Goat
Goat
خواندن ۹ دقیقه·۳ سال پیش

دبیرستان قسمت اول

روی صندلی کهنه پشت میز چوبی‌اش و روبه‌روی دیواری که عکس‌هایمان را رویش چسبانده بودند، نشسته بود. شیشه‌ی عینکش را با دستمال پارچه‌ای که در دست داشت پاک کرد و آن را به چشمش زد. اخم کرده بود و به زمین خیره شده بود، بعد از چند دقیقه نگاهش را از کفش‌هایم کند، با آرامش نگاهم کرد و لبخند زد. کمی آرام شدم؛ نفسم را بیرون دادم و راحت‌تر ایستادم. از پشت میزش بلند شد و به سمت کمد گوشه ی اتاق رفت. از بین پوشه‌ی بزرگ سبزرنگی، بین آن همه پرونده جوری که انگار می‌خواست فال بگیرد، دستش را برد و یک پرونده را بیرون کشید. پرونده‌ی من بود؛ آن را زیر بغلش زد و به طرفم آمد. لبخند مسخره‌ی روی لبش را تا بناگوش بالا آورد و پرونده را دودستی جلویم آورد. نمی دانستم باید چه کار کنم؛ تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که باید پرونده را از دستش بگیرم و از دفتر بیرون بروم.

ولی اشتباه میکردم؛ باید پرونده‌ام را میگرفتم و از مدرسه بیرون میرفتم. من از مدرسه اخراج شده بودم!


سر کلاس فیزیک روی نیمکت نشسته بودیم و مضطرب از کاری که نقشه ی انجامش را داشتیم، منتظر آمدن شهاب بودیم. علفی هم که ازش خوشمان نمی آمد، یعنی جهانی هم جلویمان سبز شده بود و روی نیمکتی که جای شهاب بود، نشسته بود. علف، موی دماغ یا هرچیزی که اسمش رو میذارید. آدم فروش ترین غیرآدمیزادی که میتونید پیدا کنید. لبخند منفور همیشگی اش رو لبش بود و با چشمانی که چاپلوسی در آن برق میزد، به استاد خیره شده بود. گاهی هم زیرچشمی به ما نگاه می کرد و فحش هایی که زیرلب نثارش میکردیم را لبخوانی میکرد.

بالاخره زنگ خورد و دوان دوان از کلاس بیرون رفتیم. هرطور که شده باید امروز نقشه مان را عملی میکردیم. من و محسن برای چک کردن زیرزمین به حیاط رفتیم. محسن دریچه ی زیرزمین که وسط حیاط بود را باز کرد و همان طور که با دست راستش در را باز نگه داشته بود، گفت تو برو پایین من حواسم هست. به دور و بر نگاه کردم و سریع از نردبان پایین رفتم. پایم هنوز زمین سرد زیرزمین را لمس نکرده بود که به طرف فرش های لوله شده ی گوشه ی زیرزمین دویدم. فرش ها را از روی دیوار برداشتم و آنها را آرام روی زمین گذاشتم. به ملحفه‌ی سفید پشت فرش ها رسیدم؛ خواستم آن را کنار بزنم که صدای محسن را شنیدم. همان طور که گردنش را داخل زیرزمین خم کرده بود گفت: بدو! برو یه جا قایم شو. شهروز داره میاد.

آقا شهروز مستخدم مدرسه بود. فرش‌ها را دوباره به دیوار تکیه دادم و پشتشان ایستادم. صدای باز شدن در زیرزمین آمد و از بین فرش‌ها آقا شهروز را دیدم که از نربان پایین آمد؛ به سمت دیوار روبه‌روی نردبان رفت و جارو و خاک اندازی که در دستانش بود را آنجا گذاشت. داشت به طرف نردبان برمی‌گشت که چشمش به فرش‌های کنار دیوار افتاد. انگار متوجه شده بود که فرش‌ها جابه‌جا شده‌اند. به طرفم آمد. سرم را پشت یکی از فرش ها بردم و چشمانم را بستم. صدای قدم‌هایش که داشت به طرفم برداشته میشد را میشنیدم. نفسم را حبس کرده بودم. خیلی مضطرب بودم؛ صدای ارام باز شدن در زیرزمین به گوشم خورد، اما توجهی نکردم. دستانم می‌لرزید و نبض نداشتم. اگر من را در زیرزمین پیدا می‌کردند قطعا اخراج می‌شدم. صدای قدم‌هایش قطع شد. انگار دیگر به فرش‌ها رسیده بود. چند ثانیه همان‌طور ایستاده بود که یکدفعه گفت: بچه تو اونجا چیکار میکنی؟

که ناگهان صدای بلندی فضای زیرزمین را پر کرد. مثل صدای ضربه‌ای محکم که با تبر بر تنه‌ی درخت زده شود. چند ثانیه بعد از آن، صدای شهروز را شنیدم که ناله کرد و روی زمین افتاد. از پشت فرش ها بیرون آمدم و محسن را دیدم که چوبی بر دستش بود و چند قدم عقب‌تر از شهروز که روی زمین افتاده بود، ایستاده بود. تمام بدنش از ترس می‌لرزید. صورتش مثل گچ سفید شده بود. نگاهش را از شهروز کند و به من خیره شد که دستش شل شد و چوب از دستش روی زمین افتاد.

شهروزِ بیهوش یا شاید هم مرده را روی زمین کشیدیم و در گوشه‌ای از زیرزمین آن را با طناب به پایه‌ی میز فلزی بزرگی که ابزارآلات رویش چیده شده بود، بستیم و نوارچسب پهن و زردرنگی که روی میز بود را دور سرش بستیم. چسب همه‌جا پیچیده شده بود به‌جز دور دهانش. دوتا سوراخ بزرگ با پیچ‌گوشتی جلوی دماغش درست کردیم که حداقل اگر زنده مانده بود، خفه نشود. زنگ که خورد، با احتیاط از نردبان بالا رفتیم. محسن به آبخوری رفت و سر و صورتش را زیر آب گرفت. هنوز رنگش پریده بود. دستش را گرفتم و به سمت کلاس رفتیم.

این زنگ، ادبیات داشتیم. با پنج دقیقه تاخیر سر کلاس رفتیم و استاد با اخم و ترش‌رویی ما را به کلاس راه داد. این زنگ شهاب هم به مدرسه رسیده بود و سر جایی که برایش تعیین کرده بودیم نشسته بود. جهانی هم روی نیمکت ردیف اول نشسته بود. صورتش سرخ شده بود و اشک از چشمانش جاری بود. نمی‌دانستیم شهاب با او چه کرده اما انگار مثل همیشه حالش را جا آورده بود.

زنگ که خورد، سه تایی به زیرزمین رفتیم. از کنار شهروز که هنوز بیهوش بود رد شدیم و به سمت فرش‌ها رفتیم. آن ها را روی زمین انداختم و ملحفه‌ی سفیدی که پشت آنها بود را کنار زدم و ناگهان تلویزیون چهل‌اینچی که عادت داشتیم آن را روی دیوار دفتر ببینیم، از زیر آن نمایان شد. شهاب چشمش برق زد و همان‌طور که کوله اش را از پشتش برمیداشت، گفت: جوری برش داشتم که هنوز نفهمیدن دفترشون تلویزیون نداره! کوله‌پشتی‌اش را جلوی تلویزیون گذاشت؛ ملحفه را روی آنها کشید و گفت: زنگ بعدی وصلش می‌کنیم.

داشتیم از نردبان بالا می‌رفتیم که آقا شهروز پای شهاب که آخرین نفر بود را گرفت و پایین کشید. شهاب روی زمین پرت شد؛ با قیافه‌ای مظلوم که از شهاب بعید بود، نگاهی به آقا شهروز کرد و گفت: جناب سروان ولم کن!

محسن که داشت از دریچه زیرزمین خارج میشد، دوباره داخل زیرزمین پرید و همان چوب را از روی زمین برداشت و بر سر شهروز کوبید. شهروز که بیهوش شد، محسن بی‌آنکه به ما نگاه کند، گفت: الان کلاس شروع میشه و دوباره روی نردبان پرید و با سرعت از زیرزمین خارج شد. شهاب با تعجب به او نگاه کرد و گفت: چشم سلطان! بعد به سمت من برگشت و گفت: این کِی انقدر اژدر شد؟

کلاس بعدی یعنی ریاضی سریع‌تر از فیزیک و ادبیات گذشت. این زنگ وقتش بود که سهراب را به زیرزمین ببریم. کنار دستشویی ایستاده بود؛ کلاه سوییشرتش را روی سرش کشیده بود، هندزفری در گوشش بود و با گوشی‌اش که زیر سوییشرتش قایم کرده بود، کار میکرد که دستش را کشیدم و به سمت دریچه ی زیرزمین بردم. من، شهاب و سهراب همان طور که محسن کنار دریچه کشیک میداد، از نردبان پایین رفتیم. این زنگ حیاط خلوت تر از زنگ های پیش بود. شهاب به طرف کیفش دوید و زیپش را باز کرد. سهراب دور تلویزیون قدم میزد و پورت هایش را برانداز میکرد که بعد از چند دقیقه قدم زدن پشت تلویزیون ایستاد. دستش را داخل جیب سوییشرتش برد و سه تا کابل بیرون آورد. محسن تعجب کرده بود و به سهراب خیره شده بود. من هم که دیگر برایم عادی شده بود، گفتم: به جون خودم اون سوییشرت به یه انباری راه دا...

