تاکید بر دو مفهوم "هدف" و "پایان" (با تاکید بر اندیشه های نیچه و هایدگر)
«مرگ» را در یک افقِ فلسفی، می توان به «غایت» تعبیر کرد؛ و البته در هر دو معنای غایت: هم غایت به معنای «هدف یا آرمان»، و هم غایت به معنای «نهایت یا پایان».
در میان فلاسفه، نیچه از این نکته برای ما پرده بر می دارد که «هدف یعنی مرگ» چراکه هدف قائل شدن برای یک پدیده آن را «عاری از معنا و ارزش» می کند و آن را به سطح یک «وسیله» تقلیل می دهد. نیچه، به طور خاص، می گوید، اگر زندگی هدفی ورای خود داشته باشد، آنگاه، در نسبت با آن ارزشش را از دست خواهد داد و باید همیشه به آن هدف حساب پس دهد. این وضعیت، از نظر نیچه، یعنی نهیلیسم یا از دست رفتن معنای زندگی. بنابراین، از نظر نیچه بهتر است قیدِ یک هدفِ بیرونی برای زندگی را بزنیم، همین بی هدفی را مُبدّل به ارزش کنیم، و از این بی معنایی معنا بسازیم. زندگی، خود، «بی هدف»، اما هدفِ همهٔ پدیده ها است. («بی هدفی» زندگی را می توان به «هدفِ درخود» بودن آن تعبیر کرد.)
از سوی دیگر، هایدگر این نکته را در پرده به ما می گوید که «پایان یعنی مرگ»، چرا که «نهایت» قائل شدن برای یک ایده، آن را «فاقدِ پویش» می کند و به آن جلوهٔ یک «برنامه» می دهد. هایدگر، به طور خاص می گوید اگر پرسشی معطوف به نتیجه (پاسخ) باشد، آنگاه، توانایی و پارساییِ اندیشگی خود را از دست می دهد و به جای آنکه به آشکارگی هستی بیانجامد، آن را نهان می دارد. این وضعیت از نظر هایدگر، یعنی نهیلیسم، یا فراموش شدنِ معنای هستی. بنابراین، از نظر هایدگر، بهتر است قیدِ پاسخ را در اندیشیدن بزنیم، «همیشه در راه بودن» را برگزینیم، و مقصد را همین سرگردانی (پرسشگری) بدانیم. پرسش، خود، بی پایان، اما پایانِ همهٔ پاسخ ها، است.
از نیچه می توان آموخت که «آنچه که بی هدف است، از آنچه هدفمند است، باارزش تر است»، چنانکه از هایدگر می توان این را فراگرفت که «آنچه که ناتمام است، از آنچه که تمام است، کاملتر است». در واقع، نیچه و هایدگر، هر یک به نوبه و شیوهٔ خود به ما نشان می دهند که چگونه «ایدئولوژی های غایت گرا»، در اَشکال مختلف «هدف گرایی» و «نهایت گرایی»، هر یک به گونه ای، پیامدهای نهیلیستی دارند و پوچی می آفرینند.
گفتنی است از نظر نیچه، غلبه بر نهیلیسم، با خروج از «دیکتاتوری غایات» و پایانِ سلطهٔ اهداف و نهایات، آغاز می گردد. به عبارت دیگر، برای غلبه بر هیچ انگارانِ زندگی (نهیلیسمِ منفعل)، باید، خود، به نوعی، هیچ انگار بود؛ با این توضیح که باید، به جای زندگی، این خوار شمارندگانِ زندگی و هیچ انگاران را خوار شمرد و به هیچ انگاشت (نهیلیسمِ فعّال).
نیچه و نقد او بر سقراط
سقراط می گفت: «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد». اما از نظر نیچه، آزمودنِ زندگی، اگر مفید هم باشد، اساساً، ممکن نیست. چراکه برای آزمودن هر پدیده ای، اولاً باید بیرون از آن پدیده بود و فاصله ای با آن داشت، ثانیاً، باید محک و معیاری ماسوا و مستقل از آن پدیده داشت تا به واسطهٔ آن، امکانِ سنجش و آزمون فراهم آید. «فاصله مندی» و «واسطه مندی» پیش شرطِ تحقّقِ هر سنجشی است. بنابراین، برای سنجش زندگی، نیز، اولاً، باید بیرون زندگی ایستاد؛ ثانیاً، باید سنجه ای فرای زندگی، دستِ کم، ورای آن فراهم کرد. اما آیا تحقّق این شروط ممکن است؟
آدمی خود در حیات محاط شده و جزئی از آن است. فاصله گرفتن یک جزء از اجزاء دیگر، و به یک معنا، فاصله گرفتن یک جزء از خویش ممکن است؛ اما فاصله گرفتن یک جزء از کل ناممکن است. از سوی دیگر، هر سنجه ای که برای سنجش زندگی در نظر گرفته شود، اگر خود تبارشناسی شود، آشکار خواهد شد که پیشاپیش وامدار زندگی و از تبار زندگی است؛ از قبل زندگی بوده و اکنون نیز از قِبَلِ زندگی است که شده آنچه که هست.
هیچ چیزی ـ حتی مرگ ـ مقابل زندگی نیست و زندگی هم در قِبال هیچ چیز مسٶول نیست. «زندگی تنها به خود حساب پس می دهد، اما همهٔ ایده ها و پدیده ها باید به زندگی حساب پس دهند.» پارهٔ اول این اندیشه را در جمله ای نغز از مونتنی می توان یافت: «بگذار زندگی پاسخ خود باشد.»
(این جمله مونتنی بسیار مورد علاقهٔ ویرجینیا وولف بود) پارهٔ دوم آن را نیز می توان، تعبیری برای این جملهٔ ژرف کافکا دانست: «در رویارویی خودت با جهان [زندگی]، همیشه، جانبِ جهان را بگیر!»
به همان معنا که هیچ نقطه ای ارشمیدسی وجود ندارد که با تکیه بر آن بتوان جهان را جا به جا کرد، هیچ ترازویی نیز بیرون زندگی نیست که بتوان بر پایهٔ آن زندگی را وزن کرد. زندگی خود معیار برای آزمون و سنجش همهٔ پدیده هایی است که آنها را فراگرفته است. از این رو، میزانِ اعتبار هر معیاری به میزانِ سرشاری آن از زندگی است. بنابراین، نیچه می تواند به سقراط که «عقل» را معیارِ سنجشِ همه چیز در زندگی، و همچنین خود زندگی می دانست، انتقاد کند. از نظر نیچه، شاید بتوان داوری و سنجش عقل را نسبت به دیگر اجزاء زندگی، با قیود و شروطی، پذیرفت و برای آن اعتبار نسبی قائل شد، اما عقل در داوری زندگی هیچ اعتبار ندارد و باید از او خلعِ یَد کرد. قدرتِ مانور عقل درون زندگی است، و نه درباره، و در برابرِ زندگی.
از نظر نیچه، داوری عقلانی، و ایضاً اخلاقیِ زندگی، معلول ذهن های علیل و جان های جبون است. داوری عقلانی و اخلاقیِ زندگی، یک توهّمِ نهیلیستی است؛ نظراً بی پایه و عملاً پر مُخاطره است. زندگی فراسوی درست و خطا، و فراسوی خیر و شرّ است. این است معنای این سخن نیچه که «جهان نه به مثابهٔ یک پدیدهٔ عقلانی و نه به مثابهٔ یک پدیدهٔ اخلاقی قابل توجیه نیست.» عقل ـ چه عقلِ نظری و چه عقلِ عملی (وجدان) ـ چیزی بیرون از زندگی نیست و اعتبار خود او نیز نهایتاً منوط و مشروط به زندگی است.
