فلسفه و تفکر در چین منحصر به فرد است.طبیعتاً فلسفه تمدنهایِ مختلف با هم تفاوتهایِ زیادی دارند اما با این حال میشود دغدغه هایی نسبتاً مشابه و گاهاً پاسخ هایی قابلِ مقایسه در آنها پیدا کرد ولی در چین انگار همه چیز متفاوته و انگار ما با دنیایِ دیگه ای روبه رو هستیم.برایِ مثال اگر چه تعاریف متفاوت بود(در تمدنهایِ مختلف) اما در تمامِ تمدن هایی که تا حالا بحث کردیم خدایان نقشِ مهمی داشتند و مسئله خلقتِ جهان یکی از سوالاتِ عمیقِ فلسفی بود ولی تویِ چین خلقتِ جهان نه تنها سوالِ فلسفی مهمی نیست بلکه حتی اثری از خدایان هم نمیبینیم.کتابِ ییجینگ که اولین متنِ فلسفه چینی محسوب میشه اگرچه قابلِ مقایسه با جهانبینیِ علمی مدرن نیست.اما تلاشی اولیه برایِ توضیحِ جهان برمبنایِ مشاهده و بدونِ تکیه بر موجوداتِ ماورایی مثلِ خدایان محسوب میشود.کتابِ ییجینگ طبیعتاً مثلِ وداها،عهدِ عتیق،ایلیاد و سایرِ کتبِ قدیمیِ به جا مانده از تمدنهای کهن در طیِ چندین قرن نوشته شده است و درواقع ییجینگ که به نامِ جو-یی هم شناخته میشه کتابی بود که برایِ مشورت کردن و نصیحت گرفتن در موردِ طبیعت و چگونگی برخورد با آن و در کل چگونگیِ رفتار کردن محسوب میشد و قبل از ییجینگ کتابهایِ اینچنینی در چین وجود داشتند.برایِ مثال کتابِ «شیائی» حدودِ 2هزار سال قبل از میلاد وجود داشت و کتابِ «یین-یی» حدودِ 1600 سال قبل از میلاد(3600 سالِ قبل).با این حال تفاوتی اساسی بینِ ییجینگ و این دو کتاب دیگه وجود دارد.تو دو کتابِ دیگه سیستم هایی برایِ مشورت کردن با ارواحِ اجدادِ مرده وجود داشت و در حقیقت تواناییِ ارتباط با این ارواح یکی از مهمترین مسائل محسوب میشد.برایِ مثال در دوره سلسله شانگ،پادشاهان یادداشتهایی برایِ ارواحِ اجدادشون رویِ استخوان مینوشتن و سپس تفسیرگران ابزارِ فلزی واردِ استخوان میکردن و برمبنایِ الگویِ شکسته شدنِ اون جوابِ ارواح رو تفسیر میکردن و به باورِ آنها این ارواح نقشِ فعال و کلیدی تویِ زندگیِ افراد داشتند و مشورت کردن با آنها ضروری بود و این فعالیت پایه و اساسِ سنتِ قویِ «جَدپرستی» بود که تا قرنها در چین باقی ماند.برخلافِ این فعالیتها ییجینگ کتابی بود که سعی میکرد با مشاهده جهان روندِ تغییراتِ طبیعت رو کشف کند و برمبنایِ رابطه جهان با انسانها به مردم پند بدهد. تصویرِ زیر را نگاه کنید.
خب الان پرچمِ کره جنوبی چه ارتباطی با فلسفه دارد؟در حقیقت پرچمِ کره جنوبی تاثیرگرفته از جهانبینیِ فلسفیِ کتابِ ییجینگه و تمامیِ نمادهایِ موجود در آن معانیِ عمیقی دارن که در موردش بحث میکنیم.ییجینگ از دو قسمت تشکیل شده.قسمت اول در مرحله اول هشت تریگرام(سه خط) هستند که در تصویر میبینید.طراحیِ این تریگرامها که درواقع شکل هایی تشکیل شده از سه خطِ شکسته یا مُمتَد محسوب میشوند به پادشاهی افسانه ای به نامِ «فوشی» که حدودِ 2000 سال پیش از میلاد زندگی میکرد نسبت داده میشود.مرحله دوم حاصلِ ترکیبِ این تریگرامها(سه خط) با هم هست که به شکلگیری 4 هگزاگرام(شش خط) یعنی شکلهایی با شش خطِ شکسته یا مُمتَد خَتم میشود و این هگزاگرام ها در واقع نمادهایی با معانیِ بسیار عمیق و معمولاً رمز آلود هستند که باید توسطِ خواننده و یا تفسیرگر تفسیر بشود.قسمتِ دومِ ییجینگ تفسیرها و توضیحاتی است که بعداً در طولی چندصد سال نوشته شده و به صورتِ قسمتی از این کتاب درآمده.اما این هگزاگرامها به چه معنی هستند؟خط هایِ مُمتَد و شکسته ای که در این نمادها میبینیم درواقع نمادِ «یین» و «یانگ» محسوب میشوند.خطِ ممتد نمادِ یانگ و خطِ شکسته نمادِ یین است.اما خودِ یین و یانگ چی هستند؟ این دو مفهوم در واقع از بنیادیترین و کلیدیترین مفاهیمِ فلسفه چینی محسوب میشوند و به باورِ آنها دو جنبهی اساسیِ طبیعت و تمامیِ اجزایِ طبیعت هستند.«یین» و «یانگ» در لغت به دو طرفِ متفاوت از تپه ها اشاره دارند.یانگ طرفیه که از نورِ خورشید بهره میبره و یین طرفیه که سایه است. اما از نظرِ فلسفی معنیِ این دو مفهوم بسیار عمیقتر میره.یانگ نمادِ روشنی،فعالیت،مردانگی و قدرته و یین نمادِ تاریکی،ملایمت،زنانگی و پذیرندگی(مفعولیت).طبیعت حاصل از این دوگانگیِ یین و یانگه.هشت تریگرامِ(سه خط) اولیه در واقع عناصرِ مختلفِ طبیعت یعنی «چّیِن(تیِن)» یعنی آسمان ،«کُن» یعنی زمین ، «جِن» یعنی تُندر ،«کان» یعنی آب ،«گِن» یعنی کوهستان ،«شون» یعنی باد ،«لی» یعنی آتش و «دویی» یعنی دریاچه محسوب میشود و از بینِ این هشت عنصر،تیِن(آسمان) و کُن(زمین) که تماماً یانگ و تماماً یین هستند،عناصرِ اصلیتر هستند.البته ماهیتِ این تریگرامها لزوماً ثابت و غیرِ قابلِ تغییر نیست و در واقع تغییر مهمترین اصل در ییجینگ محسوب میشود و تمامیِ این عناصُر درواقع دائماً در حالِ تغییر و تبدیل شدن به همدیگر هستند و شاید معروفترین جمله ییجینگ این باشه «یک یین یک یانگ،دائو این است». دائو که به معنی راه و روش است و میشود آن را نظمِ روندِ طبیعت هم دانست یک چیزِ ثابت و ایستا نیست بلکه پویا و دائماً در تغییره.«دائو»،«یین» و «یانگ» مفاهیمی هستند که آنها رو بیشتر در فلسفه دائوژائو(کلمه چینی به معنی مکتبِ دائو) یعنی کُتُبِ لائوتسه(لائوزای) و پیروانِ او میشنویم و در حقیقت در ییجینگ به ندرت اسمی از این سه مفهوم برده میشود و در واقعیت در کتابِ دائودجینگ لائوتسه هست که برایِ اولین بار این سه مفهوم حضورِ جدی و پررنگ دارد.با این حال تکرار نشدنِ این مفاهیم در ییجینگ به معنایِ بی اهمیت بودنشون نیست بلکه به این معناست که به دلیلِ نقشِ ضروری و اساسیِ که دارند چنان بنیادی محسوب میشوند که بعنوانِ پیشفرض پذیرفته شده و موردِ بحث قرار نمیگیرند و درجهانبینیِ ییجینگ تغییرِ حاصل از یین و یانگ مهمترین و بنیادیترین حقیقت محسوب میشود.براین اساس تو تمدنِ چین فیلسوف کسی بود که میتونست این تغییرات رو درک بکند و به جهان با خردمندیِ حاصل از تجربه یعنی خردمندیِ حاصل از رویاروییِ با جهانی پر از تغییر نگاه کند.هدف از فلسفه،«شیوشِن» یا خودسازی و خدمتِ به جامعه است و «شیجُنگ» عقل و خردی است که از زندگی یا تجربه کسب میشود.فیلسوفِ چینی کسی است که میداند جهان ثابت نیست و شرایطِ افراد همیشه مشابه نیست و بر این اساس راه هایی هم که باید در پیش گرفت هم برایِ افراد متفاوت و با توجه به زمان متفاوت خواهند بود و برایِ هیچ دو نفری نمیشود که لزوماً نسخه مشابهی پیچید. در ییجینگ تمرکزِ خیلی زیادی رویِ مشاهدهوجود دارد.انسان تنها با نگاه کردن به جهانِ اطراف است که میتواند به ساختار و رفتارِ آن پی ببرد و برمبنایِ آن تصمیم بگیرید.وقتی جهان را با دقت مشاهده میکنیم میبینیم که تغییر همه جا وجود داره و همه چیز دائماً در حالِ تغییر است.این نوع مشاهده یعنی مشاهدهای کامل و دقیق که در آن به حقیقتِ جهان یا تغییر پِی میبریم «گوآن» نامیده میشود.در گوآن به این نتیجه میرسیم که تغییراتِ جهان در قالبِ حرکاتی تناوبی بینِ یین و یانگ رخ میدهد.با اینکه یین و یانگ دو قُطبِ مخالف هستند اما هویتِ آنها جدا از هم نیست و تنها در ارتباطِ با همدیگه است که معنی پیدا میکنند.هرجا که یین وجود دارد یانگ هم هست و هرجا که یانگ وجود دارد یین هم خواهیم داشت.