شهاب وسط حرفم پرید و همان طور که پلی‌استیشن را دستش گرفته بود، با لحن مسخره‌ای گفت: جی جی جیجینگ!

هنوز آن را زمین نگذاشته بود که سهراب سیم هایش را وصل کرده بود و دکمه‌ی پاورش را هم زده بود. بعد همانطور که به صفحه ی تلویزیون خیره شده بود، دست راستش را سمت شهاب برد و گفت: دسته!

شهاب کنترلر مشکی رنگش را از کوله‌پشتی بیرون آورد و همان طور که مات و مبهوت به سهراب خیره شده بود، گفت: این زنگ وقت می‌کنیم؟

سهراب بی آنکه هیچکداممان را نگاه کند، گفت: هنوز دَه دقیقه تا زنگ بعدی مونده. بعد دسته را روی زمین گذاشت، دستش را در جیب سوییشرتش فرو برد و دو تا سی‌دی از آن بیرون آورد. بعد به ما نگاه کرد و گفت: فیفا یا تیکن؟

شهاب سی‌دی تیکن را از دست سهراب قاپید و گفت: میشه اینو بدی من یه شب ببرم خونه؟

سهراب طوری باسرعت که شهاب متوجه نشد، آن را در دست خودش گرفت و گفت: من به کسی سی‌دی نمیدم.

بعد سی‌دی فیفا را داخل دستگاه فروبرد، به سمت شهاب برگشت و گفت: چندتا دسته اوردی؟

شهاب سه‌تا دسته از کوله‌اش درآورد، جلوی سهراب گذاشت و گفت: هر چهارتا دسته‌مو اوردم. سهراب چند دکمه را پشت سر هم فشار داد، نگاهی به ما کرد و گفت: دو به دو میزنیم.

تک آوردیم و من هم‌تیمی سهراب شدم. محسن و شهاب هم که همیشه با هم دعوا داشتند برای اولین بار کنار هم نشستند. من و سهراب که هردویمان بارسایی بودیم، تیم بارسلونا را انتخاب کردیم، لبخند غرورآمیزی به یکدیگر کردیم و شروع به خواندن کردیم: بلاچاو، بلاچاو...

شهاب و محسن داشتند سر انتخاب اینترمیلان و رئال‌مادرید به یکدیگر مشت و لگد میزدند که صدای باز شدن در زیرزمین آمد. شهاب سریعا جلوی تلوزیون پرید و آن را خاموش کرد؛ اما برای این کار دیر شده بود. کسی که تا نیمه خودش را وارد زیرزمین کرده بود، جهانی بود. یعنی بدترین کسی که می‌توانست موقع انجام دادن خلاف یا بی‌قانونی در صحنه ظاهر شود.

از نردبان پایین آمد و روبه‌روی ما ایستاد. ترسیده بودیم و دستانمان می‌لرزید. با آرامش جلویمان قدم میزد و ما هم باتوجه به اخلاق و شخصیتی که از جهانی سراغ داشتیم، کاری نمی توانستیم بکنیم. مثل بازجوها با خیالی راحت جلوی ما ایستاده بود؛ نگاهش به شهاب بود که یکدفعه شروع به صحبت کرد: خب رئال‌مادرید رو انتخاب میکردید. ال‌کلاسیکوی جذابی میشد قبل از کلاس شیمی.

محسن طوری که جهانی متوجه نشده بود، پشتش رفته بود و چوبش را هم در دست گرفته بود. خنده ی احمقانه ای کرد و چوب را عقب برد و کله‌ی جهانی را نشانه گرفت. سهراب با ابروهایش به محسن اشاره میکرد که این کار را نکند. شهاب هم ترسیده بود و دستانش می لرزید. اما من بدم نمی‌آمد صحنه‌ی متلاشی شدن کله ی جهانی کف زیرزمین را ببینم. چوب را عقب‌تر برد و با تمام قدرتش به کله ی جهانی کوباند. صدای بلند و عجیبی دوباره فضای زیرزمین را پر کرد و...


قسمت‌های بعدی داستان دبیرستان، به شرط استقبال شما منتشر خواهد شد.
نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید