ارشیا گنجی
ارشیا گنجی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

عاشقانه‌ای برای ناشناخته‌ها


اولین برخوردهایم با کتاب‌ها و فیلم‌های خوب از روی برنامه نبود. هردو برخورد از سر تصادف بود و اغراق نیست اگر بگویم هر یک به نحوی زندگی من را تغییر داد. هربار بعد از آشنایی با دنیای آثار فاخر و تاثیرگذار، مسخشان شدم؛ به‌طوری که تا مدت‌ها تنها به‌دنبال پیدا کردن فلان رمان معروف و تماشای آثار فلان کارگردان می‌گشتم. آدم وقتی اولین بار می‌فهمد آثار هنری هستند که روی مرز فهمش قدم می‌گذاشته و بعد، آن مرزها را به‌نحوی وسعت خواهند بخشید، ترس کم دیدن و کم خواندن، گریبانش را سفت سفت می‌چسبد. آثار هنری مختلف، کشتی‌هایی می‌شوند که همه با هم، سر یک ساعت مشخص، به مقصد آتلانتیسی دیگر، در حرکتند؛ سفری که تنها یک‌بار اتفاق می‌افتد و ما باید به‌شکلی معجزه‌آسا، همزمان همه‌شان را سوار شویم.

معجزه زمانی اتفاق افتاد که هنر، عادت شد. زمانی که به خواندن و تماشای این روایات اساتید هنر عادت کردم، تصویری در ذهنم شکل گرفت. تصویری که بعدتر منجر به شنیدن مکرر دیالوگ‌هایی مثل «گادفادرو ندیدی و به خودت می‌گی فیلم‌باز؟» یا «کوری رو نخوندی و به خودت می‌گی نویسنده؟» شد. من اما هرگز تغییر رویه ندادم و بعید می‌دانم تا سوی چشمانم باقی‌ست و چرخ‌دنده‌های تفکرم هنوز می‌چرخند، پا در مسیر دیگری بگذارم.

شاهکارها همیشه شاهکار می‌مانند؛ بیست سال دیگر هم جماعتی ادیسه فضایی را تحسین کرده و گروهی آناکارنینا را خواهند پرستید. این‌ها اما تمام هنر نیستند. یادم هست یک‌ بار یکی از آشنایان به من گفت که اگر واقعاً عاشق بسکتبال باشی لیگ‌های داخلی را از دست نخواهی داد؛ حتی اگر کیفیتشان انگشت شصت NBA هم نباشد. حقیقت این است که حفظ میراث هرچیز مسئولیتی‌ست که بر دوش عاشقان و خالقان آن است. آثار کوچک، نمایشنامه‌های گمنام، فیلم‌هایی که از شاهکار فاصله دارند، همه هنوز بیننده لازم دارند.

بی شک اولین کسی که به کوبریک جایزه‌ای هنری داده یا کسی که بودجه اولین فیلم اسکورسیزی را تامین کرده، حس خوبی راجع به خودش دارد. در حقیقت، هنرِ هنردوست بودن، هنر کشف دانه‌هایی هستند که روزی میوه‌های موردعلاقه شما را می‌دهند. برای دنبال کردن شاهکارها، بعد از این که شاهکار شدند، همیشه وقت هست. اما لذت به کشف و شهود رسیدن درباره یک استعداد نوظهور، یا اگر ساده‌تر به آن نگاه کنیم، لذت خوب بودن اثری که هیچ‌کس آن را به شما پیشنهاد نکرده بود، از والاترین لذت‌های زندگی‌ست. یادم است یک‌بار از کسی شنیدم که می‌گفت: «وقتی هنرمندی را از اولین تک‌آهنگ بی‌کیفیتش دنبال می‌کنی، زمانی که بین عامه مردم پرطرفدار می‌شود، طوری احساس غرور می‌کنی انگار فامیل نزدیک یا دوست صمیمی‌ات معروف شده. نوعی حس غرور غیرقابل توصیف.»

به عقیده من کشف رگه‌های طلا لابه‌لای سنگ‌های آهن، مهم‌تر از تشخیص طلا بودن انگشتر درون ویترین است. کشف فیلم خوبی که مهجور مانده یا خواندن کتابی که یک جمله طلایی درون خودش دارد، از ما چیزی فراتر از راوی کلیشه‌ها می‌سازد. هیچ‌وقت تنها با دنبال کردن شاهکارها نمی‌شود شاهکار دیگری خلق کرد. هنر اکثر راویان زبردست، آفرینش نیست؛ بازآفرینی است. یک راوی حقیقی، یک استادکار نویسندگی، چیزهای معمولی زندگی را می‌گیرد و به یک شاهکار بدلشان می‌کند.

این حقیقت ندارد که تنها برترین آثار ارزش مراجعه را دارند؛ این تنها بهانه مضحکی‌ست برای این که از مواجهه با «معمولی‌ها» فرار کنیم. تمامی روایت‌ها ارزش شنیدن را دارند. هر کتابی می‌تواند به‌نحوی توانایی داستان‌گویی ما را بهبود ببخشد. بگذارید این طور بگویم: هر روایتی می‌تواند به نحوی روی ما تاثیر بگذارد.

به عقیده من، دنبال کردن آثار هنری و هنرمندان، روحیه‌ای جست‌وجوگر می‌خواهد. دنبال کردن هنر، آداب شاید داشته باشد ولی ترتیب نه. همیشه می‌توان دوباره به اثری که سال‌ها پیش نفهمیدیمش، رجوع کرد. هنر، چه به‌مثابه لذت و تفریح و چه به‌عنوان مسیری حرفه‌ای، اصولاً نباید ساختاری خطی داشته باشد. به عقیده من، زندگی شبیه به شرکت در میهمانی رقصی‌ست که اکثر میهمانان آن را نمی‌شناسی. باید با ناشناخته‌ها رقصید؛ از ملال بعضی رنجید و از مهارت بعضی دیگر، سر وجد آمد.

من هیچ‌گاه نتوانستم فیلمی را به صرف خوب بودن تماشا کنم یا کتابی را به‌صرف پرفروش بودن، بخرم. برای من لذت حقیقی، در به‌وجد آمدن از خلاصه چندخطی پشت جلد، ذوب شدن در یک قاب تصویر، یا هیجان‌زده شدن از شنیدن یک تک مصرع شعر آغاز می‌شود. به‌گمان من دنبال کردن هنر بیش از سفر به سوی مقصدی مشخص، شبیه پرسه زدن در شهر است. پرسه، عشق‌بازی آدم با ساختمان‌ها و کوچه‌هاست و پاداش این عشق بازی، روبه‌رو شدن با صحنه‌های ناب است؛ کشف یک کافه دنج با چراغ‌های نارنجی گرم و دیوارهای چوبی آبی‌ سیر ته یک کوچه بن‌بست، یا شنیدن اتفاقی دیالوگ‌های دخترکی که از خانه فرار کرده با معشوق پنهانی‌اش.

برای من، زندگی همیشه منشی کریستف‌ کلمب گونه داشته؛ کشف سرزمین‌های نو، تبادل دانش و ابزارآلات با قوم نوظهور و ساختن تمدنی درجایی بکر. به‌نظرم زندگی اینگونه، بدون دفترچه راهنما، جذاب‌تر است. راستش بین خودمان باشد؛ این که یکی دو تا ترانه و چندتایی فیلم سینمایی داشته باشی که جواهرهای پنهان خودت باشند، چندان تفاوتی با داشتن معشوقی مرموز و پنهانی ندارد. بعضی لذت‌ها وقتی کسی از آن‌ها خبر ندارد، بیشتر می‌چسبند. پس دفعه بعد که به کتابی برخوردید که تابه‌حال اسمش را نشنیده بودید ولی روحتان را قلقلک می‌داد، یادی از این حقیر کرده و دربرابر میل برداشتن آخرین کتاب برنده نوبل ادبیات مقاومت کنید، همان کتاب ناشناس را بگیرید و وقتی با یک شاهکار مواجه شدید، جای من هم از آن لذت ببرید.

آثار هنریفیلممعرفی فیلممعرفی کتابنقد
من ارشیام. عاشق فیلم دیدن، کتاب خوندن و نوشتنم و به تازگی مجله فرهنگی هنری خودم به نام دالون رو راه انداختم. دانشجوی صنایعم و در حال کشف جهان بازاریابی و تبلیغات.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید