«کیت بیشاپ» در اصل شخصیتیست که با داستانش مخاطب را به دنبال خود میکشاند. هرچند، سریال تلاش کرده که به شخصیتهای مانند «اکو»، «جک دوکین» و «کینگ پین» نیز بپردازد و آنها را برای حضور در آثار بعدی آماده کند، اما کیت در مرکز اصلی سریال قرار گرفته و کلینت تنها در تلاش کمک به اوست.
شاید بهتر بود که به موضوعات خانوادگی بارتون مانند هویت اصلی همسرش و کمشنوایی کلینت اشارههای بیشتری میشد. هویت «رونین» و اعمالی که بارتون با لباس رونین انجام داده میتوانست بیشتر از این زندگی فعلی او را تحتالشعاع قرار بدهد که این مهم رخ نداد. همچنین کمشنوایی او میتوانست موضوع دردناکی باشد که بر احساسات مخاطبان تاثیر عمیقی بگذارد، اما تمام ناتوانیهای هاکای در شنیدن و برقراری ارتباط در یک صحنه خلاصه شد و سریال به راحتی از این موضوع گذر کرد.
البته لازم به ذکر است که موضوع کمشنوایی هاکای از کمیکها الهام گرفته شده و در کنار لباس بنفشی که باز هم کیت در طراحی آن نقش بزرگی داشته، هاکای به شخصیت داخل کمیکها نزدیکتر شده و این موضوع سریال را برای مخاطبان کمیک جذابتر کرده است.
احتمالاً زمان کم اثر را میتوان از مهمترین موانع بر سر راه این سریال برای پرداخت به جزئیاتی مانند کمشنوایی و افسردگی بارتون دانست. اثری که در شش قسمت تلاش میکند تا یک روایت اصلی و حداقل سه داستان فرعی را همزمان پیش ببرد، از پروراندن ایدههای ناب خود جا میماند. در واقع، پرورش شخصیتهایی مانند اکو و کینگپین فرصت اصلی پرداختن به بارتون را ار سریال گرفته است. شاید بهتر بود اثر با قسمتهای بیشتری ارائه میشد یا معرفی یکی از این شخصیتهای فرعی به فصل دوم موکول میشد. زیرا با وجود آنکه شخصیتپردازی اکو قابل قبول بهنظر میرسید و مخاطبان برای دیدن او در آثار بعدی مارول هیجانزده هستند، اما ورود کینگپین و در ادامه حضورش بهقدر کافی تاثیرگذار نبود.
کینگپین از مهمترین شخصیتهای شرور مارول محسوب میشود که هواداران زیادی دارد، اما زمان حضور «ویلسون فیسک» به قدری کوتاه بود که سوالات بیجواب زیادی را برای بینندگان به ارمغان آورد و هواداران کمیک را کمی از خود ناامید کرد. گویا عوامل سازنده به علت تمرکز زیاد بر روی نمایش تمام شخصیتهای فرعی، از جزئیات حضور آنها غافل شدند.
البته نباید از ورود هیجانانگیز «یلنا بلووا» و در ادامه، پرداخت خوب شخصیت او نیز به راحتی عبور کرد. یلنا با یک صحنه اکشن زیبا وارد میشود و در ادامه به مبارزه با کلینت و البته کیت میپردازد. او کیت را نمیشناسد و در تمام مدت تلاش میکند که آسیبی به او نرساند. هرچند کیت برای محافظت از کلیت با تمام قوا مقابل یلنا میایستد اما اتفاقی که در این لحظه میافتد مخاطب را بر صندلی خود میخکوب میکند و برای لحظاتی اشک مهمان چشمان بینندگان میشود. در طی مبارزات کیت و یلنا، کیت به پایین سقوط میکند، ولی یلنا با وصل کردن طنابی به او جانش را نجات میدهد. در همین لحظات که کیت میان آسمان و هوا معلق است و با عجز دستان خود را به سمت کلینت دراز کرده، مخاطب صحنه سقوط ناتاشا را به یاد میآورد. سازندگان نیز با خوشسلیقگی تمام موسیقی متن همان لحظه را بر روی صحنه سقوط کیت تنظیم کردهاند که حس نوستالژی جذابی را به بینندهی خود القا میکند.