علاوه بر این یین و یانگ دو ویژگیِ نسبی محسوب میشوند و تویِ همه اجزایِ طبیعت وجود دارند و اینکه چیزی رو به طورِ کلی یین یا یانگ مینامیم به معنیِ نبودنِ ویژگیِ مخالف نیست بلکه به این معنی است که یکی از طرفین غالبه. یین و یانگ رو شاید بشه دو جنبه متفاوت از «چی» دونست.چی بنیادیترین عنصرِ طبیعته که تویِ همه چیز وجود دارد.چیزهایی که اطرافمون میبینیم درواقع هویتِ ثابتی ندارند و حاصل از فعالیتِ مدوامِ چی هستند.زمانی که چی در روندِ تغییر و تحولِ مداومِ خودش متمرکز میشه به شکلِ اجسامِ مختلف درمیاد و زمانی که پراکنده میشود این اجسام از بین میرن.«یی» اصلِ تغییرِ خلاقانه است که تمامِ فعالیت هایِ چی را شامل میشود و «دائو»،منشاء یین و یانگ و نیرویی محسوب میشود که فعالیت های خلاقانه این دو عنصر را هدایت میکند.از آنجایی که یین و یانگ کاملاً به هم وابسته هستند طبیعتاً باید همزمان شکل گرفته باشند.این دو عنصر از یک منبعِ بنیادینِ انرژی و فعالیت یعنی «تایجی» محسوب میشه مشتق شدند.تایجی بسیار بنیادیتر از «چی» محسوب میشود.در واقع تغییر باید در پسزمینهای از ثُبات و سکون رخ بده تا بعنوانِ تغییر قابلِ تشخیص باشد و بر این اساس تنها در پسزمینه تایجی که عنصری بدونِ تغییره میشه به تغییراتِ چی معنی داد.تایجی که خودش تغییر نمیکند اما منشاء بنیادینِ تغییر محسوب میشود خودش در پسزمینه ای از «ووجی»،عنصری که دارایِ ماهیت نیست و فقط به شکلگیریِ ویژگیهای تایجی ختم میشه وجود دارد.جهان در دیدِ ییجینگ دائماً در حالِ تغییره و این تغییر همانطور که گفتیم در چرخههایی از یین و یانگ رخ میده.طبیعت مثلِ یک آونگِ در حالِ نوسان وقتی یین به اوج رسید به سمتِ یانگ حرکت میکند و وقتی یانگ به اوج رسید به سمتِ یین و این حرکتِ متناوب به «جونگ» یا نظم و تعادل ختم میشود.جونگ ویژگیِ اساسیِ طبیعته و در حالتِ عادی همهچیز در جهان دارایِ چنین تعادلی هست و یا در حالِ حرکت به سمتِ آن است.نتیجه این حرکت رسیدن به «هه» یا هماهنگیِ مطلقه.همانطور که گفتیم تغییر تنها در پس زمینه ای از سکون است که میتواند بعنوانِ تغییر شناخته بشود و در ییجینگ نوعِ خاصی از تغییر وجود دارد.به باورِ چینیها تغییر در جهان پنج مرحله دارد.این پنج مرحله که «ووجینک» نامیده میشوند عبارتند از آب،خاک،چوب،آهن و آتش. ووجینک در تفکر چینی به دو شکلِ مختلف وجود داشت.این عناصر یا یکی پس از دیگری میامدن و به قبلی غلبه میکردن و یا از درونِ عنصرِ قبلی زاده میشدن و خودشون به عنصرِ بعدی ختم میشدند.این دیدگاهِ دوم به دیدگاهِ ییجینگ نزدیکتر بنظر میاد.سکون هم در ییجینگ به چهار شکلِ مختلف وجود دارد. سکونِ دائو که اصلی دائماً ثابت و یکسان است. سکونِ فعالیتِ مداومِ خلاقیت که هرگز متوقف نمیشود. سکونِ تایجی که منشاء تغییراته اما هیچوقت خودش تغییر نمیکند و در نهایت سکونِ ارزشهایِ جهانِ بشری. نوعِ آخرِ سکون نشون میده که ییجینگ فقط یک کتابِ متافیزیکی نیست بلکه دغدغه هایِ آن اساساً اخلاقی هستند.در این کتاب اگرچه مباحثِ زیاد و گسترده ای در موردِ ساختارِ جهان مطرح میشود اما هدفِ همه اینها را شاید بشه رسیدنِ به مدل و الگویی مناسب برایِ رفتار کردن دانست.در تفکرِ چینی خدایی که از آسمان دستوراتِ اخلاقی فرستاده باشد یا به اعمالِ انسانها اهمیت بدهد وجود نداشت و به همین دلیل منشاء اخلاقیات و همچنین دغدغههایِ آن بشدت متفاوت بود. منشاء اخلاقیات،نظمِ طبیعیِ جهان و دغدغه آن نه رسیدنِ به آرامشِ بعد از مرگ،بلکه زندگیِ مناسب و خدمت کردنِ به جامعه در همین جهانِ مادی بود. بر این اساس در ییجینگ رابطهی مستقیم و موازی بینِ انسانها و جهان میبینیم. مثلِ تفکرِ ودایی که دنیایِ انسانها را عالمِ صغیری برمبنایِ عالمِ کبیرِ اطراف میدانست، در ییجینگ هم چنین رابطه ای وجود دارد و روابطِ انسانها برمبنایِ نظمِ جهان تعیین میشود.به باورِ نویسندگانِ ییجینگ همینطور که محیطِ اطراف در جواب به رعشه سیم های یک سازِ موسیقی به جنبش درمیایند،اجزایِ مختلفِ جهان از جمله انسانها هم با همدیگه هماهنگ بوده و از هم تاثیر میگیرند. این موضوع که «گانیین» نامیده میشود،پایه و اساسِ تفکرِ اخلاقیِ ییجینگ محسوب میشود.
در ییجینگ انسانها موجوداتی هستند که بهترین و خالصترین ترکیب از یین و یانگ را دارن و برایِ همین از بقیهِ موجوداتِ زنده دیگه برتر هستند.این برتری طبیعتاً تا زمانی وجود داره که بتونیم از جهانِ اطراف الگو بگیریم و تویِ رفتارهایِ خودمان تعادل را برقرار کنیم.زمانی که عواطفِ بنیادی مثلِ لذت،خوشحالی،خشم و اندوه فوران میکنند انسان از حالتِ تعادل خارج میشود و از طبیعتِ خودش دور میشود. با الگو گرفتن از جهان و رعایتِ تعادل،احساسِ عمیقی از پیوستگیِ هویتِ بشری با جهان میرسیم که «تیِنرِهی» نامیده میشود.در الگو گرفتن از جهان ،چهار اصلِ مهم بعنوانِ اصولِ بنیادی اخلاقی اهمیت پیدا میکند.«یوآن»،«هِنگ»،«لی» و «جِن». ترجمههای متفاوتی از این چهار کلمه داده شده اما میشه معنیِ کلیِ آنها را چنین چیزی دونست.«یوآن» منشاء وجود و حیات محسوب میشود و اصلی است که بر خلاقیت یعنی چیزی که عدم را به وجود تبدیل میکند تکیه دارد.«هِنگ» یعنی گسترشِ حیات و حمایت از رشدِ تمامیِ موجودات.«لی» اصلِ بزرگداشتنِ دیگران و «جِن» یعنی قراردادنِ هرچیز در مسیرِ درست و مناسب(همون عدالت که یعنی قراردادنِ هرچیزی در جایِ خودش). همه اینها ویژگیهایی هستند که طبیعت تویِ خودش پیاده کرده و انسانها هم باید با الگوگیری از جهان آنها رو در جوامعِ خودشون پیاده کنند. در ییجینگ پندهایِ اخلاقی برخلافِ عهدِ عتیق و آموزه هایِ زرتشت به شکلِ دستوراتِ مطلقی نیستند که از طرفِ یک خدایِ برتر فرستاده بشوند و اگر پیروی نشوند عواقبِ وحشتناکی در پی داشته باشند.
آموزه هایِ اخلاقیِ ییجینگ برایِ افرادِ مختلف متفاوت است و یک وضعیتِ واحد در زمانهایِ مختلف لزوماً فقط یک جوابِ درست ندارد.علاوه بر این در ییجینگ عملِ اخلاقی گاهاً به سادگی به تحملِ وضعیتِ موجود خلاصه میشود.برایِ مثال هگزاگرام(شش خط) «شو» که آب را بالایِ آسمان نشان میدهد،نمادِ هواییِ که در آن انتظارِ باران داریم و طبیعتاً در چنین وضعیتی هیچ کاری برایِ جلوگیری از باران نمیشود انجام داد و بهترین کار صبر کردن و گذراندنِ آن با آرامش است.این هگزاگرام(شش خط) اگرچه خیلی ساده و سطحی به نظر میرسد اما درواقع نمادی از وضعیتِ انسانهاست که در جهانی قدرتمند و بیرحم قرار گرفتند و چاره ای جز پذیرفتن آن و انجام دادنِ هرکاری که در شرایطِ موجود از پسشون برمیاد ندارن.درنهایت شاید بشه مفهومِ «وو-وِی» که در فلسفه لائوتسه به یکی از مهمترین پندهایِ زندگی تبدیل میشه را تاثیرگرفته از این هگزاگرام(شش خط) دانست.«وو-وِی» یا اصلِ عدمِ کُنِش که گاهاً اشتباه به عنوانِ تنبلی تفسیر میشود در واقع به معنیِ سخت نگرفتنِ زندگی و انجام دادنِ هرکاریه که در شرایطِ موجود امکانِ انجام آن را دارید.این موضوع کتابِ ییجینگ را از وداها،عهدِ عتیق،سروده هایِ زرتشت و تمامِ اسطوره هایِ فلسفیِ دیگه ای که بررسی کردیم متمایز میکند.در ییجینگ انسان موجودی دارایِ روح و با اختیارِ مطلق در جهانی خنثی (دیدِ ادیانِ ابراهیمی)نیست.انسان موجودی محدوده که هویتش توسطِ محیط تعیین میشود و اختیارِ او تنها در محدودهایِ که توسطِ طبیعت مشخص میشود.وظیفه اخلاقیِ این انسان از درست و غلطهایِ آسمانی نمیاد بلکه به شرایط وابسته است و نتایجِ اعمالِ او حوادثِ خوبِ دنیایی مثلِ بختِ نیک و دوری از خطر است.تویِ تفکرِ اخلاقیِ ییجینگ وظایفِ افرادِ مختلف متفاوته و مسیرِ درست با توجه به زمان و هویتِ افراد فرق میکند.این موضوع در ییجینگ در واقعِ نقشِ سیاسیِ حمایت از ساختارِ طبقاتیِ جامعه رو هم پیاده میکرد.وظایفِ اخلاقیِ کشاورز و رعیت محدود به زندگیِ روزمره اون هستند و جامعه باید توسطِ افرادِ بزرگی که توسطِ طبیعت انتخاب شدند هدایت بشه.این موضوع یعنی ساختارِ طبقاتیِ سیاسی که برمبنایِ ساختارِ طبیعت بنا شده «تیِنمینگ» یا حُکمِ آسمان نامیده میشود و نقشِ بسیار کلیدی در فلسفه چینی دارد.انسانها تا زمانی که از ساختارِ طبیعت الگوبرداری کنند در واقع از دائو پیروی میکنند که درستترین کار است.مثلِ تمامیِ کتابهایِ کهنی که تا حالا بررسی کردیم(قسمتهایِ قبلی) ییجینگ از نظرِ بررسیِ تاریخی و اجتماعی هم خالی از ارزش نیست.حتی تخیلیترین اسطورهها هم توسطِ انسانهایی واقعی نوشته شدند و زاویه دید و طرزِ فکرِ این انسانها ریشه در واقعیاتِ جوامعِ آنها دارد.بر این اساس هر کتابی رو میشه منبعی مناسب برایِ موشکافی ذهنیت و روانِ نویسنده آن دانست.در نوشتههایی مثلِ ییجینگ،وداها،ایلیاد و عهدِ عتیق(تورات) که در طولِ دههها و حتی قرنها و توسطِ افرادِ مختلف نوشته شدند گاهاً میشه شواهدِ بسیار جالبی در موردِ شرایط و وضعیتِ زندگی در جوامعی که این متنها را ایجاد کردند پیدا کرد.به این ترتیب ییجینگ رو هم میشود بعنوانِ منبعِ بررسیِ اوضاعِ زنان در جامعه چین در نظر گرفت.البته شواهدِ تاریخی در موردِ وضعیتِ زنان در جامعه چینی کم نیست.زنان از حقوقِ چندانی برخوردار نبودند و آنها همیشه تحتِ کنترلِ مردان زندگی میکردند و وظایفشون به کارهایِ خانه محدود میشد.برایِ زنانِ چینی بچهدار نشدن در سالهایِ اولِ ازدواج شرمی بزرگ بود و باعثِ تحقیر شدنِ آنها،بخصوص توسطِ مادرشوهر میشد.با این وجود بعضی معتقدند که ییجینگ نشان از دورانی از تمدنِ چینی دارد که در آن زنان نسبتاً از آزادی و حقوقِ بهتری برخوردار بودند.برایِ مثالِ هگزاگرامِ «گئو» رو میشه به سه شکل ترجمه کرد.«زنی که سرکش و قوی باشد نباید با او ازدواج کرد،زنی که عالیتبار است او را نربایید،حتی اگر سالم است او را به همسری نگیرید».اگر ترجمه سوم رو بپذیریم.تو ترجمه اول که ظاهری زنستیزانه داشته و زنانِ قوی رو سرکوب میکند بی اعتبار میشه و به باورِ جفری ردموند "در ییجینگ نمیشه هیچ دلیلی پیدا کرد که دو ترجمه اول رو به ترجمه سوم برتری بدیم.".ردموند معتقده که ترجمه های 1 و 2 در حالی که برخلافِ ییجینگ نیستند،با لحنِ زنستیزانه ترجمه هایِ دیگه که تحتِ تفاسیرِ بعدیِ ییجینگ یعنی تفاسیری که در دورانِ سرکوبِ سیستماتیکِ زنان در جامعه چینی انجام شدن بسیار فاصله دارند و این موضوع رو شاید بشه دلیلی برایِ بهتر بودنِ شرایطِ زنان در دورانِ پادشاهیِ جو که اولین قسمتهایِ ییجینگ در اون نوشته شدند دونست.البته طبیعتاً نمیشه چنین موضوعی رو بدونِ بحث پذیرفت و حقیقت اینه که ییجینگ مثلِ تمامِ کتابهایِ دیگه چنان با تحلیلات و تفاسیرِ مختلف در همآمیخته که تشخیصِ مرزِ حقیقت و تفسیر در آن چندان مشخص نیست.در تفسیرهایِ مختلفی که از ییجینگ وجود دارد دو تفسیرِ بسیار کلیدی و اساسی هستن که بیشترین تفاوت و موضوع بحثشون مسئله اختیار انسان و رابطه اخلاقیِ آن با جهان محسوب میشود و این دو مکتبِ مختلف شیانکشو و ییلی هستند.تفسیرِ مکتبِ شیانکشو که در دورانِ سلسله هان یعنی از قرنِ دومِ پیش از میلاد تا قرنِ دومِ میلادی رخ داد بیشتر بر قسمتِ اولِ ییجینگ یعنی هگزاگرامها(شش خط) تکیه داشته و خوانشی جبرگرایانه ارائه میدهد.در این تفسیر ساختارِ جهان کاملاً مشخصه و وظایفِ اخلاقی انسانها توسطِ این ساختار تعیین میشود.در مکتبِ ییلی که به صورتِ سیستماتیک در دورانِ سلسله سونگ یعنی قرن 12 و 13 میلادی مطرح شد تاکید بیشتر بر رویِ تفسیراتِ جدیدترِ ییجینگ و قسمتهایِ اضافه شده به هگزاگرامها است و تفسیرِ بازتری میبینیم.در این مکتب اگرچه هنوز رابطه موازی بینِ ساختارِ جهان و زندگیِ انسانها وجود دارد اما رابطه مستقیم و متقابلِ انسانها با جهان حالتِ جبری و زورگویانهِ طبیعت رو از بین برده و امکانِ آزادیِ عملِ بیشتری به انسانها میدهد.گرچه مکتبِ ییلی در قرنِ دهمِ میلادی شکل گرفت اما پیروانِ اون ریشه این مکتب رو به تفسیراتِ وانگبی که در قرنِ سومِ میلادی زندگی میکرد نسبت میدهند.به باورِ وانگبی هگزاگرامها در واقعِ نمادِ پتانسیلِ تغییر هستند و در هر موقعیتی با توجه به شرایطِ موجود و گزینههایِ ممکن،آزادیعملِ خاصی در انسانها وجود دارد که میتونه بر طبیعت هم تاثیر بگذارد و حتی شرایطِ بد رو تبدیلِ به شرایطِ خوب کند.در طولِ قرنهایِ بعد این دو مکتب رویاروییهایِ بسیار داشتند و گاه یکی غالب بود و گاه یکی دیگه و هیچکدوم در نهایت به عنوانِ تفسیرِ نهایی و درست توسطِ همه پذیرفته نشد و شاید برایِ پیروانِ این تفسیرها اینکه به رقیبشون کاملاً غلبه نکردن موضوعِ ناراحت کننده ای باشد اما ما با نگاه به این رقابتِ دائم و تقابل به یادِ تقابل و تناوبِ دائمِ یین و یانگ میوفتیم و به خاطر خواهیم سپرد که ییجینگ چه تاثیرِ مهمی بر تفکرِ چینی داشته است.
چیزی که در ادامه میاد در اصل استخراج شده فایل صوتی دیگری از آقایِ امید نائینی هست که من در قسمتِ دید هندی در آخر بخشِ هند رو آوردم و الان در بخشِ چین بخشِ چین رو هم میاورم.خلاصه که اینا بحثهای من نیست و اگر خوشتون نمیاد از ادامه مطالب تقصیر من نیست و به این فلاسفه چینه و یا آقای نائینی گیر بدید به من چه؟
اما حالا در موردِ فلسفه دین در چین.آیا چیزی شبیه به ادیانِ ابراهیمی در چین وجود داشت یا نه ؟ ما در فلسفه هندی شاید یکسری توضیحاتی در موردِ شکل گیری جهان ببینیم اما در فلسفه چینی شکل گیریِ جهان اصلاً سوال نیست؛ نه فقط در فلسفه و بلکه در اسطوره هاشان اصلاً سوال نیست تنها اسطوره چینی که در موردِ شکل گیریِ جهان میبینیم اسطوره پانگو هست که در قرنِ دومِ میلادی مطرح میشه که اصلاً اسطوره شناخته شده و معروفی هم نبود و مدت ها فراموش میشود تا اینکه در دورانِ مدرن کشیش های مسیحی که به چین میروند میگویند که ببینید که چینی ها هم به شکل گیری جهان توسطِ خدا باور داشتند با اینکه پانگو اصلاً درش خدا مطرح نمیشود و انسانِ بزرگی هست که میمیرد و اجزای بدنش تبدیل به جهان میشود(شاید همان پروشا در وداها باشد که با مرگش جهان شکل میگیرد).اما چند مکتبِ فلسفی که در چین ممکن است به عنوانِ دین مطرح شوند و در تمدن های اسلامی و مسیحی به عنوانِ دینِ چینی ها هستند سه تا هستند مکتبِ کونگ چیو (کونفوسیوس) مکتبِ دائو[تائو] ( لائو زو یا لائوتزی) مکتبِ مویئسم (موئتزه) آیا مکتبِ کنفوسیوس دین هست؟ خودِ کونگ چیو Confucius که موسس آن هست خودش کتابی ننوشت و تنها کتابی که مانده کتاب لونیو هست که شاگردانش نوشتنند و سوالاتی را از او میپرسیدند و کنفوسیوس جواب میداد و جواب ها را مینوشتند و دقیقاً سوالی در موردِ خدا پرسیده شده است و پاسخِ کونگ چیو چی هست؟؟ او میگوید که «زندگی پس از مرگ و خدا مسائلی کاملاً بی معنی هست و مسائلی که باید به آن اهمیت بدهیم این زندگی است و تنها چیزی که باید الان برای ما مهم باشد اینه که الان با انسان های زنده چکار میکنیم و چجوری زندگی آنها را بهتر میکنیم» ... چیزِ دیگری که کونگ چیو مطرح کرده و مفهومِ بهشت و جهنم در ادیان را زیرِ سوال میبرد این است که «تنبیه و پاداش اصلاً درکِ اخلاقی ایجاد نمیکند و تهدید به پاداش و تنبیه دیگر بدتر از تنبیه و پاداش است» یعنی کونگ چیو معتقد است که «درکِ اخلاقی از آموزشِ اخلاقی میآید و آموزشِ اخلاقی چیزی است که بدونِ پاداش و تنبیه باید انجام بگیرد». پس یعنی دید اخلاقی چینی به کل با ادیانِ ابراهیمی فرق دارد و آنها اخلاقیات مطلق که خدا آن را تعیین میکند و از آسمان میاید رو قبول نداشتند. آیا دائوئیسم دین هست ؟ دائویسم درست است که مکتبی هست که به لائوزو Laozi نسبت میدهند و میگویند او پیامبر بود ولی اصلاً خودِ لائوزو مکتبی را شکل نداد و بعداً شاگردانش شکل دادند و همین الان هم خیلی از فیلسوفان و تاریخ شناسانِ معاصر معتقدند «لائوزو اصلاً شخصیتِ واقعی نبود و شخصی کاملاً افسانه ای است» ... حال ببینیم کتابِ دائودجینگ که به لائوزو نسبت میدهند اصلاً حرفی از خدا و دین در آن هست یا نه «حقیقتِ جهان دائو است» این اولین جمله کتابِ دائودجینگ هست ،خب الان این وسوسه پیش میاید که بگویم حتماً دائو خداست ، اما نکته جالب این هست که لائوزو بعدش میگوید «اخلاقیات ساخته بشر هست و خوب و بد اصلاً معنیِ ماورایی ندارند» و نکته بعدی که لائوزو اشاره میکند و خیلی جالب است این است که «بهترین راه برای پیشرفت و راحتی بشر دور ریختنِ قشرِ روحانی و این اخلاقیاتِ سیستماتیکی هست که برخی مطرح میکنند و میگویند درستِ مطلق این است و باید این را انجام دهید»(منظور لائوزو شمن ها هستند که با ارواح در ارتباط بودند) یعنی در واقع لائوزو معتقد است که هرگاه شما سیستمِ اخلاقی مطرح میکنید در کنارِ آن اخلاقیات میایید کلی بی اخلاقی دیگر به وجود میآورید و آنها را در جامعه تشدید میکنید و لائوزو معتقد بود که ما باید یک Non Action [اصلِ وُو وِی] داشته باشیم ، اصلِ وُو وِی را در زندگی مطرح کنیم که خیلی سخت نگیریم و نیاییم اخلاقیاتی را به دیگران مطرح کنیم و بگیم سیستم اخلاقیِ درست این است و باور درست این است و شما باید این را باور داشته باشیم که ببینیم در زندگی چه اتفاقی میوفته و سعی کنیم توی آن شرایط کاری کنیم که بقیه زندگی بهتر و راحت تری داشته باشند و اخلاقیاتی که لائوزو مطرح میکند بر مبنای اخلاقیاتِ زنانه است یعنی لائوزو معتقد بود که «ویژگی های مردانه عاملِ لطمه خوردنِ جوامعِ بشر هستند و عاملِ طمع و جنگ و خون ریزی هستند و ویژگی های زنانه مثلِ مهربانی و لطافت ویژگی هایی هستند که ما باید به عنوانِ ویژگی های اخلاقی تر بپذیریم» . قرن ها بعد مرگِ لائوزو بود که عده ای آمدند دائویسم دینی را مطرح کردند و گفتند «دائو یک چیزِ مقدس است ، یک حقیقتِ مقدسی در جهان هست و لائوزو در واقع یک کسی بود که از طرفِ آسمان اومده بود» اما حتی از نظرِ تاریخی وجودِ لائوزو کاملاً در شک و تردید هست اما مکتبِ سوم یا مویسم را مطرح میکنیم و همانطور از اسمش پیداست به موتزه Moziبر میگردد و موتزه باوری که درباره اخلاقیات داشت چه بود «زندگی بعد از مرگ اصلاً وجود ندارد ، اخلاقیات معیارش این است که زندگیِ امروزِ بشر و زندگیِ مادی بشر خوب بشود» و درواقع او را جوری میشود جوری شباهت به خیام شبیه دانست هرچند فلسفه شرق و غرب دو چیزِ کاملاً متفاوت است ولی میشود آن را تا حدی شبیه خیام دانست چون معتقد بود «دین و این سیستم های متافیزیکی ماورایی اتلافِ وقت هستند و تنها چیزی را ما باید بهش باور داشته باشیم که بیاید زندگی این دنیای مردم را بهتر کند و باعثِ خوشحالی و راحتی آن ها شود» فلاسفه دیگرِ چینی هم همچین باورهایی داشتند یعنی در واقع ما ژوانگزای Zhuangzi[چوانگ تسو] را داریم که یکی از معروف ترین فلاسفه چینی هست و معتقد بود «اخلاقیات ساخته بشر هست» و حتی معتقد بود «هیچ استدلالی کامل نیست و نمی توان سیستم های فلسفی کامل ارائه دهیم »و دلیلش این است که «زبان وسیله ای برای استفاده روزمره بشر هست » درواقع به باور ژوانگ زای «پرسیدنِ سوال های متافیزیکی مثل این که منشاءِ جهان چی هست و زندگیِ بعد از مرگ چی میشود همه ی این ها سوءاستفادهِ از زبان و در واقع یک جور حرف های بی معنی هست » و اگر قرار است به فلاسفه غربی شباهت بدهیم میتوانیم از ویتگنشتاین حرف بزنیم درواقع اواخر عمر او یا جی.ال آستین به صورتِ کمتر ولی اینها شباهت هایی است که نباید زیاد جدی بگیریم، ولی به طورِ کلی در فلسفه ژوانگزای هیچ اثری از خدا و دین نمی بیینیم.یانگژو Yang Zhu یکی از فلاسفه معروفِ چینی معتقد بود «هدفِ زندگی راحتی و لذت بردن است» و دقیقاً مثلِ اپیکوروس که در فلسفه غرب گفته بود «مرگ تجربه نمیشود و دلیلی ندارد از آن بترسیم و افسانه زندگی پس از مرگ را مطرح کنیم» ؛ یانگژو هم معتقد بود که «مرگ اصلاً تجربه نمیشود ، تا وقتی زنده ای مرگ نیست و وقتی مردی نیستی که مرگ رو تجربه بکنی و بنابراین نباید مرگ رو خیلی بزرگ دانست و نه ازش بترسیم و بیاییم زندگیِ بعدِ مرگ مطرح کنیم» در ادامهِ فلسفه چین سانتزو Sun Tzu [سون زی] را داریم که فیلسوفی بود که او هم معتقد بود «زندگی مربوط به جهان هست و جهان قوانینی که دارد کاملاً مکانیکی هستند که اهمیتی به زندگی بشر و ارزش های بشری و جامعه بشری نمیدهند» یعنی در انسان های آن زمان ما یک باورِ خیلی رایجی که میبینیم چیه؟؟ این که حوادثِ طبیعی حتماً پیغامی از سوی اسطوره ها و شخصیت های اساطیری هستند که میخواهند به ما اخطار بدهند و سون زی معتقد بود «حوادثِ طبیعی به خاطرِ اصولِ مکانیکی در جهان شکل میگیرند و هیچ معنی و مفهومی ندارد» در ادامه ما دونگژو Dong Zhuo را داریم که از فلاسفه معروفِ چینی بود که معتقد بود «خدا و روح وجود ندارند و بدنِ انسان مشابه بقیه جهان هست که همه ی اینها توسطِ هارمونی اعداد [یک چیزی مشابه عقیده فیلالائوس] کنترل میشود»(منظورِشون از خدا در اصل ارواح پادشاهانِ اساطیری بودند که چینیها باور داشتند در آسمان هستند) و حال درموردِ مکاتبِ بودایی چینی هم بحث کنیم که چهار مکتبِ اساسی هستند مکتبِ تیِنتای Tiantai مکتبِ هوایِن Huayan مکتبِ چان Chan مکتبِ جینتزونگ Chen Tsung. تنها در مکتبِ جینتزونگ هست که یکسری شباهت هایی با ادیانِ ابراهیمی میبینیم .. یعنی آن سه تا مکتبِ دیگر میگن که «بودا یک شخصیتِ اخلاقی است و نه پیامبر بود و نه خدا بود» ولی در مکتبِ جینتزونگ یک سرزمینی مطرح میشود به نامِ «بهشتِ غربی آمیتابا» و توی این مکتب افراد معتقد بودند «اگر ذکرِ ناموآبیدابوتسو را تکرار کنید میتوانید به این سرزمین برسید» یعنی برای اولین بار در مکاتبِ بوداییتِ چینی ما اینجا چیزی میبینیم که بتوانیم بگیم شباهت دارد به ادیان ابراهیمی.
منبع:قسمتِ چهارم