شمس لنگرودی در یک شعری میپرسد " آیا کسی آنقدر دوستت دارد که از جهان نترسی ؟"
بنظر من سوال بهتر این است که《آیا کسی را آنقدر دوست داری که از جهان نترسی ؟》
فکرمیکنم قدرتی که دوست داشتن کسی به آدم و روح و تنش میدهد دوست داشته شدن نمیدهد. نمیدانم من تا به حال هیچوقت تجربه نکردم . یعنی هیچوقت کسی دوستم نداشت چه برسد به آنکه بخواهم با دوست داشتنش از جهانی نترسم . اما در تاریک ترین روزهای زندگی ام که احساس میکردم دیگر محال است بلند شوم چیزی که از جانب جناب شعرهای من در سینه اممانده بود باعث شد که دوباره بلند شوم . اینکه میگویم چیزی به این دلیل است که حسی که درون سینه من است دیگه فراتر از دوست داشتن و عشق و احساس شده است . دیگر هیچکلمه ای قادر به گنجاندن آن در خودش و بیانش نیست . خلاصه بگویم دوست داشتن قدرتی به آدم میدهد که از صدق سر همان قدرت هزار ایمان و امید درون ادمی جوانه میزد . دوست داشتن و امید آنکه روزی بخواهدت ،بدستش بیاوری یا از این دست کلمات ،قدرتی به ریز به ریز وجودت میدهد که از جهان همنمیترسی . فقط باید آدمش باشد . باید کسی آدم دوست داشتن و دوست داشته شدن باشد . اگر باشد از همان دلتنگی ای که شب به شب سینه ات را چاک میدهد از هماندوری ای که گاه قلبت را از درونه سینه بیرون می آورد قدرتی بدست میآوری که میتوانی یک تنه به جنگ هفتاد و دو ملت هم بروی و از هیچچیز واهمه ای نداشته باشی . " دوست داشتن" قدرتیست که نادیده گرفته شده است . به عقیده ی من دوست داشتن کسی که ارزش دوست داشتن داشته باشد فارغ از آن که آیا دوستت بدارد یا نه ، قدرت وامیدیست که در لابه لای هزار جمله و کلیشه و حس های زودگذر گمشده است . من خوب میدانماگرعشق جناب شعرهایمدر سینه امنبود به راحتی از زمین بلند نمیشدم . امیدی برای نفس کشیدن در یک ساعت بعد هم نداشتم چه رسد به آنکه بخواهم از جهانی نترسم !! . همین . کسی را دوست بدارید که از دوست داشتنش در برابر جهان و تاریکی و مشکلات دوام بیاورید و از چیزی نترسید حتی اگر هیچ اتفاقی بین تان نیفتاده باشد و هیچ ارتباطی با چاشنی احساس شکل نگرفته باشد .
۱۰آبان ۹۹