یادداشتی در رابطه با کتاب یادداشت های زیرزمینی
اثر فئودور داستایوسکی.
نگارنده: آریا آزاد✒
بی تردید پرداختن به تمامی مفاهیم گفته شده در این کتاب ارزشمند،،عاجز است از قلم بسیاری از متفکران برجسته ،،حال آنکه نگارنده این متن یک دانش آموز رشته علوم انسانی بیش نیست،،،لذا این یادداشت،، دربرگیرنده تمامی مطالب گفته شده از این کتاب نیست و با وجود این قصد ما بر این است که به شرح یادداشتی محتوایی درباره این کتاب بپردازیم. کتاب یادداشت های زیرزمینی اثری است از فئودور داستایفسکی که در سال ۱۸۶۴ به قلم نگارش در آمد این کتاب متشکل است از دو بخش (تاریکی)و(بر برف نمناک) بخش اول این داستان به شرح تک گویی هایی میپردازد که علت کناره گیری و انزوای شخصیت داستان از جامعه خویش است و بخش دوم خاطره ای میباشد مرتبط به یکی از دوران های زندگی او که موضوعات آن کامل کننده بخش اول داستان است. در بخش اول کتاب،، خواننده با تک گویی هایی مواجه میشود که دارای مضامینی از قبیل بیزاری جستن،،نارضایتی از اوضا نابسامان اجتماعی و علل کناره گیری فرد از جامعه هستش که از سوی گوینده تک گویی ها(که هویت یک شخص متفکر در جامعه را دارد)در سطر های مختلف کتاب به صورتی فاحش و آشکار نمایان است به گونه ای که در ابتدا باعث شکل گیری یک سری ابهامات و بدبینی ها به گوینده داستان است،،اما هرچه بیشتر داستان مخاطب را باخود همراهی میکند،، علل این بیزاری ها و شرایط اجتماعی که منجر به بروز این روان رنجوری ها میباشد، برای وی مشخص میشود، اما باید ببینیم که چه عاملی سبب ایجاد این روان رنجوری ها برای افرادی این چنینی است،،چه چیز منجر به طرد متفکرانی همچون شخصیت اصلی داستان از جامعه میشود؟؟ هنگامی که جامعه نیرو های محرک خود را برای هرگونه فلسفیدن و تفکر تام با خرد و دانش از دست میدهد،،بی خردی به صورت یک امر ظاهرا ناگزیر به کارکرد ها و ساختار های آن جامعه مبدل میشود به گونه ای که دیگر بازیگران اصلی برپایی این نظام منفعل،، نظام حاکم بر جامعه نمیباشد بلکه تمامی سلسله مراتبی که در حال دامن زدن بر این جریان اند مردم آن جامعه هستند و این در حالی به وقوع میپیوندد که عموم مردم جامعه فقدان خرد و یا تفکر عقلانی را احساس میکنند اما به سبب این امر که جهالت به ستونی استوار به کارکرد های جامعه آنان مبدل شده است،، فارغ اند از هرگونه تحرک در جهت برهم زدن این نظام منفعل،،بدین سان مردم جامعه گمان میکنند که آنچه را که باید به عنوان محوریت اندیشهی خود بدل کنند، صرفا وقایع مسلمی میباشد که جامعهی آنان بدان گرفتار آمده است ،،وقایعی که دوام هرگونه تفکر و اندیشهای را در جهت کارکرد گرایی منفعلانه آن جامعه می پذیرد و هضم میکند و در اثر همین فرایند هرگونه تفکر عقلانی و دگر اندیشی را که در جهت ساختار شکنی آن جامعه باشد طرد میکند،، بنا به همین فرایند مجموع گروه های اجتماعی سکنا یافته در اجتماع،، خود را در طناب بافته شده از جهالتی بر این مبنا که به صرف وجود سلسله وقایع منفعلانه ای که در جامعه جایگزین حقیقتی فاحش شده است میرهانند. حقیقتی که فقدان عقل و خرد و دانش را بازگو میکند. نقل قولی هایی از کتاب را میخوانیم [این افراد در برابر غیر ممکن تسلیم میشوند،غیر ممکن_یعنی دیوار،،کدام دیوار؟،،معلوم است کدام دیوار_دیوار قوانین طبیعی،نتایج علمی و ریاضی. یعنی اگر بر تو کاملا ثابت شود که تو از نسل میمونی و به این دلیل نباید همانطوری که هست مطالب را دریابی و عقیده به آنچه وجود دارد داشته باشی،البته تو باید به سادگی تمام همه را قبول کنی،هیچ کار نمیشود کرد،،زیرا چنان که گفتیم دو ضربدر دو است بله ریاضی است. مثل اینکه حقا وجود چنین دیواری میتواند باعث تسلی بشود،مثل اینکه در ضمن آرامشی دارد،فقط به این دلیل که دو ضربدر دو می شود چهار] لذا با تمامی این تفاسیر از وضعیت جامعه،،،فلسفهی رنج برای متفکران عبارت است از طغیان علیه تمامی محدودیت ها و شرایطی که جامعه بر این افراد سرازیر میکند و محتمل شدن رنج در همه احوال عبارت است از حرکت بر خلافه جریانی که ساختار های جامعه حرکت در آن مسیر را گریز ناپذیر جلوه میدهد،، و به همین دلیل رنج بردن برای یک چنین طغیانگرانی به مثابه یک لذتی بیپایان تلقی میشود،،لذتی بر این مبنا که با وجود تمامی شرایطی که آنان را به تقدیر گرایی و انفعال سوق میدهد مسیری را بر مبنای یک تفکر دنبال میکنند که خود خالق وجود الزام هایی هستند که حرکت در این مسیر را گریز ناپذیر جلوه میدهد. [در این ناله همه بی هدفی و بی ثمری درد کشیدن شما نهفته است و کلیه قوانین طبیعی که ممکن است و میتوانید به تمام آنها تف کنید..]
حال در این هنگام که اراده و جهان بینی توده مردم در تاثرات از کارکرد های جامعه مغلوط شده است، افراد جامعه پیوسته نیاز دارند به ابراز موجودیت برای آن وجودی که بر مبنای ساختار ها و کارکرد های جامعه شکل گرفته است،، در ماهیت این امر،، مهم نیست که این ابراز موجودیت چه قدر از لحاظ باطنی و حقیقی سعادت آنها را در بر میگیرد و یا بر پایه صفات اخلاقی مبتنی بر خرد شکل گرفته است آنچه که در نظر آنان مهم و ناگزیر است این میباشد که این ابراز موجودیت با واکنش مثبتی از سوی خیل وسیعی از گروه های اجتماعی که آنان نیز در این فرایند نقش دارند مواجه شود،، چرا که یک چنین افرادی که از درون خالی هستند پیوسته نیاز به ارضای خود از عوامل بیرونی دارند و تنها آنچه که منتوج میشود از ارضای این تمیلات بیرونی تنها یک لذت عاریتی از تاثرات بیرونی است. [جوابی را در باره خود شنیدن نیز بسیار رضایت بخش و مطبوع است.. آقایان من شما هرچه میخواهید بگویید،،اما این گونه اشارات تمجید است و احترام را دیدن و شنیدن در این عصر منفی ما،،بسیار شادی بخش و مطبوع است،،بی نهایت شادی بخش است] و همچنان که این تاثرات یک نمود عاریتی دارد،، تمامی نظرات و تفاسیری هم که متفکران جامعه برای اصلاح شرایط اجتماعی داده اند نیز برای یک چنین افرادی یک نمود عاریتی پیدا میکند چرا که در چنین شرایطی که بینش فرد در تاثرات از عوامل بیرونیست،،هیچ بینش و یا تفکری جز شناخت فرد از ماهیت درونی خویش نمیتواند او را از انفعال جامعه برهاند. اما نکته ای که باعث تفاوت در این دو وجوه تاثرات بیرونی میباشد این است که در وهله اول(تاثیر از کارکرد های منفعل جامعه) فرد تا زمان حضور خویش در جامعه،،بنا بر این علت که خیل وسیعی از گروه های اجتماعی بر این کار کرد دامن می زنند،، یک لذت عاریتی کسب میکند از این حیث که افرادی شبیه به خودش در جامعه وجود دارد. اما در وهله دوم(تاثرات بیرونی از دانش) فرد بنا بر این علت که فقدان دانش مشخصه اصلی جامعه است و گروهای اجتماعی کمتری بدین امر پرداخته اند و تاثیر پذیری او نیز مبتنی بر یک شناخت درونی نیست، بسیار زودتر از فرایند ابتدایی،، تاثرات عاریتی اش از دانش از بین میرود. اما آنچه که به شباهت این دو امر در نظام ذهنی