به دنبال آوایی گشتم؛ نبود. تنها چیزی که وجود داشت "هیچ" بود. هیچ نمی شنیدم یا به عبارتی من درحال شنیدن هیچ بودم؛ خاموشي! آوایی که من برای لمس کردنش لهله می زدم.
همانی که با وجود نبودنش، آرامشي وصف ناپذیر است. می توانم با خاموشي "من" را لمس کنم. به راستی که زیبا و فرحبخش نیست این همه بودن در اندرونی نبودن؟
می دانم، من بی نهایت از هیچ حرف می زنم!
⬿تاجز ونیزی، شکسپیر