«مرثیهای برای یک بازجوییِ خاموش»
نقد تئاتر «تروما»
نویسنده: آریاباقری
نمره ارزیابی: 0 از 4
نمایش «تروما» به کارگردانیِ «احمد سلیمانی» نمایش بدی است. پوسترش نیز به تقلید از نمایش بد دیگری حسین پارسایی - قهرمان - علیه شخصیت است. اگر در پوستر قهرمان، بطور علنی مگسک تفنگ را سمت عنوان «قهرمان» نشانه میگرفت، حال از عنوان گذر کرده و به شمایل نگاریِ ابعاد صورتِ حاج قاسم سلیمانی، بطور نادیدنی نشانه رفته است. پیکرۀ حاج قاسم در راس پوستر (همانند شخصی مجهول الهویه) چنان قرار داده است که نظیر دروازهای چند تن به درون آن وارد شده اند. پس تاکنون پوستر نه توانسته است نسبت و تناسب خودرا با عنوان « تروما » ملموس کند و نه قادر بوده تروما را ابژه کند. ترومایش بیش از انکه مشکلآفرین باشد در مواجهه اول، یک راه گریز است. پس چرا تروما؟ اصلا این ترومای کیست؟ دوست یا دشمن؟ منطقا چشم آن چیزی را که روبرویش قرار دارد میبیند. بنابراین وقتی عنوان تروما روی سرِ مرد مجهولالهویهای که از قضا ابعاد و شمایل پیکرهاش شبیه حاج قاسم است میافتد؛ اینگونه استنباط میشود که این POV - که همسو با زاویه دید تماشاگر است - POV دشمن است که شخصیتی با این توصیفات را ترومای خود میداند.
اما باز صبوری پیشه کردم و برآن شدم تا دریابم براستی تئاتر چطور با عنوان و ادعایِ پوستر مواجه میشود. با موسیقیای که قبل از اجرا حوصله بر است و مثلا درصدد جلب احساسات است اما در کارکرد و جایگذاریِ آن قبل از اجرا، بعنوان افکت بعنوان بذرپاشیِ تعلیق، عیب محسوب میشود. اولین تابلوی نمایش بعد از بالا رفتن پرده چیست؟ تابلویی بیهویت، تخت و بیروح که در ناکجا آباد -مثلا آن دنیا - به سر میبرد. چندصدا بعنوان نجوا به شخصیتی ناسزا میگویند. بعدها میبینیم که مردی با لباس راحتی و گشاد در میانۀ صحنه ایستاده و جلو نمیآید تا مخاطب سیمای اورا ببیند. در دوطرفِ او، شاخسارهای درخت های خشکیده و نوک تیز اما بلندبالا و مزین به نورهای زرد رنگ دیده میشود، که اگر کمی دقت کنیم میتوانیم دو تن دیگر را با لباسهایی مثل لباس امداد و نجات ببینیم که بصورت نیمرخ در دوسوی صحنه فیکس شده نشستهاند. تابلو در لانگ شات و بک استیج میگذرد و هیچ حس تعلیق و تصویری تئاتری نمیدهد. همه چیز عام است و اخته و ترسو و خنثی. نه شخصیتی میسازد؛ و نه سوبژکتیویته و خواب و رویایی .
قبل از شروع باید گفت که نمایش؛ مرعوب دکوپاژ است و اکسسوارهای ماشینیاش به سیاق تئاترهای بیومکانیکیِ میرهولد، بَـدتر اختگی و پَـرتیِ صحنه را در چشمان کنجکاو و فعال مخاطب عیان میکند. چرا که برخلاف میرهولد که با تاثیر از استانیسلاوسکی، انگیزههای درونی بازیگران را بازتابی جسمانی و کانستراکتیویستی میداد؛ احمد سلیمانی - یا بگوییم: پارسایی - همۀ ابعاد حجمگرایانۀ محیطیاش را نه تئاتری، بلکه سینمایی، به شکل نازلش، میبیند. آن هم نه در کنکاش رابطۀ انسان با اکسسوارهای غولپیکر که آدمی را مرعوبِ خویش کند تا گریزی هستیشناختی بزند؛ بلکه از برای تبختر و خودنماییهای هرچه بیشتر برای مخاطبش، تا اینچنین توجهش را گدایی کند. بطوریکه هروقت صحنۀ گردونِ تالار وحدت بچرخد و سازۀ مکانیکیِ غولپیکرِ چندطبقهای رونمایی شود، این چشمانِ مخاطب باشد که مرعوب و مفتون چنین سازۀ بیروح و بیهویتی گردد. اکسسواری آخرالزمانی که تجهیزاتِ آن زیرزمینی جلوه میکند. میان زمانی نامعلوم در آینده و زمانِ حال سرگردان است و شبیه فیلمهای اسکای-فای و فضایی است. حال چشم تئاتریکال چکار است؟ هدایت چشم را چه کسی برعهده دارد؟ اصلا مهم نیست. هیچوقت در تئاترهای ایرانی مهم نبوده است !
از سویی نمایش استقلال ندارد و ملتمس مولتی مدیاست. شخصیت «بیدار» اش هم اخته؛ و معلق میان واقعیت و توهم است. حتی قادر نیست کارگردان وجود آن را حداقل تا میانههای نمایش خیالی کند. اینکه تک پرستارِ زنِ لوندِ نمایش به او بیتوجهی میکند یعنی خیالی بودن؟ این چه خیالانگیزی است که از قضا دائما شخصیت «بیدار» برابر مخاطب، روی صحنه سیگار میکشد و جولان میدهد. گویی تمام حسرتهای برخاسته از محدودیتهای تئاتریاش را در تالار وحدت با سیگار کشیدن جبران میکند. حال این یعنی بازیگری؟ نکند سیگار کشیدن بخشی از وجوه کاراکتریستیکِ اوست؟ شوخی نکنید... آن هم وقتی که نمایش حتی قادر نیست هیچ ایجابی برای دیدن و ندیدن - بودن یا نبودن - او بسازد.
نمایش «تروما»؛ بیشتر از ادوات تکنیکی و اسباب فنی تالار وحدت به ذوق آمده است تا آنکه آنان را در خدمتِ اثرش بگیرد. همین علت است که تمام اطلاعات و دادههای جنگی اش سترون، توصیفی و گفتاری باقی میماند. جملاتی دربارۀ لبنان، یمن، سوریه (جنگ بزرگ خاور میانه)؛ دوم ژانویه یا سوم ژانویه - که هیچ اهمیتی ندارد - قلب بغداد؛ بسیج عراق؛ حشدالشعبی؛ فرمانده سپاه قدس ایران؛ آذرخش کبود و سناریوی وجدان بیدار... براستی تمامی اینها حرفهای قشنگی هستند که هیچ اهمیتی ندارند. وقتی هیچکدامشان نه نمایشی میشوند و نه تئاتری - دراماتیک پیشکش. این یعنی مخاطبینِ تئاتر باید از اطلاعات و دانش مفروضِ پیشینیِ خود کمک بگیرند تا نکند اطلاعات نصفه و نیمه - و گاه ناصحیح - این نمایش را از دست ندهند. آن هم بدون هیچ دال و هیچ دلالتمندی بصری که تابلو تابلو مخاطب را از لحظاتِ هر رخداد مشعوف کند.
اساسا بزرگترین عیب آثار حسین پارسایی - هم کارگردان هم بعنوان مدیر هنری - و هم مسلکهایش، جدا از یکی به نعل یکی به میخ زدنِ سوژههایش - که مثلا به گمان خود و همدستانش رندی میکند - این است که ارزشهای ملی و ایدئولوژیکش را زودتر از اثرش فاش میکند؛ درحالیکه باید این مقوله همگام با شخصیتها بروز یابد - نه جلوتر از آنها. داستان از این مسائل بطرز مذبوحانهای ارزشفروشی میکند؛ و ارزش فروشی، ارزشزدایی است - نه ارزشزایی.
از قضا روایتگریِ نمایش نیز ضد تئاتر است. از اغاز تا پایانش با مخاطب قهر است و هیچ جهانسازیِ ابژکتیوی به زبان مدیوم تئاتر نمیکند تا بتواند ذرهای حس موانست مخاطب را جلب کند. یعنی چه؟ یعنی وقتی شخصیتِ مغموم و مغلوبی چون «جاهدعلی عبادی» به هوش میآید، با مخاطب خنثی است الی آخر. هیچ پیوندی میان شخصیتها با تماشاگر نیست. تماما در چیستی اخته شده است. نه فهمِ مواجهه با قهرمانش را میداند نه رسمِ مقابله با ضدقهرمانش را. تماشاگران اصلا آدم حساب نمیشوند، بابت همین نصف لحظاتِ مهم را شخصیت ها تماما پشت به مخاطب بازی میکنند. انگار که مخاطب محتاج اوست تا کورمال کورمال هرجا که او میرود و میآید چشم از او بر ندارد. مخاطب که هیچ - از قضا ارتباط داستان با جهان بیرونش نیز تنها از طریق یک پروژکتور در بک استیج است. این یعنی نمایش حتی توانایی آن را ندارد که با میزانسن و تابلوهایش، حدود و ثغورِ مکان و زمانیِ خودش را ترسیم کند که متوسل به پروژکتور میشود. همه چیز بر گردۀ پروژکتور عزیز و زحمتکش ماست که میتوان او را از تمام بازیگران، راستینتر و صادقتر یافت.