یک فرد منفل میانجامد این است : ماحصل به ثمر رسیدن این تاثرات بیرونی،،بی آنکه فرد پی ببرد به حقیقت آنچه که در ماهیت درونی این عوامل نهفته است،،می شود بیزاری و انزجار از ماهیت زندگی،، بنا بر این دلیل فرد هیچگاه میل به ارزیابی آنچه که در زندگی بدان پرداخته است را ندارد زیرا آنچه که در طول زندگانی خویش بدان پرداخته است بر مبنای بینشی که فرد خلق کننده آن باشد نبوده،،بلکه پیوسته در تاثراتی بوده است که دیگر افراد و تفکرات به وی القا کرده اند.. و ماحصل یک چنین زندگی ای،، هیچ نیست جز تباهی و دل زدگی از این حیث که فرد هیچگاه فرصت این را نداشته است که زندگی خویش را بر پایه تفکرات خود بنیان نهاند. داستایفسکی اظهار میدارد که مهم ترین عاملی که پیوسته منجر به گریز افراد از یک چنین وضعی میشود این است که فرد به شناخت درونی از خود و جهانی که در آن به سر میبرد برسد تا بدین ترتیب به بینشی دست یابد که زندگی خود را بر مبنای جهان بینی خویش از دنیا،،معنا دهد. به عبارت دیگر،،عامل گریز از این تخاصمات این نیست که فرد به واسطه یک موضوع که آن هم در تاثر از عوامل بیرونی شکل گرفته است عمل کند،' بلکه مستلزم رسیدن به شناختی است که به واسطه آن،، فرد خود خلق کننده موضوع باشد.
حال در این هنگام که اراده و جهان بینی توده مردم در تاثرات از کارکرد های جامعه مغلوط شده است، افراد جامعه پیوسته نیاز دارند به ابراز موجودیت برای آن وجودی که بر مبنای ساختار ها و کارکرد های جامعه شکل گرفته است،، در ماهیت این امر،، مهم نیست که این ابراز موجودیت چه قدر از لحاظ باطنی و حقیقی سعادت آنها را در بر میگیرد و یا بر پایه صفات اخلاقی مبتنی بر خرد شکل گرفته است آنچه که در نظر آنان مهم و ناگزیر است این میباشد که این ابراز موجودیت با واکنش مثبتی از سوی خیل وسیعی از گروه های اجتماعی که آنان نیز در این فرایند نقش دارند مواجه شود،، چرا که یک چنین افرادی که از درون خالی هستند پیوسته نیاز به ارضای خود از عوامل بیرونی دارند و تنها آنچه که منتوج میشود از ارضای این تمیلات بیرونی تنها یک لذت عاریتی از تاثرات بیرونی است. [جوابی را در باره خود شنیدن نیز بسیار رضایت بخش و مطبوع است.. آقایان من شما هرچه میخواهید بگویید،،اما این گونه اشارات تمجید است و احترام را دیدن و شنیدن در این عصر منفی ما،،بسیار شادی بخش و مطبوع است،،بی نهایت شادی بخش است] و همچنان که این تاثرات یک نمود عاریتی دارد،، تمامی نظرات و تفاسیری هم که متفکران جامعه برای اصلاح شرایط اجتماعی داده اند نیز برای یک چنین افرادی یک نمود عاریتی پیدا میکند چرا که در چنین شرایطی که بینش فرد در تاثرات از عوامل بیرونیست،،هیچ بینش و یا تفکری جز شناخت فرد از ماهیت درونی خویش نمیتواند او را از انفعال جامعه برهاند. اما نکته ای که باعث تفاوت در این دو وجوه تاثرات بیرونی میباشد این است که در وهله اول(تاثیر از کارکرد های منفعل جامعه) فرد تا زمان حضور خویش در جامعه،،بنا بر این علت که خیل وسیعی از گروه های اجتماعی بر این کار کرد دامن می زنند،، یک لذت عاریتی کسب میکند از این حیث که افرادی شبیه به خودش در جامعه وجود دارد. اما در وهله دوم(تاثرات بیرونی از دانش) فرد بنا بر این علت که فقدان دانش مشخصه اصلی جامعه است و گروهای اجتماعی کمتری بدین امر پرداخته اند و تاثیر پذیری او نیز مبتنی بر یک شناخت درونی نیست، بسیار زودتر از فرایند ابتدایی،، تاثرات عاریتی اش از دانش از بین میرود. اما آنچه که به شباهت این دو امر در نظام ذهنی یک فرد منفل میانجامد این است : ماحصل به ثمر رسیدن این تاثرات بیرونی،،بی آنکه فرد پی ببرد به حقیقت آنچه که در ماهیت درونی این عوامل نهفته است،،می شود بیزاری و انزجار از ماهیت زندگی،، بنا بر این دلیل فرد هیچگاه میل به ارزیابی آنچه که در زندگی بدان پرداخته است را ندارد زیرا آنچه که در طول زندگانی خویش بدان پرداخته است بر مبنای بینشی که فرد خلق کننده آن باشد نبوده،،بلکه پیوسته در تاثراتی بوده است که دیگر افراد و تفکرات به وی القا کرده اند.. و ماحصل یک چنین زندگی ای،، هیچ نیست جز تباهی و دل زدگی از این حیث که فرد هیچگاه فرصت این را نداشته است که زندگی خویش را بر پایه تفکرات خود بنیان نهاند. داستایفسکی اظهار میدارد که مهم ترین عاملی که پیوسته منجر به گریز افراد از یک چنین وضعی میشود این است که فرد به شناخت درونی از خود و جهانی که در آن به سر میبرد برسد تا بدین ترتیب به بینشی دست یابد که زندگی خود را بر مبنای جهان بینی خویش از دنیا،،معنا دهد. به عبارت دیگر،،عامل گریز از این تخاصمات این نیست که فرد به واسطه یک موضوع که آن هم در تاثر از عوامل بیرونی شکل گرفته است عمل کند،' بلکه مستلزم رسیدن به شناختی است که به واسطه آن،، فرد خود خلق کننده موضوع باشد.
[آیا این مصالح و منافع مردم مسجلا مشخص شده است و همه آنها را فهرست بندی کرده اند؟ آیا نوعی از این مصالح وجود ندارد که هنوز قطعا طبقه بندی و صورت بندی نشده باشد؟ آیا عدهای از اینها نیست که اصلا غیر قابل تقسیم و طبقه بندی و تعیین دقیق باشد؟.. من یک رفیقی دارم که رفیق شما هم هست و اصلا رفیق کی نیست؟؟،، بله این رفیق شفیق شروع و اقدام به کار میکند،،آماده میشود،،آشکارا و واضح و با شجاعت یک ناطق زبر دست توضیح میدهد و تشریح میکند که مثلا آن کار را چه طور بایستی بر طبق موازین و قوانین عقل و حقیقت عمل کرد و به پایان رسانید، بله حتی این رفیق خیلی با حرارت و با علاقهمندی بسیار شدید از تمایلات حقیقی و طبیعی مردم سخن میگوید و آن احمق های نزدیک بین را که نه تنها مصالح خودشان را تشخیص نمیدهند،بلکه اصلا معنی کار خوب را نیز نمیدانند به باد مسخره میگیرد و درست بعد از یک ربع ساعت دیگر بدون وجود هیچ انگیزه و عامل خلق الساعه خارجی،،بلکه فقط در اثر یک نوع تمایل داخلی و درونی که قوی تر از جمله تمایلات دیگر اوست،،غفلتا متوجه میشوی که سرود دیگری مینوازد،،جز آنچه تا قبل از یک ربع میگفت، یعنی علناً علیه کلیه آن نصایحی که خودش میکرد عمل میکند،یعنی علیه قوانین عقل و حقیقت،علیه مصالح شخص خودش،یک کلمه علیه همه چیز عمل میکند،،با وجود این میدانید که رفیق من یک شخص اجتماعی است و به همین دلیل اگر تنها او را مقصر بدانیم،بی انصافی کردهایم. اگر به بشر ثابت کنید که اگر عاقلانه رفتار کند بهتر است،باز نیز عقلش را به رهبری نمیگیرد و برای تسلی دادن به خودش تعمدا کاری بی معنی خواهد کرد. مسلم است که انسان میخواهد که خلق کند،ایجاد کند،،راه باز کند،ولی نگفتید پس چرا به حد افراط و تا سرحد جنون نیز علاقهای به خراب کردن و سراب دیدن دارد و بسیار دیدیم که این کار را بیشتر میپسندد و ترجیح میدهد،،شاید به این دلیل بشر خراب کردن و سراب دیدن را دوست دارد که خیلی میترسد مبادا به مقصد برسد،میترسد که این عمارت و بنایی که در خیالش خلق کرده است به اتمام برساند از به مقصد رسیدن میهراسد،آقایان من شما چه میدانید شاید او این عمارت و بنا را فقط از دورادور دوست دارد و نه از نزدیک،شاید از واقعیت میترسد و میل دارد که این بنا را فقط در خیالش بسازد.] پایان بند بخش اول کتاب(تاریکی) با این توضیح از داستایفسکی به اتمام میرسد که ماهیت وجودی انسان هیچ نیست جز فریب اما این تعریف زمانی صدق می کند که توانایی استدلال عقلانی برای هر دو قشر متفاوت جامعه که در متن فوق بدان پرداخته شد،،سلب شود به همین علت بخش دوم کتاب که خاطره ای است از شخصیت زیرزمینی داستان،،حول این مضمون میگذرد که شرایط اجتماعی و تاحدودی خود فرد نیز چگونه منجر به ایجاد تناقضاتی میشوند که در اثر ایجاد این تناقضات به فریب خود برای سرپوش نهادن بر ابتذال خویش در جامعه روی میآورند و به همین ترتیب نیز ما در این بخش با وجه پارا دوکسیکال شخصیت اصلی داستان که کم و بیش در بخش اول نیز به چشم میخورد مواجه می شویم و همچنین میفهمیم که چگونه این وجه متناقض نیز از عواملی به حساب میآید که متفکرین جامعه در دام آن گرفتار می شوند. ابتدای بخش دوم کتاب با شرحی از حضور شخصیت داستان در دوران کارمندیش آغاز میشود که بی شباهت به داستان همزاد داستایفسکی نیست، ما در این ساختار کارمندی با دو قشر افراد مواجه میشویم بخش اول را کسانی تشکیل میدهند که هیچ وجود متمایزی از نظام سیستماتیک کار مندی خویش ندارند، ارضای تمایلات کار فرما مساوی است با ارضای تمایلات آنها،،،آنچه که این افراد بدان نیازمندند در تقارب است با آنچه که هویت اجتماعی کارمندی مستلزم آن است و خلاصه آنکه تمامی وجودشان گویی به مثابه یک ماشین و یا ابزاری است که کارفرما هرگاه میل به تملک آن را در راستای اهداف خویش داشته باشد تسلیم است.
اما بخش دوم کنشگران کارمندی که قهرمان داستان نیز در آن گروه به شمار میرود،،نمایانگر تشکل قسمی از افراد است که از مرتبه ذهنی بالایی بر خوردارند اما به سبب شرایط اجتماعی در این نظام کارمندی گرفتار آمده اند و حال آنچه که در نظام ذهنی این لاجرمان به حضور در یک چنین نظامی در حال وقوع است این می باشد که عدم ارضای تمایلات بیرونی که در تاثر است از ابعاد ذهنی و درونی این افراد،،منجر به ایجاد روان رنجوری هایی بر این مبانا می شود که فرد،،یک وجود به تمام معنا ناتوان در اجتماع برای خود تصور میکند. و به همین این علت ،،فرد علاوه بر آنکه خود را به دلیل عدم تحقق آرزو هایش ناتوان میداند،،به ایجاد متصوراتی بر این مبنا میپردازد که تصور دیگران از وجود او نیز بر همین پایه ناتوانی و عجز وی شکل گرفته است. حال تناوب ادواری یک چنین وضعی منجر به بروز اختلالاتی متضاد و متناقص در نظام ذهنی فرد میشود،، بدین صورت که شخص گاه خود را ذلیل و ناتوان میشناسد و گاه برتری ذهنی خویش را از اطرافیانش به صورتی کاملا فاحش و آشکار میبیند و در اثر بروز چنین حالتی،،گاه میل به طغیان علیه آن عواملی که توانایی های وی را نادیده میگیرند دارد و گاه میل به تسلیم در برابر کسانی که وجود وی را به تمام معنا ملتمس و ناتوان تلقی میکنند. و اما هنگامی که یک چنین وضعی از سوی کارگزران اجتماعی بر فرد تحمیل میشود، به دو صورت نمود پیدا میکند که در صورت اول،،شخص تمامی قوای ذهنی خویش را علیه این نیرو ها بسیج میکند تا هم به جامعه و هم به خویش توانایی های ذهنی خود را به اثبات برساند،، اما به سبب ایجاد این اختلالات تصورش بر این میرود که دامنه ملزومات اجتماعی که