_ امکان نداره! دختر تو دبیرستان پسرونه؟ نکنه شوخیت گرفته؟
_ نه من میتونم قفل اون گاوصندوق دیجیتالی لعنتی رو باز کنم، نه تو، نه پدرت!
هوای اتاق بعد از منفجر شدن دینامیتها خیلی گرم شده بود و دود سبز آشپزخانه را پر کرده بود. کنار جهانی نشسته بودم که دست و پایش به صندلی بسته شده بود و خودش را تکان میداد. به سهراب نگاه کردم که ماسک شیمیایی را از صورتش کنده بود و با صورت سرخ شده بر سر شهاب داد میزد. گوشم صوت میکشید. بحثهای همیشگیشان خستهام کرده بود. دیگر دعوایشان نباید بیشتر از این طول میکشید. از روی میز پایین پریدم و با اخمی روی صورت میانشان رفتم، با دستانم به هردوی آنها ضربهی محکمی زدم و از هم جدایشان کردم.
_ تمومش کنید. شهاب فقط یه نظر داد. با دعوای شما دوتا هم مثل همیشه به هیچ نتیجهای نمیرسیم. رای گیری میکنیم. ما این کارو گروهی شروع کردیم و هرکسی هم یه نظری داره. کی با اضافه شدن خانوم رُزا به گروه موافقه؟
با لباسهای زرد رنگ و ماسکهای شیمیایی روی صندلیهای فلزی نشسته بودیم. داخل لباس واقعا گرم بود و اصلا برای این کار مناسب نبود. طبیعی بود؛ چون کسی مثل شهاب آنها را انتخاب کرده بود. ساعت پانزده دقیقه از دَه گذشته بود، اما هنوز از شهاب خبری نشده بود. اصلا توقع نداشتیم کسی که تا دیشب پایه ترین فرد گروه برای دزدی از آشپزخونه بود، اینجوری کنار بکشد. جهانی از جایش بلند شد تا چهار نفره شدن گروه را اعلام کند که صدای باز شدن دریچهی زیرزمین آمد و بعد هم صدای قدمهایی که روی راهپله کشیده میشد. شهاب بود؛ لباس زردش را تنش کرده بود و کولهی بزرگی روی دوشش انداخته بود. قبل از اینکه پایش را روی زمین بگذارد، ساعتش را نگاه کرد و ماسکش را روی صورتش کشید. کوله پشتیاش را روی زمین گذاشت و به گوشهی زیرزمین، جایی که ما نشسته بودیم آمد. نگاهی به جهانی که روبهروی صندلیها ایستاده بود کرد و شروع به ورّاجی کرد: میدونستم که میخواستید عملیات رو کنسل کنید؛ ولی نگران نباشید، شهاب اینجاست. پیدا کردن وسایل دینامیت از تو آزمایشگاه کار سختی بود؛ مخصوصا عایق دود. مجبور شدم بعضیاشو از جیبم بخرم. حالا میخواید تا صبح همینجوری بشینید و به من زل بزنید؟ یا اینکه شروع کنیم؟
دینامیتی که با وسایل دور ریز و ناقص آزمایشگاه سر هم کرده بودیم، پشت دیوار کار گذاشتیم. شهاب آخرین چسبهای تکهپاره را روی دینامیت چسباند و به سمت اهرم انفجار، از زیرزمین خارج شد. ما هم پشت سرش از دریچه زیرزمین بیرون رفتیم و آن را بستیم. شهاب دو دستش را روی اهرم گذاشت، چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و بازوانش را منقبض کرد و خواست که اهرم را فشار دهد.
سهراب که به نوار عایق دودی که از جیبش بیرون کشیده بود، نگاه میکرد، دست شهاب را گرفت و فریاد زد: عایق دود!
اما دیگر دیر شده بود. شهاب اهرم را فشار داده بود و با خندهای احمقانه به ما نگاه میکرد. دریچه را باز کردیم و پایین رفتیم. دود سبز رنگی فضای زیرزمین را پر کرده بود و بوی تندی میآمد. شهاب طوری که انگار اتفاقی نیفتاده، گفت: ماسکهاتون، ماسک شیمیایی رو واسه همچین روزی گذاشتن.
سهراب ماسکش را روی صورتش کشید و در دود فرو رفت. بعد از چند ثانیه صدایش آمد که فریاد زد: آشپزخونه! همینه!
جهانی اول از همه سرش را خم کرد و از سوراخی که ایجاد شده بود، وارد آشپزخانه شد. ما هم پشت سرش وارد شدیم. اتاق تاریک بود و فقط نور قرمز ضعیفی روی زمین افتاده بود. چیز خاصی در آن اتاق نبود. فقط یک پیشخوان بلند که از سر تا ته اتاق کشیده شده بود و رویش ظروف آزمایشگاهی و وسایل عجیب دیگری چیده شده بود. نا امید شده بودیم. شهاب زیر پیشخوان و دیوارهای آشپزخانه را زیر و رو میکرد. سهراب طوری که انگار کاملا نا امید شده بود، روی زمین نشسته بود و زانوانش را بغل کرده بود. جهانی هم داخل آن اتاق خالی دنبال کیسههای پول میگشت. اما از محسن خبری نبود. از وقتی زیرزمین پر از دود شده بود، ندیده بودمش. خواستم صدایش کنم که فریادش را از آن سر آشپزخانه شنیدم: اینجاست؛ پیداش کردم!
به طرفش دویدیم. پشت پیشخوان بلند، روبهروی گاوصندوق بزرگی ایستاده بود. دور تا دور گاوصندوق ایستادیم. شهاب که گوشش را به قفل گاوصندوق چسبانده بود، عقب آمد و گفت: دیگه هیچی واسه ساخت دینامیت نداریم.
سهراب به طرفش برگشت و با کف دست ضربهای به ماسک روی صورتش زد: آخه احمق قفل گاوصندوق دیجیتالی رو میخوای با دینامیت باز کنی؟
بعد به جهانی نگاه کرد و ادامه داد: تا کی وقت داریم؟
جهانی که به در کرکرهای پشت آشپزخانه نگاه میکرد، گفت: سالتو همیشه سفرهای معاملهایش یه ماهی طول میکشه.
_ خب این یعنی تا یه ماه دیگه خبری ازشون نمیشه؟
_ آره؛ مگر اینکه...
_ مگر اینکه چی؟
_ مگر اینکه سنسورهای دزدگیر آشپزخونه فعال باشن.
به گوشههای دیوار نگاه کردیم. دور تا دور دیوارها پر از دزدگیرهای روشن بود که چراغهای قرمزشان چشمک میزدند. سهراب به سمت جهانی حملهور شد و آن را روی زمین خواباند. ماسکش را از صورتش کند و همانطور که به صورتش مشت میزد، گفت: عوضی! چرا از قبل اینو به ما نگفتی؟
جهانی، سهراب را روی زمین انداخت، بلند شد و با لبخندی که بر لب داشت گفت: اگه میگفتم که دیگه به آشپزخونه نمیرسیدم.
مات و مبهوت به یکدیگر خیره شده بودیم. الان تقریبا به پولها رسیده بودیم. اما در شرایطی که هر لحظه ممکن بود سالتو و دار و دستهاش سر برسند.
سهراب جهانی را برد، روی صندلی نشاند و گفت: دست و پاشو ببندید تا بیشتر از این واسمون دردسر درست نکرده.
بعد هم چسبی دور دهانش پیچید و گفت: شهاب، ببین میشه با وسایل آشپزخونه چند تا دینامیت دیگه درست کرد؟
شهاب هم نگاهی به وسایل روی پیشخوان انداخت و همانطور که ظرف بالن شیشهای را در دست گرفته بود، با لبخند گفت: آره؛ حتی خفن تر از قبلی. البته این دفعه نیازی به عایق دود نداریم. باید حسابی تو دود غرق بشن.
دور تا دور دیوارهای آشپزخانه را پر از دینامیت کردیم و داخل زیرزمین مدرسه برگشتیم.
چند ساعتی گذشته بود. نمیدانستیم شب است یا روز. خواب و بیدار بودیم که صدای بلندی از داخل آشپزخانه آمد. انگار صدای باز شدن کرکره بود. و بعد از آن هم صدای حرکت ماشینی شنیده شد. شهاب که از چُرت بیدار شده بود و گوشش را به دیوار چسبانده بود، گفت: روغن سوزی داره!
سهراب به طرف جهانی که خودش را تکان میداد و میخواست چیزی بگوید رفت و دهانش را باز کرد.
_ اونا معمولا گروهی میان؛ سالتو تنها نمیاد. ده نفر از آدماش رو همراه خودش میاره.
سهراب خواست دوباره دهان جهانی را ببندد که صدای همهمه و صحبتی از آشپزخانه شنیده شد. چند دقیقه صبر کردیم. صدا ها به ما نزدیکتر میشدند. انگار متوجه سوراخ روی دیوار شده بودند. شهاب دستانش را روی اهرم گذاشت و گفت: دیگه وقتشه!
و بعد آن را فشار داد. صدای بلند و وحشتناکی همهجا را پر کرد. گوشهایم سوت میکشید. دود سبزرنگ از قبل هم غلیظتر شده بود. میز فلزی را کنار گذاشتیم و وارد آشپزخانه شدیم.
از میان جنازهها رد شدیم و به گوشهی اتاق، کنار گاوصندوق رفتیم. دود که کمرنگتر میشد، سهراب رو به جهانی گفت: اینم گاوصندوق؛ حالا چطوری میخوای بازش کنی؟ اصلا از کجا معلوم که توش پولی باشه؟
شهاب که به گاوصندوق نگاه میکرد، گفت: من یکی رو سراغ دارم. از کلاس رباتیک میشناسمش. اسمش رُزاست؛ هکر و برنامه نویس فوقالعادهایه.
سهراب عصبانی شد و به طرف شهاب حملهور شد. مُشتی به صورتش زد و گفت: امکان نداره! دختر تو دبیرستان پسرونه؟ نکنه شوخیت گرفته؟
قسمتهای بعدی داستان دبیرستان، به شرط استقبال شما منتشر خواهد شد.
کی با اضافه شدن خانوم رُزا به گروه موافقه؟