کانت به ما آموخت «عقل ـ به زبان او «فاهمه» ـ تنها می تواند پدیده های درون - جهانی (تجربه پذیر) را تصوّر کند و بشناسد.» نیچه می تواند بگوید «عقل تنها می تواند پدیده - های درون - جهانی را بسنجد و ارزش گذاری کند.» ویتگنشتاین می گفت «مرزهای جهانم را نمی توانم بکِشم، ولی مرزهای درون جهانم را چرا» نیچه می تواند بگوید «ارزش جهانم را نمی توانم معین کنم، ولی ارزش های درون جهانم را چرا.»
از نظر نیچه، نه تنها می توان، ایده ها و پدیده های مختلف «در زندگی» را قضاوت و ارزش گذاری کرد بلکه باید چنین کرد. اساساً نهیلیسم نتیجهٔ غیابِ این قضاوت های ضروری و فقدان شعور متناسب با آن است. «زندگی فراموشی» و سست شدنِ حاکمیتِ زندگی، به بی ارزش شدنِ والاترین ارزشها و ارزش شدنِ پست ترین ارزشها می انجامد. باری، همه چیز به زندگی مشروط، با زندگی مشروع، و در برابر زندگی مسٶول است.
تبارشناسی نیچه را می توان اینگونه نیز تعبیر کرد که هیچ محکِ ناب و منزّهی [از زندگی] وجود ندارد. هر ایده و پدیده ای که مدّعی است که در او غش [به زندگی] نیست، کافی است که محکِ زندگی به میان آید تا سیه رو شود. در سنجش هر پدیده ای، به ویژه پدیده ای که به نوعی خود را معیار معرفی می کند، می بایست دید که آن پدیده تا چه میزان «زندگی بخش» و «زندگی ساز» است و تا چه میزان «زندگی پوش» و «زندگی ستیز»؛ تا چه اندازه به پویایی و شکوفایی زندگی کمک می کند و تا چه اندازه مایهٔ رخوت و فَترت در زندگی است. اشاره شد برای نیچه آن معیار حتی می تواند «اخلاق» باشد. اخلاق هم فقط تا آنجا که زندگی فراموش نباشد، اعتبار و حقانیت دارد. نیچه می خواهد از سلطهٔ اخلاق هم رها شود و به فراسوی خیر و شرّ سفر کند.
مرگ سقراط؛ روایت افلاطونی و تفسير نيچه ای
روایت افلاطون از مرگ سقراط
افلاطون در فایدون آنچنان بنای يادبود عظيمی برای سقراط برپا میکند که باشکوهتر از آن به تصور در نمیآید. سقراط حتی در بستر مرگ حاضران را به گونهای وامیدارد که هر ترديدی را كه دربارۀ کانونیترین اندیشههای او در دل نهان دارند، به روشنی بر زبان آرند. سقراط از مرگ بیمی ندارد، اما به طور جدّی بيم دارد که دلبستگی شاگردانش به او و بیمِ آنها از ناراحتساختنِ او در دم مرگ، مانعی برای ادامۀ گفتگو و جستجوی حقيقت شود. هنگامی كه حاضران مجلس برای اينكه سقراط را ناراحت نكنند، میكوشند ترديدها و ايرادهای خود را پنهان نگاه دارند، سقراط نغمۀ قو را به ياد آنها میآورد كه در دمِ مرگ زيباتر و نشاطانگيزتر از اوقاتِ ديگر است و آنجا كه به نظر میرسد که آنها از کوشش بیشتر برای پيشرفتِ بحث منصرف شدهاند و گویی در اندیشهورزی سست گشتهاند، سقراط است که همچون سرداری لشگرِ شكستخورده و پراكنده را دوباره گرد میآورد و به دنبال خويش به ميدان بحث میكشاند و برای حملهای تازه آماده میسازد؛ دست دراز میكند و زلفهای فايدون را كه در كنارش نشسته است میگيرد و با آنها بازی میكند و میگويد:
"فايدون! فردا بامداد اين گيسوی زيبا بريده خواهد بود! ولی آن را نبايد برای مرگ من ببُری، بلكه من و تو امروز بايد گيسوی خود را ببُريم، اگر معلوم شود که بحثِ ما مرده است و نمیتوانيم زندهاش كنيم."
سقراط در آخرين لحظاتِ حياتش، به شكرانۀ شفایی كه ارمغانِ مرگش میدانست و او را از بيماريِ سراسر زندگیاش، يعنی حياتِ جسمانی، رهایی میداد، نذری میكند و برای ادای آن يكی از شاگردانش را صدا میزند و میگويد:
"كريتون! به آسكلپيوس (خدای طب) خروسی بدهكارم. بدهی مرا بپرداز!"
تفسیر نیچه از روایت افلاطونی مرگ سقراط
نيچه با رویکردِ رادیکالی دست به انتقاد سقراط میزند و با نقل جملۀ پايانی حياتِ او میگويد:
"من سقراط را در حكمت و شجاعتِ آنچه كه انجام داد، آنچه كه گفت و آنچه كه نگفت میستايم. اين وروجكِ عاشق و طنّازِ آتنی، اين موشگير، كه گستاخترين جوانان را به لرزه میانداخت، فقط حكيمترين ورّاجِ زمان نبود بلكه او در سكوتكردن عظمت خود را به نمايش گذاشت. كاش او در آخرين لحظات زندگیاش سكوت میكرد تا شايد به مقام معنویِ به مراتب والاتری دست میيافت. در آن لحظات چيزی خواه مرگ، سمّ، تقوا يا زيركی زبان او را لق كرد و او را به ادای اين جمله كشاند."(حكمت شادان ـ قطعه 340 )
نیچه در کتاب «غروبِ بتها»، اندیشهٔ انتقادی خود به سقراط را با تحلیل و تفصیل بیشتری بیان میدارد: "فرزانهترین مردانِ روزگاران دربارۀ زندگی یکسان داوری کردهاند: زندگی به هیچ نمیارزد... همیشه و همهجا آوازشان شنیده شده است ـــ آوازی آکنده از شک، از اندوه، از بیزاری از زندگی، از نپذیرفتن زندگی. سقراط هم هنگامِ مرگ گفت: «زندگی ـ یعنی بیماریِ دور و دراز. من به آسکلپیوسِ شفابخش یک خروس بدهکارم.» سقراط نیز از زندگی سیر شده بود ـ این چه چیزی را ثابت میکند؟ به چه اشارت دارد؟ .... این که میباید با غریزهها جنگید ــ نسخهای است که تباهی زدگی میدهد: تا زمانی که زندگی میبالد، سعادت برابر است با غریزه... اما او خود آیا این را دریافت، این زیرکترینِ همۀ خودفریبان؟ آیا در آن خردمندیِ رویکردِ دلیرانه به مرگ سرانجام این را با خود گفت؟ ... سقراط میخواست بمیردــ این آتن نبود که جامِ شوکران را به او داد؛ او خود بود. او آتن را به دادنِ جام شوکران واداشت... او زیرِ لب با خود گفت: «سقراط طبیب نیست. اینجا مرگ طبیب است و بس... سقراط خود جز بیمارِ دیرینهای نبوده است ...»"
نیچه میگوید انحطاطِ فرهنگِ یونانی از آن هنگام آغاز شد که در الگوی تربیتیِ جوانان آتن یک دگردیسیِ رادیکال پدیدار گشت و سقراط جایگزینِ آشیل (یکی از قهرمانانِ حماسههای هومری) شد. سقراط این دنیا را "زندان" و زندگی اینجهانی را "بیماری" تلقّی میکرد و بنابراین، راهِ رهایی از این زندان و دارویِ درمانگرِ این بیماری را در "مرگ" میدید و به تَبَع، رستگاری را نیز در آن جهان (هادس: جهانِ مردگان) میجُست، حال آنکه آشیل میگفت «ترجیح میدهم در این جهان، بردهٔ یک رعیتِ گاوچران باشم تا اینکه در آن جهان سَروَر و اربابِ همگان باشم.»
انتقاد نیچه به سقراط، نه انتقاد به یک فرد، بلکه انتقاد به یک ایدهٔ تاریخی و فرهنگی است. اما این مقصود برای نیچه محقّق نمیشود، جز در یک گفتگوی انتقادی مُدام با سقراط. نیچه خود را در محاصرهْ سقراط میبیند و بنابراین، گریز و گزیری برای خود جز یک جنگِ تنبهتن با او نمیبیند. به تعبیر خودش، "سقراط چونان سخت به من نزدیک ایستاده است که من هر روز با او میجنگم."
نسبت ارزش و هدفِ زندگی با تاکید بر اندیشه های نیچه
چرا، از نظر نیچه، میان ارزش زندگی و هدف زندگی رابطهٔ معکوس وجود دارد؟
اصولاً، زمانی پوچی (بی ارزشی) برای چیزی معنا پیدا می کند که بیاییم برای آن، هدفی تعریف کنیم. در مقابل، اگر بدانیم هدفی در کار نیست، به پوچی هم نخواهیم رسید. به عبارت دیگر، هدف یا غایت قائل شدن برای یک پدیده، به معنایِ تلقّیِ آن به مثابهٔ وسیله یا آلت است که موجبِ ارزش سِتانی و اصالت زُدایی از آن پدیده می شود و به تقلیلِ هستی شناختی و ارزش شناختیِ آن، می انجامد. از همین رو است که نیچه می تواند بگوید آنچه که بی هدف است از آنچه که هدفمند است، با ارزش تر است.
بنابراین، از نظر نیچه، زندگی ارزشمند زندگی ای است که هدفمند نباشد، یا به عبارت دیگر، هدفش در خودش باشد؛ چنانکه زندگیِ باهدف زندگی ای بی ارزش است. ارزش زندگی و هدف زندگی رابطه معکوس دارند.
از نظر نیچه، متافیزیکِ سقراطی ـ افلاطونی، با غایت شمردنِ جهان ایده ها (مُثُل) برای این جهان، سرآغازِ نهیلیسمِ اروپایی بود. نیچه می گوید انحطاطِ فرهنگِ یونانی از آن هنگام آغاز شد که در الگوی تربیتیِ جوانان آتن یک دگردیسیِ رادیکال پدیدار گشت و سقراط جایگزینِ آشیل (آخیلوس - یکی از قهرمانانِ حماسه های هومری) شد. سقراط این دنیا را "زندان" و زندگی اینجهانی را "بیماری" تلقّی می کرد و بنابراین، راهِ رهایی از این زندان و دارویِ درمانگرِ این بیماری را در "مرگ" می دید و به تَبَع، رستگاری را نیز در آن جهان (هادس: جهانِ مردگان) می جُست، حال آنکه آشیل می گفت ترجیح می دهم در این جهان، بردهٔ یک رعیتِ گاوچران باشم تا اینکه در آن جهان سَروَر و اربابِ همگان باشم.
فراموش نکنیم انتقاد نیچه به سقراط، نه انتقاد به یک فرد، بلکه انتقاد به یک ایدهٔ تاریخی و فرهنگی است. نیچه همزمان که به سقراط انتقاد می کند، او را اقتباس می کند. در واقع، نیچه می خواهد سقراط زمانهٔ خود، و یک به معنا، سقراطی رادیکال تر باشد. اما چه چاره که گویی این مقصود برای نیچه محقّق نمی شود، جز در یک دیالوگِ انتقادی مُدام با سقراط. نیچه خود را در محاصره سقراط می بیند و بنابراین، گریز و گزیری، جز یک جنگِ تن به تن با او، برای خود نمی بیند. به تعبیر خودش، "سقراط چونان سخت به من نزدیک ایستاده است که من هر روز با او می جنگم."
#مسعود_زنجانی
منبع:
https://telegram.me/vivaphilosophy/303
https://telegram.me/vivaphilosophy/304
https://telegram.me/vivaphilosophy/306