بر توانایی های وی تحمیل میشود بسیار فراتر از آن است که او توانایی مقابله با آن را داشته باشد،، به همین اثنا به رغم تمامی لذایذی که در اندک زمان کوتاهی به سبب طغیان علیه نیروهای اجتماعی بر فرد مستولی می شود،،وی عاجز میماند از هرگونه تحرک برای درهم شکستن این تصورات خیالی،، بدین سبب،، فرد در بخش دوم اختلات ذهنی خویش گرفتار میآید ،بدین صورت که هویت عاجز و حقیر خود را در اجتماع میپذیرد. اما باید در نظر داشت که بارزترین مشخصه این اختلالات ناپایداری آن است،،بدین صورت که هنوز،، هنگامی که برتری ذهنی فرد وی را به طغیان علیه شرایط اجتماعی تشویق میکند و شخص در اثر این تشویش آماده به اجرای عمل میشود،،ناگهان همه چیز از بین میرود و حالت دوم که بر مبنای متصورات عجز و ناتوانی او در نظر دیگران است بروز پیدا میکند. اما باید بدین موضوع نیز توجه کرد که مدت زمانی که فرد در جامعه حضور دارد بسیار بیشتر از آنچیزی است که فرد در تنهایی خویش به سر میبرد و به همین علت اختلال دوم ذهنی وی حال غالبی می باشد که بر او مستولی میشود. و به همین سبب نیز هنگامی که فرد از این حال فارغ میشود،، با ابتذال و سرافکندگی خود مواجه میشود که وی را به سرحد حقارت رسانده است به گونه ای که عارضه تمامی این اختلالات منجر به اعمال قدرت بر افرادی می شود که همچون وی در اثر تخاصمات اجتماعی به پایین ترین نقطه جامعه طرد شده اند. و این همان سلسله اتفاقاتی است که شخصیت داستان با یک روسپی در روسپی خانه ای مواجه میشود.
و اما آنچه که در این قسمت جالب توجه است این میباشد که نحوه اعمال قدرت یک چنین افرادی بر کسانی که همچون خودشان گرفتار ناراستی هایی شده اند،،اما از لحاظ ذهنی در رده پایین تری میباشند،، بدین صورت است که فرد به واسطه اندوخته های ذهنی خویش،،طرف مقابل را به اصلاح رفتار و منزه کردن خود از تمامی ناراستی ها و سستی ها راغب میکند،،،بدین صورت که آنچه که از این عمل انتظار دارد این است که فرد،، با عدم توانایی شخصی،،که به واسطه اندوخته های ذهنیش بر وی اعمال قدرت میکند مواجه شود تا بدین ترتیب احساس اقتدار و برتری اخلاقی از جهاتی بر وی مستولی شود،، اما آنچه که گریبان قهرمان داستان را میگیرد این است که شخص روسپی هنگامی که به اصطلاح با پند های اخلاقی وی که در واقع با هدف اعمال قدرت انجام گرفته بود مواجه میشود،،میل به تحول وضعیت کنونی خویش و طغیان علیه تمامی ناراستی هایی میکند که جامعه بر وی ملزوم کرده است و این همان چیزی است که شخصیت اصلی داستان در اثر اختلالات ذهنی، برای تحقق آن ناتوان گشت،،به همین علت هم هنگامی که زن به خانه او میآید و او را در حالتی میبیند که مشغول نزاع و درگیری با صاحب خانه خود است،،شخصیت داستان تمامی تلاش خویش را برای حقارت زن به این علت که برتری شخصیتی خویش را به وی ثابت کند انجام میدهد.. در پایان اینکه این کتاب،، بیانگر این موضوع میباشد که دامنه ملزومات و تضاد های اجتماعی به قدری بر افراد اثر گذار است که حتی در این میان،، متفکرین جامعه نیز نمیتوانند از آن رهایی یابند به گونه ای که محیط اجتماعی آنان را به ورطه تباهی حاصل از کارکردهای حاکم بر جامعه رها می کند و فرصت هرگونه مقابله و ساختار شکنی برای ایجاد یک دگر اندیشی را از آن میستاند و همین امر نیز نقطه عطف ایجاد بسیاری از اختلالات ذهنی برای این افراد و در نتیجه بسیاری از معظلات اجتماعی دیگر میشود.
نگارنده: آریا آزاد