ویرگول
ورودثبت نام
آسمان
آسماناینجا می‌نویسم تا غریبه های بیشتری نوشته‌هایم را بخوانند.
آسمان
آسمان
خواندن ۲ دقیقه·۱ روز پیش

برف روی کاج‌ها؛ پیمان معادی و روایت قصه‌های زنانه

برف روی کاج‌ها، پیمان معادی، ۱۳۹۰
برف روی کاج‌ها، پیمان معادی، ۱۳۹۰

وقتی رنگ حذف می‌شود، جزئیات چشم‌گیر می‌شوند. سفیدی و سیاهی، تاریکی و روشنی، خاکستری تیره و روشن همه بخشی از قصه می‌شوند که باید به دقت به آن‌ها گوش بدهی و بفهمی چه چیز را می‌خواهند بگویند.

سیاه وسفید بودن فیلم هشداری برای حفظ فاصله با آدم‌های قصه است. یادآوری آن که باید تماشاچی‌تر از همیشه، بدون قضاوت‌تر از همیشه روی صندلی بنشینی و منتظر بمانی تا تابلو‌های سیاه‌قلم زنده شوند و به حرف در بیایند. خودشان بگویند به کدام آدم قصه شبیه‌تری و اگر جای او بودی چه می‌کردی. اگر خودت را توی بی‌راهه می‌دیدی چگونه برمی‌گشتی و وقتی خودت را آزاد یافتی، انتخاب می‌کردی که ”چه“ باشی.

دوست دارم بدانم چه شده که پیمان معادی این‌قدر تو دنیای زن‌ها سرک می‌کشد؛ چه می‌شود که می‌خواهد راوی قصه‌هایی بشود که صاحبانشان همیشه گمنام بوده‌اند و ترسیده‌اند از این‌که داستان‌شان را روایت کنند. شاید باور بشوند، شاید متهم بشوند، شاید درک بشوند، شاید آدم‌ها یک تای ابرو را بالا ببرند و طوری نگاه‌شان کنند که از تعریفش پشیمان بشوند؛ فقط چون "کمی" با دیگران تفاوت داشته‌اند. "کمی" جسورتر، "کمی" عاقل‌تر و منعطف‌تر، یا "کمی" دیوانه‌تر بوده‌اند.

برف روی کاج‌ها، پیمان معادی، ۱۳۹۰
برف روی کاج‌ها، پیمان معادی، ۱۳۹۰

از سکانس آخر و اعتراف بعد از جملهٔ «یه چیزایی هست که می‌خوام بهت بگم، که خودت باعثش شدی»، ایمان می‌آوریم که احتمالاً درست فهمیده‌ایم و سوت پایان بعد از خطای علی یا فهمیدن حقیقت توسط رویا زده نشده بود؛ رویا گفته بود: «یه حسی که سال‌ها دیگه نداشتم» و همین جمله، واقعیت تاریکی را که اصرار به ندیدنش داشتند برملا کرد.

وقتی جسم زندگی سالم باشد اما درونش تهی از روح، ادامه دادن از سر اجبار نه، ولی از سر اشتیاق هم نخواهد بود. یک تکرار بی‌درد، یک مرگ تدریجی، بدون سروصدا، بدون هیاهو، یک مرگ که صاحبانش به داشتنش عادت کرده‌اند و این عادت را لای روزمرگی‌ها می‌پیچند، توی کنج و پستوها پنهانش می‌کنند و به روی هم نمی‌آورند تا فراموشش کنند؛ رویش خاک می‌ریزند و شاید امید دارند بذرهایی که هرگز نکاشته‌اند، از دل آن جوانه بزنند و یک جرعه ذوق، یا شور بودن و نفس کشیدن را به همراه بیاورند.

نه علی آدم بدسرشتی بود و نه رویا آدم بی‌توجه و راحت‌طلبی؛ فقط این ضربه‌ی ناگهانی این امید را در آن برای هر دوی آن‌ها کشت که فهمیدند «نمی‌شود»، سازگاری و چشم‌پوشی دیگر حاصلی ندارد و "خاک‌"شان مدت‌هاست که حاصل‌خیز نیست، برای هیچ دانه و بذری.

۱
۲
آسمان
آسمان
اینجا می‌نویسم تا غریبه های بیشتری نوشته‌هایم را بخوانند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید