اولین تجربه ی شخصیم در بر خورد با انسان غیر ایرانی خیلی جالب نیست . زمانش را دقیق به خاطر نمی آورم ، دوم یا سوم دبستان بود که یک روز نسبتا سرد پاییزی با همان خستگی ها و خواب آلودگی های همیشگی دم طلوع آفتاب از خواب بیدار شدم و کفش و کلاه کردم برای مدرسه . پدرم شورلت شش سیلندر ساخت ایرانش را که فقط گرم شدن موتورش 10 دقیقه زمان میبرد ( چقدر دلم برایش تنگ شده ! ) روشن کرده و منتظر من بود تا از زنگ صف مدرسه جا نمانم.
رسیدن به میدان باغ ملی کافی بود تا متوجه شلوغی غیر عادی سر صبح بشوی . میدان ها و خیابان های شهر پر شده بود از آدم هایی با چهره ها و لباس های خاک آلود. بعضی میخندیدند و پرسه میزدند ، بعضی بهمان چشم غرّه میرفتند ، بعضی با خانواده های پر جمعیت ، هفت هشت تا بچه ی قد و نیم قد و زنانی که تمام صورتشان را پوشانده بودند گوشه ای پیدا کرده و زیراندازی انداخته بودند و وقت میگذراندند.
بعدتر در مدرسه فهمیدم که این جمعیت افغانستانی هایی بودند که با حمله ی آمریکا به افغانستان به ایران پناه آورده بودند . اما خب انگار مدیر و معلمان مدرسه مان خیلی از این موضوع راضی و خوشحال به نظر نمیرسیدند و مدام بهمان گوشزد میکردند که باید در رفت و آمد و برخورد با این جمعیت تازه وارد محتاط باشیم و تا جایی که ممکن هست ازشان دور بمانیم چون معتقد بودند اینها مثل ما نیستند.
الآن که به آن شرایط و زمان باز میگردم و فکر میکنم با خود می گویم خب چرا دولتمان هیچ برنامه ای برای آموزش و توجیه برای هر دو طرف جامعه ی میزبان و مهمان نداشت تا شاید کمی ظرفیت پذیرش تفاوت ها برای هر دو طرف بسط پیدا کند.
حوالی همان سال ها بود که دختر خاله های بزرگم که آن زمان یکیشان دانشجوی ترم یک بود و دیگری دبیرستانی و پشت کنکوری به واسطه ی یک دوست خانوادگی ای که در هتل کار میکرد با دو پیرمرد خوشروی نیوزلندی با همان زبان دست و پا شکسته ای که در آن زمان بلد بودند ارتباط برقرار کرده بودند و از سر ذوق بسیار که با آدم حسابی ها حرف زده اند خبر به خانه برده بودند و آن دو پیرمرد که یکیشان فِرانک و دیگری مِرو نام داشت را به ناهار در خدمت خانواده دعوت کرده بودند که خبر این ناهار تقریبا به نصف فامیل رسیده بود و موجب شد همه ی ما خارجی ندیده ها یورش ببریم به خانه ی خاله ی بزرگ تا این انسان های بزرگوار را از نزدیک رویت کنیم مبادا چیز بزرگی را از دست داده باشیم .
تنها ارتباطی که در آن سن و سال توانستم با ایشان برقرار کنم این بود که شکلات ها و تنقلاتی که با خود آورده بودند را به من و یکی دیگر از بچه های فامیل تقدیم کردند و ما بر سر تقسیمشان دعوا میکردیم و تنها تصویر دیگری که در ذهن ازشان دارم دندانهای بسیار سفید و سالمشان بود .
یک روز از ولنتاین سال 94 گذشته بود و ترم سوم مدیریت گردشگری و تقریبا سه ماه از شروع به کار کردنم در یک مجموعه ی گردشگری می گذشت . بلندای روز بود که دو گردشگر خانم ( فرانسوی ) وارد مجموعه شدند . سفارش دادند و بر روی تختی لمیدند تا از آفتاب صبحگاهی لذت ببرند و تند تند با هم به فرانسوی صحبت میکردند. زمانی که دو گردشگر اقا ( یکیشان بریتانیایی بود و دیگری ایتالیایی ) وارد شدند و روبروی خانم ها نشستند و اعلام کردند که چیزی نیاز ندارند من داشتم به گلها آب میدادم و فضا را مرطوب میکردم. بعد از تمام شدن کارها بر روی نیمکتی که نزدیک به اینها بود نشسته بودم و سرم در کتابم بود که مکالمه شان توجهم را به خود جلب کرد . اقا ها از خانم ها پرسیدند که ولنتاینتان را چجوری گذراندید و آن دو خنده کنان میگفتند که در اصفهان بودند و خانواده ای از آنها میزبانی میکرده و سه شبانه روز تمام در اصفهان مهمان این ها بوده اند و حتی برای بالا رفتن از مناره های مسجد شاه که ممنوع هم هست اجازه یافته بودند ( انگار لاس ریزی با مسئول آنجا زده بودند ) و بدون کوچکترین خرجی در نهایت با بلیط اتوبوسی به یزد آمده بودند .
