دخترک وارد اتاقش شد و در را بست. کشوی مملو از ماشین های اسباب بازی را باز کرد و یکی از ماشین ها را درآورد. پیچ گوشتی کوچکی که خودش اطلاعی از نامش نداشت را برداشت. درحالی که چشمش را به در دوخته بود تا مبادا فردی در اتاقش سرک بکشد، پیچ های اسباب بازی را باز میکرد. با هربار کردن هر دانه پیچ های ریز ماشین درختی از درخت های شوق و هیجانش پربارتر میشد. چشمانش را با بشکافی نامرئی از در برداشت و با سوزن دوباره به ماشین دوخت. زبانش چیزی نمیگفت ولی چشمانش آنچنان هیجان زده بود که هذیان میگفت. باید میدانست چطور ماشین به حرکت در میآید؛ مگر میشود جوابی نداشته باشد؟ و چون جواب دارد او باید میفهمید.
ماشین باز شد. نیمچه نگاهی به در کرد و دوباره سرش را بر روی ماشین برگرداند. با وجود سوالات زیادی که در ذهن داشت ولی زیاد ماشین را دست کاری نکرد تا مبادا از کار کردن بیافتد.
«باتری، جا باتری، سیم، موتور. کدوم یکی باعث میشن ماشین حرکت کنه؟ ولی به نظرم خیلی خفنه ها!»
تند تند پیچ ها را بست و ماشین را درجای خود گذاشت.
معلوم نبود که این روحیه ی پسرانه و کنجکاوش را از چه کسی به ارث برده، خودش هم چیزی نمیداند. خندان به سمت در اتاق رفت و در را باز کرد. هوا تیره شده بود. دوباره چشمانش مزه ی احساس کنجکاوی را چشید.
به اطرافش نگاه کرد و به سمت آشپزخانه رفت.
«مامان؛ چرا هوا اینطوریه؟»
مادرش رویش را برگرداند. شخص به ظاهر مادرش، ماسک سیاهی بر صورت داشت. چشمانش دیگر احساس کنجکاوی را نداشت؛ آن دو جفت چربی احساس ناامیدی را برروی پرده به نمایش گذاشته بودند.زبانش؟ هیچگاه برای به زبان آوردن احساسش تعلیم ندیده بود. به اطرافش نگاهی انداخت. اطرافش پر بود از اشخاص ماسکداری که آشنا بودند ولی غریبه. آنها دوستانش بودند ولی دیگر آشنا نبودند. آنها بیگانه شده بودند.
بر روی زمین چمباتمه زد. چشمان دخترک گریست ولی کسی ندید. گریست ولی نه با اشک؛ او با قلبش گریه میکرد. از چشمانش تکه هایی از قلبش سرازیر میشد. او در بین آشناهایی که غریبه بودند، تنها بود.