| ارتزاق از مشت پوچ
| نقدی بر فیلم « کــت چرمــی »
| نويسنده: آریاباقــری
| نمره ارزیابی: 0 از 4
وارث خشونتهای بیپایه، شخصیتهای بلاتشخص و پرکنشِ بیانگیزه، پلاتهای داستانی درهم پیچیده و فروپاشیده، با جنس روایاتی که خواهان فرار از واقعیتی هستند که حاصل تجربۀ نزیستۀ فیلمساز است؛ خروجیاش میشود: «کتچرمی». فیلمی که امروزه پرفروشترین فیلم غیرکمدیِ سینما شده است. «کت چرمی» فیلمی مسئله محور اما بیابتداست. به کارگردانی «حسین میرزامحمدی». فیلمسازی خوشآتیه که با اولین فیلمش میتوان دریافت اگر به زیست و شهود حسی خود اکتفا کند و حس و حساسیتهای خود را تربیت کند میتواند مستعد به قصهگویی شود. و مشخص است که در این فیلم بیش از آنکه خودکفا شود، شاگردی میکند. شاگردیِ کارگردان بد و پر سر و صدایی چون «محمدحسین مهدویان». «کت چرمی» فیلمی است اسیر دستِ سانتی مانتالیسمِ جاری در سینمای ایران، که هرآنچه نباید بگوید - و باید با طمانینه و احتیاط نشان دهد - را جار میزند.
جدا از عنوان «کت چرمی» که تنها اسمی برای بیحاصل پرانتز باز کردنهای فیلمساز است و هیچ ایجاب و التزامی ندارد؛ روایت فیلم عجول است و دادههای به فرجام نرسیدهاش را در ارتقای درام، بر سر مخاطب هوار میکند. از آنسو کارگردان که قرار است همان دادهها را در جوهرۀ داستان به منصه ظهور رساند، بیش از اینکه درصدد بیان «چیستیِ» نقاد و برّندۀ خود باشد؛ درگیر ساخت و پرداخت هضم نشدۀ روابطی است که در بدیهی ترین علتهایش در گلوی فیلمنامه گیر کرده است. از این رو فیلمنامه بیجان است و از بیماریِ صرع، درگیریهای کلامی و فیزیکی ابتدایی سوءاستفاده میکند.
قصه قادر به عینیت بخشیدن رویدادها و المانهای شخصیتساز نیست. همین مسئله موجب میشود بسیاری از دالهای داستان، در فیلمنامه محو و در کارگردانی تلف شوند. براستی چرا کسی که شرکت پتروشیمی دارد باید خیریه بزند؟ این دادۀ اطلاعاتی فارق از اینکه بیشتر تهدید است تا یک گزارۀ توصیفی، اصلا به چه درد میخورد؟ چقدر کمک میکند قصه به گرههای دراماتیک خود نزدیک شود و بار حسیاش ثمر رسد؟
«کت چرمی» فیلمی مسئله محور اما چندپاره و گیجی است که قرار است پشت عیسی حرکت کند و انگارههای شخصی عیسی را بسازد - اما نمیسازد. اسامی شخصیتها نیز افزون بر گریم، با آنها تجانس ندارد. عناوینی مثل عیسی و آذین؛ آنهم با موهایی خرمایی و پرپشت، نسبت و تناسبی با شخصیت هایی که درد و دغدغههایشان بتشکنانه و ظلمستیز وجه تسیمه ندارد و در نخ نماییِ تلویزیونی از فقط یک مدل استایل و پوشش جلوتر نرفت است. اصلا شبهشخصیت - نه شخصیت ! - عیسی به یکباره چه چیزی میبیند که مسئلۀ فساد مالی در پس پردۀ بهزیستی برایش اینسان مهم و دغدغه میشود؟ آیا صرفِ دیدنِ تشنج یک دختر و آگاهی از بیماریِ صرع کافيست تا او را مجاب سازد تا از فسادِ باندی مافیایی و دسته بالا پردهبرداری کند؟
از آنسو مسئولین مربوطۀ دولتی و ذیصالح داستان نیز هیچ تاثیر و برشی ندارند. مافوق عیسی ذاتا یک عروسک خیمه شب بازی است که فقط بلد است دیالوگهای تکانشی-سفارشیاش را با داد و فریاد بگوید، آنهم درحالیکه هیچ کس برای حرفش تَره هم خورد نمیکند. بازرس پلیس نیز چنین است. شخصیتی بسیار تصنعی که مترسکی از شمایل یک مامور پلیس را داراست. با بازی بسیار بد «بهزاد خلج» که دچار خودفریبی مهلکی در عرصه بازیگری شده است.
چرا که اکت مهر و موم شدهاش در همۀ نقشهای سریالیِ اخیرش، با اخمها و درهم فرو بردن ابروها، تعللها، شیوۀ قوز کردن، ایستادن و استایل پَـهن و معوج نشستن را به غلط نقطۀ قوت بازی خود میداند. درحالیکه این نشان از تهی بودن ادراک شهودی-حسی بازیگر از بُعددهی به ماهیت نقش و شخصیتِ قصه دارد که امر بر او مشتبه شده که گمان میکند، این لابد متد خاص بازی و بازیگریِ اوست. شخصیتی مَچل و از همه جا آطل و باطلی که در جامۀ پلیس (اما در نقش یک کودن) ظاهر میشود تا صرفا دیرتر از موعد مقرر، بدون حکم از راه برسد و دائما به مظنونین بگوید که «در دسترس باشند» انگار که مثلا اگر در دسترس نباشند، او میتواند کاری از پیش ببرد و زهره چشمی بگیرد.
بازی «جواد عزتی» اما در این شخصیت مغلوب و مستحیل شده است. از این رو تنها در لحظاتی که او تکگویی میکند خوب ظاهر میشود (مثل سکانسی که در ماشین از بچههای بهزیستی حرف میزند و تارهای صدایش لرزان از گفتن واقعیت و حقیقتِ مظلومیتِ کودکان بیسرپرست است) وگرنه بازیِ او هیچ تفاوتی با دیگر بازیگران بیرنگ و قدرت فیلم ندارد. همچو مداد نوک تیزِ سفیدی است که روی کاغذی سفیدتر، سعی برآن دارد تا دیده شود. از لحاظ باطنی نیز ادراکِ شخصیت عیسی از مسائل جاریِ در پرونده معقولانه جلو نمیرود.
سوال اینجاست که براستی چه میشود که عیسی به شخصیت مرموز «صابر ابر» اعتماد کرده و ویسهارا برایش میفرستد؟ شخصیتی که هیچ المان مثبت، اعتمادساز و ایجابی از او ندیده ایم اما به ناگاه میبینیم که عیسی برای او جدیترین مدارکش را میفرستد. این یعنی کارگردان قادر نبوده است که حتی زمینههای این اعتماد را نشان دهد. یا به سخنان مرشدِ کژراهه رفتهاش - محمدحسین مهدویان - گوش سپرده و مثلا میخواسته هیچکاکی عمل کند؟
سوال اساسیتر دیگر اینجاست که اصلا "رفیعی" دقیقا کیست و چه شمایل انسانی و سینماتیکی بهخود میگیرد که برای مخاطب دستگیری او باید دغدغه شود؟ اصلا او کیست و چرا باید غایب باشد؟ تا به ناگاه و با کوچکترین تلاش و برنامهای اینچنین مذبوحانه، لوده و دمدستی با ماشین تصادف کند؟ شبه شخصیتهای مثلا کنجکاو قصه «کت چرمی» به تاثیر از مرشدِ کژراهه، در فیلمِ بسی دردناک و اسفناک آخرش - «مرد بازنده» - اگر بگوییم همگی توهم توطئه دارند بیراه نگفتهایم.
چرا که فیلم هیچ دال و مدلولی و فکتی برخاسته از یک معما، چالش، کژروی، تبهکاری، توطئه یا هرگونه عملی سوء به مخاطب نمیدهد که حال قصد دارد با «هیچی»، یک باند فاسد مالی در بطن یک بهزیستی را رسوا کند. نه جای بخیه و زخمهارا نشان میدهد، نه مفقودشدن برخی از بچههارا نشان میدهد و دالی مبنی بر وجود یک باند مافیایی را نشان میدهد. وگرنه نه خاستگاه انگیزه، نه پایگاه درام و نه چیستیِ مسئلهای که بگوئیم صرفا با یک کنشِ بخصوص، زمینۀ عدم تعادل را در شخصیت اصلی برای ماجراجویی فراهم کند، در بافت فیلمنامه مشخص و محرز نشده است. گویی شخصیتها بیشتر درحال جنگیدن با دشمن فرضیِ کله گندهای هستند که چون مافیایی است دیده نمیشود، اما به ناگاه پیکرۀ مضحک و خمیر شدهاش با ماشین زیرگرفته میشود. این مثلا جنس دراماتیزه کردن به سبک «محمد حسین مهدویان» است تا بیشتر از قِبل نشان ندادن نان بخورد، تا نشان دادن.
اتفاقا از منظر شمایل شناسی و دلالتهای بصری، شخصیتِ [مثل همیشه] تخت و بیروحِ «ابر» بیشتر به شمایل رئیس یک باند مافیایی میخورد تا شخصی که قصد همراهی و همکاری برای زمین زدن «رئیس بزرگ» - رفیعی - را دارد. این نشان میدهد کارگردان - و صدالبته فیلمنامه - هنوز قادر نیستند در مرحلۀ اول، دوست و دشمن را به مخاطب و دیگر شخصیتها معرفی کنند، چه برسد به پیشبرد دراماتیک. زیرا شمایل ظاهری و بازیِ ساکن و مرموز «اَبَـر»، بیشتر به مافیایی بودن شبیه است تا اینکه رفیعی سرمنشا همۀ این اتفاقات باشد. با دیالوگهای ابترِ پینگپونگیای که نه درام را پیش میبرند و نه داستان را رهنمونِ یک چالشِ حساس میکنند.
اما بیآنکه سازندگان متوجۀ این نکته شده باشند، روایت نانهادۀ فیلم چنین گزاره میدهد که «اساس بودن در جهان اداری، عین مجرم بودن و مقصرشدن است.» گویی نظم و انضباطی اداری: "کاغذبازیها، مرسومات و ضوابطِ لازمِ کاریشان" جملگی راههایی برای فرار از مواجهه با اصل حقیقت هستند. حقیقتی نفسگیر که از قضا همه از مواجهه با آن به علت نقدِ بالا دستیشان فراریاند.
از این روست که فیلم تعمدا از لحظاتِ دراماتیک فرار میکند. حال یا بابت ناتوانیِ کارگردانی و فیلمنامه است؛ یا از پرداخت کلیات و جزئیات قصه عاجز است - که البته بعید است لحظات دراماتیک را چنین قصهای برای یک لحظۀ خاص فدا کند. حال نباید غافل شد که از ویژگیهای ستودنی و ظریف کارگردانی - که در اینجا انگاری به سخنان مرشدِ کژراهه رفتهاش گوش نسپرده - این است که دوربین خود را، خلاف دوربین تمامیِ آثارِ مضمحل مهدویان - متکی به [حرکت] شخصیت میکند، تا با حرکتِ شخصیت حرکت کند. به عبارتی، دوربین خودمختاری تکنیکال در حرکت ندارد. لذا در تسخیر اعمال شخصیت است تا اینکه خودسر، سرش را هرطرف که تمایل دارد بچرخاند.
جالب است که شخصیت عیسی که فقط اُرد حقیقتطلبی میدهد و دم از غیرت و شهامت میزند، تا یک کتک میخورد پا پس میکشد. نه به آن بزن بهادری نه به این نازک نارنجی بودنش ! براستی او چه دیده و چه شنیده که اینگونه منقلب گشته و از ادامۀ تحقیقاتش برای گرفتن رضایت مادر آذین پا پس میکشد؟ همو که لافهایی مثل مرشدِ کژراهه رفتهاش میزند و میگفت «من مینشینم تا بیایند سرم را ببرند» با یک کتکِ نخنما که بیشتر شبیه به کمدی است (آنهم از جانب عباس جمشیدی فری که در هر کالبدِ نقشِ جدی قرار بگیرد، آن را لوده میکند) به راحتی پا پس میکشد.
فیلم، بااینکه سیر علیّ معلولی بظاهر منطقیای دارد اما در باطن به همین مسئله باخته است. چرا که هیچکدام از کنشهایش عمیق نشده و پیشبرنده نیستند. همچنین ساختار دال و مدلولیِ خودرا از دست داده اند. رابطۀ دخترک معتاد، «آذین»، با «عیسی» مستعد به پیشروی و عمیق شدنِ بیشتر است، که از تتمه الگوی فیلم بدِ «لئون: حرفه ای» نیز وام گرفته است. اما مشخص نیست نویسنده به چه دلایلی به کم مایگی روایاتِ آن دو قناعت کرده و سطحی نگرانه رابطۀ آن دو را سرسری و باعجله و نابلدی رد میکند.
از مشخصاتِ سرسری و سطحی نگاه داشتن رابطۀ آن دو همین بس که به ناگاه «آذین» متاثر شده و اقرار به قتل میکند. بیآنکه اصلا چرا و چگونگیِ روند این اقرار مهم شده باشد. براستی چرا؟ فیلم حتی اندک رابطۀ استواری میان دونفر را نیز نمیتواند بسازد. چه بسا بهتر بود تا از قِبل روابط انسانی و مقنعی که میان «عیسی» و «آذین» شکل میگرفت، آذین پله پله به افشای حقیقت و اقرار خود به قتل تن میداد تا از سایهٔ آرامش و اطمینان از خانوادهٔ نداشتهٔ خود، پیامد عمل خود را بپذیرد و خود به مصاف با حقیقت برود. نه که روی پشت بام، پشت کولری آبی مخفی شود و با گریهای مضحک و لوس به ناگاه پرده از چنین واقعهٔ هولناکی بردارد.
نه تنها رابطۀ دخترک با عیسی، بلکه هر رابطهای که میان آدمهای به فردیت نرسیدهٔ فیلم میبینیم مبتلا به چنین عارضهایست. بگونهای که قطب سنگین قصه - اَبَـر - که همیشه ساکت، ساکن و باوقار جلوه میکرد و همیشه برگ برندهای در دست داشت تا هربحثی را او نقطه بگذارد، بطرز ناگهانی و مبتذلی پشت تلفن مستاصل دیده میشود. آنهم با کسی که مشخص نیست چه کسی است.
و وقتی او پشت تلفن از سر عجز فریاد میزند و شِکوه میکند، این مسئله نشان میدهد که فیلمنامه از ابتدا به ساکن متزلزل بوده که نه تنها قادر نبوده قطبهای مثبت و منفیاش را به درستی نشان دهد بلکه حتی نمیتواند حداقل تصویر ثابتی را نیز از پردازش شخصیتهایش حفظ کند. چرا؟ چون شخصیتها به آنی زیر و رو میشوند و دست به تصمیمات و احساساتگرایی هایی میزنند که اصلا مقنع و ملموس نیست.
که حال اگر بخواهیم این معضل را در بطنِ متن، ریشهیابی کنیم، از قضا این مسائل نشان میدهند که روایت نانهاده و زیرینِ فیلم پشت قدرت و دست غایبِ مافیاست، تا از قِبل آنها ضعیف کشی کند. دوربین هم از بالا وقت تلف میکند تا «زری» اعدام شود (که بعدها میفهمیم اعدام نشده) - انگار که خاله بازی است - و دختر را هم کشان کشان از حمام باحالتی زار و نزار بیرون کشند. این، یکی از ویژگیهای سینمای معضلزدۀ ایران است که جدا از اینکه به اسم آسیبشناسی، آسیبزایی میکند؛ شخصیتهایش نیز اسیر سانتی مانتالیسمِ رایجِ رقت انگیزی میشوند.
به همین علت درامهای (مثلا) اجتماعی ایران، چیزی جز دست و پا زدن در باتلاق مشکلات برای گفتن ندارد. چون افعال شخصیتها در سیر قصه همیشه با تصمیماتِ نامرئی دستان پشت پرده (بالادستی ها) از بین میرود. اینگونه است شخصیتها در عین سگ دو زدن، اکتیویته و منفعل میشوند و بدل به افرادی میشوند که بود و نبودشان اصلا مهم نمیشود. چهبرسد به اینکه اعدام آنها مخاطب را متاثر و مبهوت سازد.
از این روست که قصه عملا پشت مقام غایبِ «رفیعیِ» کذایی است. خودِ فیلم هم صرفا به نمایش پیکرۀ تصادفیاش بسنده میکند تا از این بیشتر به ساحت مقدسِ او نزدیک نشود. این مقوله؛ اتفاقا نشان میدهد که پایگاهِ ناخوداگاه روایت، حتی مقام و ابهتِ رفیعیاش هم برایش جدی نیست. درنتیجه از همه چیز سوءاستفاده میکند. که البته این فرصتطلبی و سوءاستفاده کاملا ریشهای مهدویانی دارد، تا از قِبل مشتِ پوچش، با شارلاتانبازیهایش ارتزاق کند و مثلا بگوید که حرفشهای مهم سیاسی در چنته داشته است اما چون نمیتوانسته شفاف حرف بزند در لفافه گفته است.
لفافهاش هم میشود همین آشِ شلم شوربای مثلا معماییای که [به عمد] هیچ گاه قصد نزدیکی به سوژه، درونمایه و شخصیتاش را نداشته است. چه بسا از اول قصدش نمایش سگ دو زدن افراد دغدغهمندی بوده که بصورت نخنما شکستشان حتمی بوده است. با پایانی که رسما مهر تاییدی بر پیروزی قدرتِ مافیا و معلومالحالیِ شخصیت اصلی - و فریبخوردهاش- مثل مخاطب میزند.
منبع: کانال فرم و فیلم