مجاورت اتاقهای متراکم خوابگاه، واژگان مستعمل سیاسی را در ظرف خبرهای روز اتاق به اتاق میگرداند. در نهایت آنچه از این ارتباطات یک به یک در عرصهی اجتماعی خوابگاهها برمیآید، پویشی بهظاهر خاموش اما پرتوان و همبسته، به پشتیبانی یا در رویارویی با رخدادهای بیرون و درون دانشگاه است.
روایتهای پیش رو، توصیفات دانشجویان خوابگاهی از وقایع اخیر خوابگاه با موضوعات اعتراضات، شعارهای دیوارنویس در تاریخ ۲۵مهر تا ۲آبان و سه شب پیاپی شعاردهی درمحوطههای ۵بلوک خوابگاه داخل دختران درتاریخ ۳۱مهر تا ۲آبان میباشد.
روایت اوّل:
اگر قدیم، و منظورم از قدیم شاید تا قبل از شهریور ۱۴۰۱است، باور براین بود که فعالیتهای دانشجویی ازهرنوع و حتی در نوع علنیاش با درصدی مخاطره همراه است، حالا این مخاطرات را به جد میپذیریم. علنی و پنهانی دیگر برایمان معنا ندارد. الان اتاق ما یک میزگرد بحث و گفتوگوی خصوصی پیرامون مسائل روز دارد. اتاق به اتاق بگردید تا ببینید چقدر بحث بازداشتهای فلّهای دانشجویان دانشگاههای تراز اول و بیکفایتی مسئولان دانشگاه خودمان درباب پیگیری اوضاع داغ میشود.
البته همیشه تعدادی از ما هستند که به شرایط موجود وادادهاند و در طوفانهای سخت اینچنینی، از همه زودتر بادبانهایشان را میبندند. برگردیم به موضوع، بله دیروز هم حوالی ساعت ۱۰شعار دادیم. شعارهای زیادی داده شد و صداهای امروز (۱آبان) از روزهای قبل بلندتر بود. یکی هم آن وسط شعار مرگ بر منافق سرداد که شعار دوم را نداده در نطفه خفه شد. مسئولان خوابگاه در محوطه با عجله چرخ میزنند و برای مدتی ردّ حضورشان محوطه را ساکت میکند اما بیشتریها بیدشان با این بادها نمیلرزد. یک خانمی هم که آخر معلوم نشد از مسئولین خوابگاه است یا دانشجویان تحصیلات تکمیلی یا چی، بین بلوک ۷و ۹ایستاده بود. قصد داشت بچهها را آرام کند. میگفت مخلّ آرامش بچهها هستید و بااین کار امنیت خودتان و بچههارا به خطر میاندازید. بچهها تک به تک از اتاقها جواب میدادند ما آرامشمان خیلی وقت است مخل شده، یا از جانب ما حرف نزن و... سپس بچهها را از هویّت ناشناختهی خود با جملهی "اگر میدانستید من کیام جرئت حرف زدن نداشتید" به هراس انداخت و صحنه را ترک کرد.
روایت دوّم:
نشسته بودیم روبهروی ساختمان سلف. بوی رنگ همهجا پیچیده بود و همه چپچپ به نوشتهی قرمز روی دیوار پشت بلوک "زن زندگی آزادی" نگاهی نصفهنیمه میانداختند و سریع راهشان کج میشد، همهمان ولی زیرلب میگفتیم دمش گرم. مسیر برگشت اما بیشتر جلب توجه میکرد، راهروها و ورودیهای بلوک ما همهاش شده بود محل رقابت شعارهایی که بهتر بودنشان را بزرگتر نوشته شدن و پررنگتر نوشته شدنشان مشخص میکرد. ولی حیف فقط مال یکروز بود. تنها چندساعت بعد، مسئولین تاسیسات با عجله به همراه سطلهای رنگ وارد میشدند تا اثر شعارهایی که روی دیوار خودنمایی میکردند را محو کنند، غافل از اینکه "سرخی خون را نمیتوان زیر رنگ سفید پنهان کرد" (این جمله را دانشجویی زیر یکی از شعارهای رنگ شده نوشته بود.)
کلام را کوتاه کنم. تا میآییم بگوییم انگار کسی به اتفاقات پشت میلههای این خرابشده اهمیت میدهد، فردایش حرفمان را پس میگیریم. این مردهشورخانه آنوریهایش زورشان خیلی میرسد.(جملههای بعدی حاوی کلمات نامناسب برای نشر بود...) ولی دیروز و پریروز باز دیدیم شعارها را نوشتند: از زن زندگی آزادی، مرگ بر دیکتاتور و چندتا چیز رادیکال دیگر....
روایت سوّم:
با دوستانم سر روی بالشت گذاشته بودیم و با روزمرهگویی و تیکّهپرانی از هفتههای پراتفاق دانشکدههامان، یکدیگر را خواب میکردیم. یکهو اولین نفر از بلوک روبهرو فریاد زد: زن، زندگی، آزادی. نفر دوم فکر کنم از بلوک خودمان بود: زن، زندگی، آزادی
نفرات بعد هم که به طبع بچههای چشمبهراه اتاق ما بودند. بعد از ما دیگر فریادهای منقطع به فاصلهی سه تا چهارثانیه در محوطهی خوابگاه طنین انداخت. دزدکی به بیرون نگاه میانداختیم تا مطمئن شویم توسط خانمهای سرپرستی شناسایی نمیشویم. تلاش مسئولین خوابگاه برای جلوگیری از طنین شعارها به تهدید از حیاط خوابگاه محدود نشده بود، روز بعد برای شناسایی دانشجویان شعاردهنده داخل طبقات قدم میزدند تا مگر صدایی از اتاقی به گوششان برسد.
روایت چهارم:
کمی پایینتر از درب ۶از تاکسی پیاده شدم و به طرف ورودی خوابگاه روانه شدم. وقتی رسیدم، در کمال تعجب دیدم در بسته است. نگهبان به طرف در آمد و بازش کرد. خواستم راهم را به طرف داخل کج کنم که صدا زد: خانم کجا؟ بیا اسم و شماره دانشجوییت رو بنویس. اول فکر کردم زمان از دستم در رفته، ساعت از ۹و نیم گذشته و انگار نه انگار که من یک شهروند با سنی بالاتر از سن قانونیام، باید فرم تاخیر پر کنم تا به خانوادهام اطلاع دهند "دختر ۱۹سالهتان دیر به خوابگاه برگشته"، اما عقربههای ساعتمچیام میگفتند ساعت هنوز حتی به ۹هم نرسیده. رو به نگهبان گفتم: "ساعت که هنوز ۹و نیم نشده. اسم برای چی بنویسم؟"
گفت:"نمیدونم. از "بالا" به ما گفتن تا وقتی خیابونا شلوغه، اسامی کسایی که بعد از تاریک شدن هوا برمیگردن رو تحویل بدیم. تو هم سعی کن این روزا دیر برنگردی."
از پشت میلهها نگاهی به خیابان انداختم و پیش خود فکر کردم چقدر با کسی که اولینبار گفت "خوابگاه دخترونه، یه بندی از زندونه" همدردم.
گفتم: "به همون "بالاییها" بگید بیان یادداشت کنن، من اسمم رو اینجا نمینویسم." و بیاعتنا به فریادهای نگهبان به سمت بلوک دویدم.