در نمایش هیچ چیز نمایشی نمیشود جز چَک و چونه زدن دو بازیگری که بیشتر از آن که در خدمت نقششان باشند، با یکدیگر برای جلب توجه در رقابتند. هرکدام با طمطراق و افادهای که در اجرا و بیانش میآید بیشتر از دیگری خود را به رخ میکشد. از اینرو همه چیز پلاستیکی و مصنوع؛ بیلحن و بیروح در کلمات و حرکات جلوه میکند تا مخاطب را از بیش از پیش متوجۀ زنگزدگیِ متن کند. فیالحال نتیجۀ نویسندگی گروهی همین میشود که همه برای هم دست میزنند و هیچکس نیست که نقاد و آگاه باشد. نمایش، نه در پاسداشت یک رزمنده - یک ارزش-، بلکه برای یک بازجوییِ خاموش مرثیهسرایی میکند - درحالیکه منطقا باید خودِ متن با شخصیتهایش، دو قطبِ بازجویی را برایمان آشکار سازد.
المانهای نمایش نیز همه بهانهای برای فریب مخاطب و گدایی رقت است. از قضا هیچ کدام از تمهیدات بصریای که کارگردان - چه پارسایی باشد چه سلیمانی - در اکسسوار گذاشته، با اثر تناسب و تجانس ندارند. همه برای دشمن اند و با [گدشتۀ] شخصیتها هیچ پیوندی ندارند. اسباب بازی تیرکساش هم مبتذل و قلابی است. وقتی بین اسلحههای او که همرزم حاج قاسم بوده، چنین چیزی پیدا شود؛ دراصل توجیه جباریت، خشونت و میلیتاریستیِ بودن همراهانِ حاج قاسم سلیمانی را نشان میدهد. براستی این دوپهلو حرف زدنها از کجا میآید؟ خودآگاهانه است یا ناخودآگاهانه است؟ جالبتر مواضع منتقدینِ انتلکتوئل تئاتریمان است که در گرمابه و گعدههایشان خیال میکنند الان با یک تیرکس فکسنی و لمپن توانسته اند حرفهای بزرگی بزنند. تمام ویلچربازیهای شخصیت هم که در کشاکش یادآوری و فراموشی است؛ چیزی جز نمایشی تصنعیِ لوده روی صحنه نیست - که نه مؤید التهاب است و نه موثر در داستان.
تئاتر «تروما» هیچ منطقی [تئاتری] ندارد. یکبار مافوقش با او بیدار میشود، یکبار نه - معلوم نیست این همسانی و غیرهمسانی برایند مفهومزدگیِ کارگردان است که میخواهد مثلا اختلال دوقطبی یا قرینگی بسازد؟ و یا برحسب شانس این اتفاقات رخ داده؟ شیوۀ روایتگریاش هم بیش از انکه نمایشی باشد نقالی است. نقلاش هم از برای ترسش است، میآید نطق میکند تا با منقولات عقبنشینی کند. لهذا نقلِ تفاوتِ عمل مقدس و عمل بزرگش هم - که جملۀ حاج قاسم است - اداست. به چه منجر میشود؟ عمل بزرگ یا مقدس؟ صددرصد در ناخودآگاه کارگردان بیشتر عمل بزرگ (و دهن پرکن) ملاک بوده - که همین هم میشود تا از اسم قاسم سلیمانی و دیگران بالا رود و خودنمایی کند.
