند گاه بی‌حوصله‌ات از بازخوانی درسش سر باز زد. قرار است تمام ژنتیکی که به ارث دادیم را حرام کنم. تمام آباد باشی هایم را پامال کنم. قرار است به موجودیت خودم گند بزنم و همراهش انتظارات تو را هم به چپِ ته مانده فولیکول چند روز پیش بگیرم.---» به این می‌گویند کمال‌گرایی درمان‌نیابنده. باشد شفا یابم. سر یک فصل بارهاخوانده‌شده این چنین می‌شوم...

اما این ممکن است واقع شود که امید دارم نشود: قرار است جایی روزی بترسم و دوباره مثل یک پیشی تنهای ترسو به کنجی پناه گیرم و به کل عالم و اعتقادات و ارزش‌هایم شک کنم. چون وقتی از کنج مقابل اتاق به خودم نگاه می‌کردم مبهوت بودم و البته شبیه یک پیشی گم‌گشته که کنعانی ندارد.


تنهایی دقیقاً از آنجایی بد است که تو چونان قلمرویی وسیع و پر از شورش دست خودت میفتی. خودت هستی و خودت.اعتقادات، انتظارات و رویاها، سر و سامان دادن، آینده‌نگری‌ها، و از همه مهم‌تر انجام رسانیدن همه چیز با تو است... هر آبی هست را مستقلا باید از خودت گرم کنی. تنهایی اینجایش پرمضایقه است که کسی نیست به تو یادآور شود؛ «گاهی باید به خودت آسان بگیری»، یا به تو بگوید «دوستت دارم». ریشه ضرورت این دو را نمی‌دانم ولی قطعاً ضروری هستند این را می‌دانم. باید این مرحله تنهایی و به‌خود(باخود)ماندگی را تا قبل از متحد یافتن پشت سر بگذاری... تا زیرساخت رشد و بالندگی را داشته باشی! و سپس اینکه به قول دوستم «قبلِ تو دل هر کار مهمی زدن، ازینکه آدمش هستی یا نه مطمئن شو! اینو هر کس با شرایط خودش میتونه تشخیص بده»

و مهم‌ترین حسن تنهایی، همان آزادی است.


در آخر، یک سری ویژگی‌ها را درون خودم پررنگ می‌بینم که چندسالی با من اند؛ فکر می‌کنم دارم متوجه می‌شوم هویت و شاکله آرزوی بزرگ‌تر از کجاست.

‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌ ‌ ‍ ‌‌‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید