میدانی؟ من هم نمیدانم ولی ، تا به خود آمدم و از خوابِ غفلت برخاستم، به این پی بردم ، هنگامی که چشمانت در چشمانم تلاقی میشود، هر چه سعی میکنم با قایقِ کاغذی کم توانم خود را از درونِ دریایِ چشمانت بیرون کشیده و به خشکی پناه ببرم باز هم در لا به لایِ موجِ دریایت گم میشوم و اثری از منِ قبلی نیست.. میدانی؟ هستیِ جهان بختِ من، وقتی تو رفتی، من همانند دردانه ای تنها زاده بودم، یکدانه من. تحسرِ ارغوانیِ من، چه کنم تا در کسوفِ چشمانت غرق نشوم؟ میدانی .. وقتی به چشمانت خیره میشوم جامه ای از امید به تن میکنم و برایِ زیستن در کنارِ تو دوباره میکوشم.. کلمات حقیر تر از آنند که احساسم را نسبت به تو توصیف کنند.. اما احساسِ من به تو همانندِ احساسِ ابتهاج جانم نسب به ارغوانش است ..
اَرغَوانِ بیاِبتِهاج ؛
نظارتِ گرانقدرتون امیدوارم میکنه..