جانمایۀ تئاتر تروما؛ رقابت وجدان علیه ایدئولوژی و در نهایت پیروزی ایدئولوژی بر آن است. همین هم میشود که عمل مقدسش میشود خودکشی و شیوۀ مبارزهاش بیشتر از اینکه دفاعی-جهادی باشد، میشود تحمیلی-تروریستی. چنانکه برای فرارش از خستگی، بیدلیل یکی را فدا میکند و با خودکشی و آدمکشی بیش از آنکه به مرام و منش حاج قاسم باور داشته باشد با شخصیتِ آدمکش و فاجرِ «نجف خفّاجی» به مرام و منشِ تروریستها ادای دین میکند. جالب اینجاست که «جاهد علی عبادی» که خود جاسوس CIA بوده و حال آلزایمر گرفته است، وقتی با یکی از نیروهای مخالفش - نجف خفاجی - که همرزم حاج قاسم بوده روبرو میشود، هیچ فرقی با تروریستها ندارد. یعنی منطقا باید مرام و منش خفاجی با دیگران در این جا فرق کند که ما فرق بین خودی(دوست) و غیرخودی (دشمن) را متوجه شویم. اما میبینیم که میتوان او را هم تروریست دانست. انگار که او هم میخواهد از زیر زبان علی عبادی حرفهایی بیرون بکشد - منتهی در لباس یک دوست. درحالیکه خفاجی در جبهۀ حق است ولی عملکردش از او بیشتر از دیگران تروریست میسازد - که اینطور سبوعانه و به راحتی جان یک پرستار بیدفاع را میگیرد.
اینگونه است که سناریوی وجدان بیدار نمایش علیه خودش میشود. زیرا روایت دوست و دشمن خود را نمیشناسد. از پشت صحنه در گوش کارگردانِ از همه جا بیخبرش خواندهاند که باید یک کار ارزشی با مضمون دلاوریهای سپاه حاج قاسم تهیه کند. او هم بیآنکه بداند این ارزشها چطور باید ابژکتیو شوند و در جامۀ تئاتر درآیند، دست به کار میشود. بابت همین روایت نمایش تماما پشت دشمن است. تئاتر تروما هیچ چیزی جز شوآف عقیدتی نیست که حتی به آن هم، عواملِ کار باور ندارند. ساختهاند که پولی به جیب زنند - که حتی نه زیستی عملِ جهادی شان نیز در هیچ کدام از تابلوهای صحنه خلاف حرف من را نمیگوید.
متاسفانه باید گفت که در نمایشهای ارزشی، نفْس عمل مهم نیست - درحالیکه باید چنین باشد - بلکه اسباب رسیدن به هدف در اینگونه نمایشها مهمتر از نفسِ عمل است. بابت همین حرکت قهرمانانۀ شبهشخصیتهای نمایش نیز شیطانی جلوه میکند تا در آخر خودکشی کند. خودکشی یعنی مقاومت؟ یعنی شهادت؟ یعنی قاسم سلیمانی جان داد تا پیروانش طریقۀ شهادت را در جنگ با دشمن خودکشی بدانند؟ شوخی نکنید. نکند حالا که روح شخصیتمان در آن صحنۀ ناکجاآبادِ برزخیْ سرگردان است لابد باید نتیجه بگیریم که رستگار شده است؟ اصلا شخصیت خودکشی کرد چون در مواجهه با حاج قاسم دچار تغییر نگرش و عذاب وجدان از کردۀ خویش شد. درست؟...خب این تغییر مثبت است؛ دیگر خودکشیاش برای چیست؟ عذاب وجدانش بهر چیست؟ عذاب وجدان از جاسوسیِ قهرمان یا درگیری دوتا جاسوس؟ نکند این تروماست؟
جالب اینجاست که در آغاز، صداهای اُور دیجتیک دائما به شخصیتِ رزمنده و جاسوس دوجانبۀ ما از آن دنیا فشار میآورد که او پست و خائن است. حال که او خودکشی کرد (و انگار که رستگار شد که تمام افراد پشت سازۀ بزرگِ امنیتی برای مرگ او بلند میشوند و اندوهگین کلاه از سر بر میدارند) باید سوال کرد که براستی خائنِ به چه کسی؟ دشمن یا دوست؟ این کلاه از سر برداشتن برای فوت یک جاسوس CIA است یا شخصی متحول شده در جوار حاج قاسم؟ همین میشود که نمایش بیش از آنکه در جهت حفظ و ارتقای یک ارزش باشد بیشتر در جهت عکسِ آن، سوگواری برای ارزش زدایی میکند. تمامش هم از نادانی روایی، سترونیِ بصری و عجز مدیوم تئاتر میآید. لهذا نمایش تروما بابت سوژهاش بیارزش نیست اما بد است. حداقل بعنوان خروجی از تصاویر ابژهای که از نمایش حاصل میشود، بد است. زیرا چنین استنباط میشود که نمایش پاسداشتِ ارزشها بعنوان ترومایی برای دشمن نیست بلکه حکایت مرثیهسرایی از یک بازجوییِ خاموشی است که دو دوست جاسوس، ترور حاج قاسم را بهانهای برای دیدار دوبارۀ خود قرار دادهاند.
تاریخ: یکم بهمن ماه 1402
نویسنده: آریاباقری