پسرها اما از تهران رسیده بودند و ولنتاینشان را در خانه ی دختری که در مترو ملاقات کرده بودند و در همان ملاقات اول به خانه ی خود و دوستانش دعوتشان کرده بود گذرانده بودند و از قضا به عیش و نوشی هم رسیده بودند! مهمانی رفته بودند و مشروب خورده بودند در ایرانی که فکرش را هم نمیکردند بتوانند حتی الکل پیدا کنند و یکیشان میگفت ویدی که در تهران کشیده برابری میکرده با ویدی که در آمستردام کشیده.
دخترها میخندیدند و یکیشان می گفت در فرودگاه زمانی که داشته بارش را در صف تحویل میگرفته با مردی وارد مکالمه شده بوده که از او پرسیده بوده اهل کجاست و وقتی پاسخ داده از فرانسه می آید مرد ایرانی دست و پایش را گم کرده و تند تند طوطی وار تکرار میکرده i love you .
پسرها از تجربه های مشابه میگفتند که در خیابان دسته ای دختر دبیرستانی تعقیبشان کرده اند و می خواستند اکانت اینستاگرام و شماره شان را داشته باشند.
یک روز کاری دیگر وقت اذان ظهر بود که موسیقی را کم کرده بودم تا اذان تمام شود. پسر بور و چشم آبی ای وارد شد و سفارش نوشیدنی و ناهار داد و در انتظار سفارشش مشغول مطالعه شد که دختری از اهالی همین شهر خودمان با بسته ی بزرگی از خریدی که از فروشگاه صنایع دستی کرده بود وارد شد و ازم خواست تا چند روزنامه برای بسته بندی به او بدهم و سفارش نوشیدنی داد و روبروی همان مرد چشم آبی نشست .
سفارش هر دو را بهشان تحویل داده بودم و روی نیمکت همیشگیم نشسته بودم که متوجه شدم دختر شدیدا سعی دارد ارتباط چشمی برقرار کند . بعد از اینکه چند لبخند گل و گشاد تحویل مرد چشم آبی داد با انگلیسی دست و پا شکسته و ایما و اشاره گفت که میتواند کنارش بنشیند و بعد از تاییدیه گرفتن حدودا یک ساعتی مغز آن مرد چشم آبی را تماما با اطلاعتی از این دست که گیتار اصالتا سازی ایرانیست و ایرانی ها در ناسا کار میکنند و ماها کلا عرب نیستیم جویید . نقطه ی اوج ماجرا آنجا بود که وقتی می خواست از مرد چشم آبی خداحافظی کند هر آنچه که از فروشگاه خریداری کرده بود را دو دستی به عنوان هدیه بهش تقدیم کرد و با لهجه ی تهرانی شده ازم در خواست صورت حساب سفارش های مرد چشم آبی را کرد و همه اش را تمام و کمال پرداخت کرد و خداحافظی کرد و رفت !
با دوستی که برای مسافرت یکی دو روزه مهمانم شده بود داشتیم در حوالی بافت تاریخی میگشتیم که پیشنهاد دادم بهش به زورخانه برویم و مراسم را تماشا کنیم . هم زمان یک تور چشم بادامی آسیایی در صف خرید بلیط ایستاده بودند . خواستم کمی زرنگی کنم و خارج از صف بلیط بگیرم که نحوه ی خوشامد گویی شخص بلیط فروش داشت دود از کله ام بلند میکرد !
بدون استثنا به هر مردی که بلیط میداد میگفت : welcome jacky John و به هر زنی که بلیط میداد میگفت : welcome yangom
شاید نتوان علت این خودباختگی ها و یا خود برتر بینی ها را با آمار و ارقام و سند و مدرک تجربی و علمی بیان کرد. اما میتوانم با تجربیات چنصد باره ی عینی حداقل برای خودم به این نتیجه برسم که جامعه ی ما چه در قالب مهمان و چه میزبان هیچ هویت اصیلی از آن گذشته ی ولو واپسگرا و سنتی خود حتی ، دیگر ندارد .