یلنا در طول این اثر با فلشبک کوتاهی که سریال به گذشتهی او و غیبتش با بشکن «ثانوس» میزند، پرورش مییابد. او دختری احساسیست که پس از پنج سال غیبت به زندگی بازگشته و با فقدان حضور خواهرش مواجه میشود. پس با وچود آنکه او شخصیت اصلی این داستان نیست، شخصیتپردازی قابل قبول کاراکتر او، اعمالش را برای مخاطبان قابل قبول میسازد. از بازی خوب «فلورنس پیو» در نقش یلنا نیز نباید به سادگی گذر کرد. فلورنس با حرکات صورتش توانسته احساسات یلنا را به تصویر بکشد و حتی قلب مخاطب را به درد آورد. همچنین سکانسهای میان او و «هیلی استاینفلد» نیز با وجود شیطنتهای خاص این دو شخصیت توانایی خنداندن مخاطبان را دارند و رابطهای که میان این دو شخصیت شکل گرفته، از جذابیتهای سریال محسوب میشود.
اکو نیز از فلشبکهای دقیقی بهرهمند شد که او را به عنوان یکی از اصلیترین ضدقهرمانان داستان بهشدت برای مخاطب قابللمس کرده بود. او از اقلیتهای جامعه بهشمار میآید که توانسته با تمام موانعی که بر سر راه داشته مبارزه کند و به دختری قوی تبدیل شود و بهطور کامل برای حضور در اسپینآف خود با نام اکو (Echo) آماده شده است.
قطعاً سریال همانطور که از پس شخصیتپردازی خوب یلنا، اکو و کیت برآمده میتوانست از شخصیتپردازی هاکای، کینگپین و حتی جک دوکین نیز بر بیاید، اما زمان کم و تمرکز زیادی که روی صحنههای اکشن و تعقیبوگریز گذاشته شد، سریال را از تحقق این مهم غافل کرد. البته صحنههای تعقیب و گریز تا حدود زیادی بار هیجان اثر را به دوش میکشید و مخاطب را به خوبی دنبال خود میکشاند. خصوصاً در قسمت سوم که کارگردانی آن را «برت» و «برتی» برعهده داشتند. بینندگان در این قسمت شاهد صحنههای زیبایی بودند که گروه مافیایی «ترک سوت» در آنها به تعقیب کیت و کلینت میپردازند. نتیجهی این تعقیبوگریز شکلگیری سکانسهای نفسگیر و هیجانانگیز بود.
مارول بهطور کلی در سریال هاکای با وجود غفلت از شخصیتهای فرعی و خصوصاً کلینت بارتون توانسته با صحنههای اکشن و پیچشهای خوبی که به داستان اصلی داده است اثر قابل قبولی را به مخاطبان ارائه دهد. تاریکی داستان با پیشروی آن در زمان کریسمس تناقض زیبایی دارد که توجه مخاطب را به خود جلب میکند. البته تاریکی و جدیت پایان داستان باعث نشده تا مارول به گنجاندن لحظات طنز فکر نکند و با تقابل کیت و یلنا کمدی به نسبت خوبی را در قسمت آخر رقم زده است.
شاید نتوان هاکای را قدم بزرگ و رو به جلویی برای استودیو مارول دانست، اما عقبگرد نیز محسوب نمیشود. هاکای یکی از آثار متوسط این استودیو به حساب میآید که احتمالاً اگر در فصل دوم بهتر از فصل ابتدایی خود ظاهر نشود، برخلاف سریال «لوکی»، به سرعت از حافظه مخاطب پاک خواهد شد. امید است در صورت وجود فصل دوم، هاکای در شخصیتپردازی و داستان خود بهتر عمل کند.